به خاطر گرامی داشت،از دهمین سالروز جدایی اسکندر ختلانی
دوکتور لطیف بهاند دوکتور لطیف بهاند

(اکتوبر   1954 سپتمبر 2000)

 

در برج قوس سال  1370  خورشیدی تزسس دوکتورا خود را دفاع کردم.بعد از ختم تحصیل قصد داشتم رهسپار میهن شوم، اما تا گرفتن دیپلوم لا اقل از 4 تا 6 ماه انتظارکار بود.

بنده هم با استفاده از وقت، شامل کورسهای عالی ادبیات در انستیتوت ادبیات به نام ماکسیم گورکی شدم.

این انستیتوت به ابتکار نویسنده  بزرگ روس ماکسیم گورکی، در سال 1933 میلادی بصورت یک موسسه ء علمی شبانه تاسیس گردید است.

از سال 1942 در ان موسسهء علمی،محصلانی بخش روزانه هم به تحصیل شروع کرده اند.

از سال 1952 کورسهای عالی ادبیات در این انستیتوت تاسیس گردید.تا سال 1992 این موسسه  مربوط اتحادیه ء نویسندگان شوروی بود و بعدآ یکی از موسسات عالی وزارت معارف روسیه می باشد.

در کورسهای عالی ادبیات ، شماری زیادی از نویسندگان  بزرگ شوروی،کشورهای مختلف جهان  و روسیه  کنونی در بخشهای  :نقد ادبی،درامه وتاریخ ادبیات به تکمیل و تجدید تخصص پرداخته اند.

مدت این کورسها دوسال بود.بنده از سپتمبر سال 1991 تا اگست سال 1993 در این موسسه ء بزرگ علمی در بخش نقد ادبی کسب فیض کرده ام.

خاطرات ، مضامین و دانشمندانی بزرگی که در ان انستیتوت مشغول تدریس بودند،فراموش ناشدنی و داد ء خداوندی بود.

یکی از خوبترین،جالبترین و فراموش ناشده ترین خاطره ام از این انستیتوت ،خاطره ای یک دیدار است.این دیدار به گمان اغلب در سال 1992 بود.در صحن همان انستیتوت ،یک کسی مرا به کسی دیگر نشان میداد. به یک جوان باریک اندام،خوش چیره،سیاه چشم، و  دایم درخشنده،زیرک،خیلی حساس،همیشه متبسم،بعدآ دانستم که این تبسم او نعمت  خداوندی وبه لبخندی  یکتن از قهرمانانی لیف تولستوی در رومان جنگ وصلح،می ماند.تولستوی تصویر ان تبسم را بارها تکرار کرده است:وقتی لبی بالاییش بالا میرفت همان جا میماند.

 

لب اسکندر ختلانی ، هم با تبسم بالا میرفت و همانجا می ماند و به همصحبت ،محبت می بخشید.

به گفته ء خامه زن  شایسته اقای صبورالله سیاه سنگ در داستان شکستن در پیش آئینه :هنگامی که سخن میزد، موسیقی آوازش زندگی را به مامعنی میکرد.

بلی ، وقتی ختلانی درباره فرهنگ فراموش شده مردمش سخن میزد،جهان افسانوی  را برای ما تصویر میکرد.

با همه سادگی ء که داشت،از نخستین پرسش دانستم ،که از چه معاشرت ء شکوهمند و احتیاط اشرافی (اشرافی نه به معنی ادبیات سیاسی افغانی اش) برخوردار است.چه نرم صحبت میکرد و چه خوب میسفت او گفت:

-    سلام،اسمم اسکندر است؟ شما راستی از افغانستان هستید؟

گفتم:

-    سلام،بلی به راستی از  افغانستان هستم،اسم من لطیف است.

با چنان لهجه ، فارسی را صحبت میکرد،که تصور کردم،همه کوچه ای کابلی من باشد.

نمی دانم انروز سخن از کجا شروع و بالاخره  به کجا کشید، ولی همین قدر میدانم که بعد تا روز شهادتش ، جناب اسکندر ختلانی ،با همان قصه خوانیش و با همان شاعرانه زمزمه کردنش بار ها،روزها ، شبها با من و شماری دیگری از هموطنانی فرهنگی ،همبزم و همصحبت و حتا همکار بود.

چه روزهایی را که با هم جشن نه گرفتیم ،چه غمهایی را که با هم یکجا اشک نه ریختیم ، چه بزمهایی را که با هم یکجا برپا نه کردیم و چه شب های شعریی را که تا نیمه شبها و سپیده های نا ارام با هم به ارامی و خواب نه رساندیم.

بزرگترین عشق ختلانی، افغانستان بود.او به خاطر افغانستان میخندید ، به خاطر افغانستان اشک میریخت ، به خاطر افغانستان عشق میورزید ،ممکن به خاطر افغانستان بود که زندگی را دوست میداشت ، و خیلی هم دوست میداشت . در طول چند سالی که باهم بودیم،هیچ وقت از هیچ چیز و هچیکس شکوه نمی کرد.

بدبختانه در ان سالهای تار،افغانستان و تاجکستان هردو همزمان ،در اتش جنگ داخلی ء  خانمانسازمیسوختند.هردو کشور بهترین فرزندانش را قربانی جنگ نامفهوم و برادرکش میکردند و روشنفکر هر دو کشور به دست خود ،خود را به دست تراژیدی سپرده بودند و دربست،به  خدمتء دیگران در امده بودند.

تنور شرارت با قربانی و سوختن همین روشنفکران گرم بود و روشنفکران ء طرفدار انترناسیونالیزم پرولتری، به دامان ناسیونالیزم قریه فرو رفته ،بتهای مومیایی خود را ،که نسبت مومیایی بودن شان سخت و سخت زود از هم میپاشید ،خود به دست خود میشکستاندند ،تغییرعقاید میکردند  وبه این ترتیب،شمار زیادی شان در خدمتی گروه ها و در برابر بتهای زانو میزدند، که کشور را به سوی قهقرا میبرد.

در همین زمان ،در شوروی از هم فروپاشیده و روسیه هنوز نا ساخته شده، شماری از روشنفکران افغان که دیگر ارزو ء برگشت به وطن از قلب شان کوچیده بود ،دور همه گرد امده، دست به تشکیل یک کانون دفاع از پناهجویان افغان زدند . در همان کانون بود که کسی اطلاع داد، خبرنگار بی بی سی،امده و خواهش گفتگو را دارد.وقتی به داخل دفتر دعوت شد،همان جوان  باریک اندام ،تبسم برلب و شاعر مشرب بود،که من در انستیتوت ادبیات گورکی،با او آشنا شده بودم.اقای ختلانی بود.احساس میشد،زیادتر از یک خبر نگار میخواهد بداند ،خیلی هم دلش میخواست بداند ، که پناهجویان افغانی در چه حالتی قرار دارند.

 

باید گفت که ختلانی با فهم ژرف از فرهنگ به ویژه شناخت کامل از تاریخ و زبان خود، طرز تفکر عمیق و روح ساده شرقی خود را ،بسیار حکیمانه  و اگاهانه غنای بی پایان بخشیده بود. 

او مانند اکثریتء روشنفکران تاجک زمین ،با انکه با فرهنگ  حاکم، بزرگ و غنی ملت روس ، بصورت کامل و همه جانبه آشنا بود،انرا اموخته بود و از تمام جوانب ان اگاهی داشت،ولی به مرض روس زدگی مبتلا نه گردیده بود.

او در نشست هائیکه در مجامع افغانی داشت ،با همه قوت ،با همه شور،با سرمستی تمام از اریانا بزرگ ،از اقوام غافل و خواب زده و جادو شده اش ،از فرهنگ زیر غبار رفته اش،با صمیمیت و شاعرانه یاد میکرد.او به فرهنگش ،به شگوفاییش ،به شکوهمندییش ،به عظمتش  و به بزرگییش ایمان داشت. از شگوفایی این سر زمین ،قلب کوچک و تپنده اش ،شگوفا میشد.از درد این سرزمین درد و رنج میبرد.از پیروزی این سرزمین ،خود را پیروز و افتخار انرا ، افتخار خود میدانست.

 

به هرحال سالی چند نه گذشته بود ،که با هم در رادیو بی بی سی،همکار شدیم.

 بنده در ان زمان مشغول مطالعه افکاری فلسفی قرن نوزده و اغاز قرن بیستم،فلاسفه روس بودم.در جریان این مطالعات با آثاری دانشمند وفیلسوف بزرگ روس نیکولای بردیایوف اشنا شده و تحقیق در این مورد برایم روز تا روز جالبتر و جالبتر میشد.

آهسته،آهسته چند مقاله ای ان دانشمند روس (نیکولای بردیایوف) را از روسی به پشتو ترجمه کردم.در یکی از ان روز ها اقای ختلانی ،که هر روز مرا سرگرم ترجمه میدید،گفت بیا که با هم کار مشترک وترجمه مشترک کنیم،من جمله را میخوانم،روی ان بحث میکنیم، و خودت نوشته کن. و اگر کدام اصطلاح را نه فهمیدیم به فرهنگ مراجعه میکنیم. وبه این ترتیب چند مقاله ای،ان دانشمند بزرگ روس را که بنده علاقمندش بودم،با هم ،به زبان فارسی ترجمه کردیم.این مقاله ها در ان زمان در مجله ای مهاجر ژوندون ، که در مسکو نشر میشد،اقبال چاپ یافت.

اینک به مناسبت گرامیداشت از دهمین سالروز جدایی و یادهای رنگین ان دوست،ان فرهنگی  فرهیخته،ان عاشق کشورم،ان نازنین دوست،ان مهربان انسان، ان کار مشترکمان را به نشر میسپارم.

 

دوکتور لطیف بهاند

 

 

 

 

مقاله نخست

 

 

من فرزند ازادی هستم

 

(1)

نویسنده:فیلسوف روسی نیکولای بردیایوف

ترجمه از دوکتور لطیف بهاند و سکندر ختلانی

 

مرافیلسوف آزادی می خوانند، کدام مقام بلند پایه ای سیاه دل درباره من گفته بود، که من اسیر آزادی ام. ومن درحقیقت ،آزادی را بیشتر ازهرچیز دیگر دوست داشته ام ،من فرزند آزادی ام، آزادی مادر من است. آزادی برای من برهستی اولویت دارد. ویژگی یی نوع فلسفه من نخست ازهمه در آنست که من آنرا نه بر روی هستی،  بل بر پایه آزادی بنا نهاده ام . گمان میرود که هیچ فیلسوفی ،عملی را بدین تندی انجام نه داده باشد. اسرار جهان در آزادی نهفته است. فاجعه از آنجا شروع شد که خداوند خواستار آزدای شد. آزادی در آغاز و آزادی در پایان. درماهیت امر، من در سراسرزندگی ام فلسفه آزادی را می نویسم. ضمنأ تلاش ورزیده ام که آنرا تکمیل نمایم و چیزی بر آن بیفزایم. باورعمیق من اینست که خداوند تنها در آزادی حضور دارد. وتنها از طریق آزادی عمل میکند. تنها آزادی می باید به اسطوره تبدیل شود و تمام اسطوره های دروغین که تاریخ را پرکرده اند، باید بودن شان افشا شود .

من ،نخست ازهمه خود را آزادمنش احساس میکنم. و من ، دربرابر هر گونه تمایل به رهایی وتلاش برای امکان و رستگاری احساس همدردی میکنم. من ، عقیده را نیز به عنوان رهای ، شناخته وپذیرفته ام. من ،از آغاز آزادی را ، دوست داشته ام وهنوز زمانیکه در پایه دوم مدرسه نظامی درس می خواندم، ارزوء معجزه گذاری را در دل پروراندم، من هر گز نتوانسته ام وابستگی را تحمل کنم، و من همیشه استقلال ء خیلی بزرگی باطنی داشته ام و هر گاه که کوچکترین نشان وابستگی در برابر کسی یا چیزی را احساس کرده ام ، این امر اعتراض و دشمنی پرشوری را در من بر انگیخته است.

 من ، هرگز از آزادی دست نکشیده ام و حتا محدودیت آن را پذیرا نه شده ام. من ،حاضر نه بوده ام، چیزی را به قیمت دست کشیدن از آزادی خریدار شوم. من ‏، می توانستم ازخیلی چیزها درزندگی دست بکشم، اما نه بنام دین ویا ممنوعیت های مذهبی، بل مطلقأ به نام آزادی وشاید همچنین به نام دلسوزی وترحم. من هرگز نه خواسته ام دست وپای خود را ببندم واحتمالأ این امراز فعالیت من کاسته است وامکانات تحقق ام را محدود ساخته است. و اما من ، همیشه دانسته ام که آزادی زایایی درد است و رو گرداندن از آزادی درد را کاهش میدهد. آزادی چنانکه دشمنانی بدگویش می اندیشند ، ساده و آسان بدست نمی آید، آزادی سخت است، آزادی باری سنگینی است، مردم با آسانی از آزادی دست میکشند تا بارشان سبک شود، این موضوع به ویژه  در مورد داستایفسکی صدق می کند.

مرا درجوانی فرزند آزاد فضا نامیده اند. این حقیقت تنها از آن لحاط درست است که من ، فرزند زمین نبودم. زاده حوادث همگانی نیستم، من از آزادی زاده شده ام. اگرسخنانی شوخی آمیز فرزند آزاد فضأ را به معنی سبکباری وبی دردی دریافت ، پس این امردرمورد من درست نیست. مرا آزادی به سختی به دست آمده است و درد آور بوده است، شاعری گفته است:

     آزادی  مرا در بامداد به نا کجا آباد آورده است، هر آنچه را که تائید کرده ام از آزادی و پس ازآزادی تائید کرده ام. تجربه آزادی، نخستین تجربه است. به قول معلوم ، آزادی منشاء ضرورت نیست، بل ضرورت ، منشاء ومسیر اشکارا یی آزادی است.

 

 

      من ،هیچ حقیقتی را به جز ازطریق آزادی و از آزادی پذیرا نیستم. من، اینجا واژه آزادی را به معنی مدرسه ای آن یعنی آزادی (اراده) به کار نه می برم، بل به معنی عمیق متافزیک آن استعمال میکنم. حقیقت میتوانسته برایم آزادی بیاورد، ولی من این حقیقت را تنها ازطریق آزادی پذیرا بوده ام، بنابرین درمن آزادی وجود دارد، من دراینباره زیاد نوشته ام. اولویت و بی زوالی من در آن بیان یافته است، که من می توانستم نه (من) را بپذیرم و این نه (من) را نه تنها به محتوی من خود مبد ل سازم ،بل آنرا به آزادی خویش وارد سازم.

        نبردی آزادی  را که درسراسر زندگی ام به پیش برده ام ، با ارزشترین ومثبت ترین امر درزندگی ام  بوده است، ولی جنبه منفی نیز داشته است ،که عبارت بوده است از گسیختن، بیگانگی، در ‏انزوا زیستن، در آمیختن وحتا دشمنی. آزادی ، میتوانست با عشق بر خورد، برخلافی نظر مروج، من همیشه بر آن بوده ام که آزادی آزادگی است ،  نه دموکراسی. عده زیادی از مردم آزادی را دوست ندارند (به خصوص انقلا بیون).  من در راه معنوی شخص خویش، ‏دریافتهای زیادی داشته ام، تجارب زیادی در ‏زندگی اندوخته ام و اما آزادی برایم اولویت داشته است . من آنرا خریداری نه کرده ام ، آزادی محتوا زندگی من بوده است. اندیشه ء آزادی برایم اندیشه ء کمال بوده است ، زِیرا کمال اجباری و زورگویانه پذیرفتنی نیست.

‏همه چیززندگی انسان باید از آزادی عبور کند، در آزادی آزمون شود و وسوسه های آزادی را پشت سربگذارد، شاید مفهوم گناهکاری دراینجا نهفته باشد. هرانگاه که ازنخستین گام های زندگی خود یادآور  شده ام ، دیده ام که هرگز، هیچ برومندی را نه می شناختم وهیچ  برومندی را نه پسندیده ام. من ، بطور ساده هرگز تجربه ای اشتیاق برومندی را نداشته ام. من ،برومندی را درخانه نه شناخته ام ، در دانشگاه نه شناخته ام وبه ویژه من برومندی را درزندگی مذهبی نه شناخته ام.

           از زمان کودکی ام تصمیم گرفته ام ، که هرگزخدمتگارنخواهم بود، چون حاضر نخواهم بود فرمانبردار و آمری باشم. ومن هرگز این کار را نه کرده ام، چون این امرنیزموجودیت روئسا ومتنفذین را درنظر دارد. برداشت من از اندیثسه ام  ،چون نخستین زاده ای ازآزادی بوده است. ومن اندیشه ء قبلی ام را نیز چون نخستین اندیشه ای که تازه زاده شده باشد واما نه آنکه به گونه سنتی دامن کرده باشد، شناخته ام.

 

مسلمأ ، این  ‏به معنی ان نیست که هرگزنخواسته باشم از دیگران بیاموزم ،وهرگزتحت اثرات اندیشمندان بزرگ  نه رفته ومنت گزار آن ها نه باشم. من همواره ازاندیشه ای جهانی آب خورده ام ، تکانه های عقلی دیده ام و ازهر لحاظ منت گزاراندیشمندان ونویسندگان بوده ام ، آنان را  ‏درسراسرزندگی ام دوست داشته وسپاسگزار بوده ام ، ودلبسته بوده ام ، ولی همه چیز از طریق آزادی من گذشته است. با ژرفای "من " من وارد شده  است، و در وجود آن پذیرفته شده است. "من" من بدون دریافت اجازه من هیچ گونه، نفوذ عقلی را پذیرا نبوده است. بنابر این هم، من غیر سنت ترین انسان در جهان بوده ام، من حتا نیاز بر آن نداشته ام که از برومندان بگسلم، زیرا من آنها را نداشته ام، اما بودند فلاسفه و نویسندگانی که به ویژه عشقم را به آزادی روح آب داده اند. از آن پشتیبانی کرده اند و به راه رشد، آنها به من کمک کرده اند. ازاین لحاظ برای من افسانه ء تحسین بزرگ و بطور کلی داستایفسکی(1821-1881) ارزش بزرگی داشته است و در میان فلاسفه های بزرگ  برای من بزرگترین اهمیت را کانت(1724-1804) داشته، زیرا فلسفه کانت،  فلسفه ء آزادی است. اگرچه شاید به حدکافی پیگیر و رشد یافته نباشد.

      ایپسن هانری (1828 -1906  ‏) نیزبرایم اهمیت بزرگ داشته است ،اگر چه آشنای با آثاراو برایم دیرترمیسرشده است. من،  در وجود ایپسن ، اراده فوت العاده نیرومندی را برای رسیدن به آزادی دریافته ام .

      تمام برخوردهایم با انسان ها و گرایش های آن ،با حفظ آزادیم صورت گرفته است، من پیش از همه ، نبرد آزادی را نه به عنوان نبرد اجتماعی بل هم چون نبرد شخصیت دربرابر قدرت جامعه شناخته ام.

    یکی ازویژه گیهای دیگرمن اینست ، همیشه صفاتی را که به من خطاب نموده اند، آنرا من نه داشته ام ، و برای من از دست دادن  ایمان امکان ناپذیراست. من میتوانم در برابر اندیشه های فرومایه ودروغین درباره خداوند بنام اندیشه های آزاد تر و والاتر قیام کنم. هرگاه که سخن ازباب خداوند را آغاز کنم این مطلب را تشریح خواهم کرد.

‏من درزمان کودکی و درجوانیم ، برای آزادی نبرد کرده ام وگاهی نبرد من نه خشمگینانه ونه سرسختانه بوده است. پیش از این گفته بودم که درخانواده ء ما خودکامگی حکمران نه بوده است ومن همیشه توانسته ام استقلال خود را حفظ کنم. هنوز درآستانه نو جوانی، من با محیط اجتماعی که از آن منشاء گرفته ام بریده ام. این گیسختگی من چنان اشکالی کسب کرده است که زمانی ترجیح داده ام با یهودان رابطه داشته باشم، لااقل با داشتن این تضمین که آنها نه اشرف زاده اند ونه خویشاوند.

 

‏هر آنچه که پیدایش ان با روح من سازگار نبود، در من روح  ناسازگاری را بر من ‏انگیخت.

هر آنچه دودمانی است، در مقابله با آزادی است. گمان میرود که روگردانی من ‏از زندگی دودمانی، ناشی از عشق دیوانه وار من به آزادی و آغاز شخصیت بوده است و از دیدگاه  متافیزکی این حقیقت از همه بر من نزدیکتراست. دودمان همیشه در بینش من دشمن و ستم باری شخصیت بوده است. دودمان نظم ضرورت است نه نظم آزدای، بنا بر این نبرد آزادی نبردی ء است ،دربرابر سلطه دودمان بر انسان. برای اندیشه های فلسفی من رویاروی زادن و آذیدن نیزبا اهمیت بوده است.

     آزادی شخصیت و آفرینش، در بنیاد جهان شناسی وجهانگیری من نهفته است. ولی نبرد سرسختا نه من برای آزادی دیرتر آغاز شد. من با گسیختن ازجهان سنتی اشرافی و پیوستن به جهان انقلابی، نبرد آزادی را در اندرون جهان انقلابی و در روشنفکری انقلابی یعنی مارکسیزم آغاز کردم ،ولی به زودی دریافتم که روشنفکر انقلابی ، آزادی را به گونه واقعی دوست نه دارد و درسرهوا و دردل خیال دیگری دارد. هنوز هنگامی که مارکیست بودم، من در مارکسیزم عناصری را دیدم، و  با تجربه زندگی ام دانستم که این راه باید خود کامه گی و انکار از آزادی را فراهم سازد.

من در تجربه زندگی ام برخورد میان شخصیت و گروه اجتماعی، شخصیت و جامعه ،شخصیت و افکار عمومی را از سر گذرانیده ام. وهمیشه من هوا دار آزادی بوده ام . سالیانی زیادی  زندگی من وقف نبرد با جامعه روشنفکرشد، ومن نیرو زیادی را دراین راه به خرج داده ام . این نبرد نگذاشت تا خویشتن را به کلی به آفرینش  فلسفی بسپارم.

         موضوع ، مناسبات آزادی وسوسیالیزم ،درمن احساساتی درد آوری را برانگیخته بود و درزمان جوانی ام  دقایقی بوده است که من دربرابر این موضوع  به گونه مرگ اوری اندوهگین بوده ام. من دلایلی لیبرالیزم وفردگرای را برعلیه سوسیالیزم ، دروغین و ریاکارانه می شمردم ودفاع ء آنرا از آزادی ، تقلبی می دانستم ،زیرا من می پند اشتم  که سوسیالیزم میتواند به طور گوناگون تبارز کند. میتواند انرا به آزادی برساند  ونیزمیتواند به نابودی  آزادی وبه ستمبارگی ونظام ء محتسبی بزرگ بکشاند.

      هنوز زمانیکه با محیط مارکسیستی درپیوند بودم ، بزودی احساس پیشبینی امکانات بالشویزم را دریافتم. به نام آزادی اندیشه و آفرینش  در انزمان با سیستم دولت داری نظامی می رزمیدم ،من لازم میپنداشتم که ازمحیط ،از مفکوره های گونا گون و سمتگیری های گوناگونی که  با آنها روبرو شدم، دانسته ام، که برای ازادی برزمم . هرگونه گروه اجتماعی پیرو اندیشه ء معین ، و هرگونه گزینش افراد بر مبنی (اعتقاد)، به آزادی، به استقلال شخصیت و به افرینش دست درازی میکند.

     هنگامیکه راه معنوی من، مرا به جهان مسیحیت ارتودوکس نزدیک ساخت ، آن اندوه را دریافتم ،

‏که درجهان اشرافیت وانقلابی دریافته بودم و  گمان ان ستمبارگی را دربرابر آزادی وهمان دشمنی را دربرابر استقلال شخصیت وآفرینش دیدم . اما جان مطلب درعمق بیشترنهفته بود. در جهان ء، مذهب عمیقترین گوشه های روح انسان مطرح  است.

 من ناگزیرشدم که با انقلاب کمونیستی نیزبرای آزادی وشایستگی شخصیت، رزمی را آغازکنم واین امرموجب تبعید من از روسیه شد.

       در نهایت امر درمحیط مهاجرت نیز موضوع آزادی بازهم به شدت به میان آمد. من دیدم که مهاجرت نیز به گونه ء سراسری مانند کمونیزم روسی، آزادی را چشم دیدن نه دارد و از آزادی انکار میکند. ولی کمونیزم دراین زمینه ازحق بیشتربرخوردار است. پس ازپایان جنگ جهانی اول، نسلی پیدا شد که از آزادی نفرت داشت، زورگوئی و کیش شخصیت را می پرستید. این امر برای من هیچ  تازگی نه داشت. من همچنان با عشق ارستوکواتیک خویش  به آزادی وبا ارزیابی خودم دربرابر شخصیت در سراسر زند گی ام تنها بوده ام. من این عشق به آزادی را نه در میان نمایندگان حاکم نظام کهن ،نه در میان روشنفکران کهن انقلابی ، نه در مسیحیت ارتودوکس تاریخی، نه در میان کمونیست ها و گذشته از این، نه در نسل نوین فاشیست ها می دیدم، زیرا هر آنگاه که توده ها گروهبندی می شوند، با آزادی سر دشمنی آغاز می شود.

ازاین هم روشنترباید گفت:

-هر جامعه ای که تا هنوز هم سازمان یافته و سازمان پذیر بوده  است  با آزادی دشمنی دارد  و مایل است که شخصیت انسان را انکار کند. و در واقعیت هم،سازماندهی زاده ای  بافت دروغین اگاهی است. زاده ای جهت دروغین اگاهی است. زاده طبیعتبندی ء دروغین ارزش ها است. در وجود نسل پس ازجنگ وحال ، باید  گفت که در نسل قبل ازجنگ  هیچ یک اندیشه ای  اصیلی به چشم نمی خورد،زیرا این نسل اندیشه های  تحریف شده و پس مانده  های افکا ر  صده  نوزده را امتحان میکنند. شخصیتی  که ارزش و آزادی ازلی خود را شناخته است ،دربرابر جامعه ، دربرابر روند های توده ای تاریخ تنها می ماند. عصردموکراتیک ، عصر نوکیسه ها است و برای پیدایش شخصیت های توانا مساعد نیست.

‏من درسراسرزندگی به موضوع آزادی اندیشیده ام و دو بار فلسفه آزادی را نوشتم و ضمنأ تلاش ورزیدم ، اندیشه هایم  را کمال دهم. و باید بگویم که این موضوع،موضوع ء خیلی پیچیده است. زیرا از آزادی تعریف های  گونا گونی کرده اند  وسوُ تفاهم های  زیاد ایجاد کرده اند. 

     آزادی را نمی باید به گونه منجمد اندیشید، آزادی را باید به گونه متحرک اندیشید. چون دیالکتیک آزادی وسرنوشت آزادی در جهان وجود دارد. آزادی میتواند در مقابله باخود قرارگیرد. در فلسفه ء دانشگاهی آزادی را معمولأ با((آزادی اراده)) یکسان می دانسته اند. آزادی را به عنوان آزادی  گزینش ، هم چون امکان  چرخش به راست ویا چپ می اندیشیده اند،گزینش  درمیان نیکی و بدی این را درنظردارد که انسان دربرابر معیار  و تشخیص  نیکی وبدی ایستاده است.

     ازا دی  اراده ،از دیدگاهی شناخت زندگی انسانی ،توسط قوانین جنائی به ویژه با ارزش بوده است، چون آزادی  اراده ، برای مسوولیت و مجازات ضروراست، ولی برای من آزادی همیشه چیزی دیگر بوده است.

‏آزادی ، یعنی استقلال  من ،وتعیین شخصیت  در باطن من ،وآزادی یعنی نیروی آفرینشگز من، آزادی نه گزینش میان نیکی وبدی ،که  در مقابل من مطرح شده است ، بل آفرینش  نیکی و بدی توسط من است.

       حالت گزینش  به انسان،احساس  سمتدیدگی، بی حرئیتی وحتا بردگی را تحمل میکند.رهایی ،زمانی فرا میرسد، که  گزینش صورت گرفته ومن به راه آفرینش  می روم. موضوع انسان و ‏افرینش  با ازادگی بستگی دارد. من درسراسر زندگی ام بدینباور بوده ام که زندگی ء خداوندی وزندگی درخداوند ، یعنی ازادی ، یعنی رستگاری ،یعنی پرواز ازاد، یعنی بی قدرت ، یعنی آرناشیزم .حل مطلب نه مسئله ء اخلاق و روانشناسی ،بل  مسئله ء خدا و آزادی ،آزادی وبدی ، آزادی ونوآوری ء آفرینش است.

      آزادی حامل نوآوری است. دشمنان آزادی دوست دارند، حتقیقتی را که خود شناخته اند،انرا زور گویانه تحمیل میکنند، در رویاروی آزادی قرارمیدهند و اما حقیقت به گونه ای یک مضمون تحمیلی، به عنوان واقعیت که ازبالا بالای من فرود آید، وجود ندارد .

     حقیقت مانند راه وزندگی است. حقیقت یعنی دست آورد معنوی. حقیقت در آزادی و ازطریق آزادی شناخته میشود. حقیقتی که برمن تحمیل شده است وازمن تقاضا میکند، تا به نام آن از آزادی دست بکشم، اصلا حقیقت نیست ، بل وسواسی شیطانی  است. شناخت  حقیقت مرا آزاد میسازد. واما اینجا یک ‏ازادی درپایان  و ازادی دیگری دراغازاست.

 

     من حقیقتی را آزادانه می شناسم که مرا آزاد میسازد ،هیچ شخصیتی درجهان وجود ندارد،که این حقیتت را برمن تحمیل کند ، مرا نمیتوان به ‏جبرازاد کرد، من هرگزهیچ ارتودکس  تحمیلی ‏را  که مدعی حقیقت است ، و برخلاف پژوهش وموشگافی های آزاد من عمل میکند، نه شناخته ام ونخواهم شناخت . من در برابر هر  گونه ارتودوکس ، چه مارکسیستی و چه مسیحی ،به ویژه هنگامیکه برای محدودیت من و نابودی آزادیم، برمن تاخته باشند، قیام کرده ام .همیشه چنین بوده وهمیشه چنین خواهد بود. ارتودوکس سرشت اجتماعی دارد. و به معنی تسلط کیش شخصیت یک گروه سازمان یافته بر آزادی شخصیت و بر آزادی روح ای انسان است.

     من به موجودیت حقیقت ء بزرگ ازادی باوردارم. حقیقتی که من کشف کرده ام ،آزادی را درخود میپذیرد. آزادی  وجدان من ‏یک دگم مطلق است. وبه هیچ سازش راه نمیدهم، زیرا من اینجا تنها نبرد وتیراندازیی سرسختانه را امکان پذیر میدانم. همه ارزش اندیشه های خمیاکوف الکسی ستیپانوویچ (1860-1804) در ان بوده است، که او بر کلیت  " من" ء اندیشیده است که  ازکشفیات آفرینیشی او بوده  است وبا ازادی پیوند ناگسستنی داشته است واما خمیاکوف این اندیشه را تاکمال  نه رسانده، زیرا جمع لحظه ها هم نمیتواند، به شخصیت ظاهری تبدیل شود.

        آزادی ، منشآ مطلق  دارد. مسایل ء درگیری را که خمیاکوف کمتربه ان اندیشیده است ،وجدان آزاد حل میکند. من نمیتوانم حقیقیتی را بپذیرم ،که  برمن به عنوان حقیقت تحمیل میشود، مگر اینکه خودم این حقیقت را شناخته باشم ،من نمیتوانم تنها به خاطر انکه ازمن تقاضا شده، دروغ  را  حقیقت بشمارم. زیرا من نمیتوانم ، انچه را که حقیقتتش میشناسم ،دروغ پندارم . هیچکس ،هرگز به طورواقعی برسر این مطلب توافق نه کرده است.

    عملکرد های کمونیست ها کهن در مسکو پدیده ای است ، دهتشت انگیز، پر هرج و مرج وتوده ای، ولی خیلی عبرت امیز.

       اگر جمع و اگاهی عقیدوی را ما به عنوان تظاهر شخصیت بشناسیم ،وجدان خویش را درقالب های جمع عقیدوی بگنجانیم ،پس در انصورت ‏عملکردهای عقیدوی که درشکل ، کاملا هم مانند عملکردهای کمونیستی است ، برائت می یابند. اما در حقیقت کلی یعنی گرایش  من به سوی کیفیت وگسترش تجربه هایم تا مرز برتر ‏از  ابرمردی وتجربه ءهمگانی ، ازادی  فرد گرایی نیست.

      آزادی وجدان، بیرون از موضوع فرد گرایی است. ازادی درخود محدود شدن و در انزوا بودن نیست. آزادی یعنی قالب شکستن و افرینش. ازادی یعنی راه گشایش، جمع درمن است. ولی هرگاه که من درباره نبرد ء آزادی اندیشیده ام، باید اقرارکنم ،که این نبرد اغلبا بر تنهای من و درگیریم با جهان پیرامون افزوده است.

      شوق ازادی درمن درگیری باطنی را افرید ، و پیش ازهمه درگیری ازادی را با دلسوزی ،و من این درگیری را به عنوان بنیاد می شناسم.

پایان

 

‏ نوت: نیکولای بردیایوف از بزرگترین فیلسوف های قرن بیستم روسیه بود. در آغاز قرن مانند اکثری روشنفکران روسیه به مارکسیزم روی آورد، ولی بعد از انقلاب اکتوبر در برابر بالشویزم ایستاد. در سال 1922 او را با جمعی بزرگی از دانشمندان از روسیه تبعید کردند.

 

این مقاله در زمان حیات اقای ختلانی، در شماره های: اول ،دوم وسوم، مهاجر ژوندون، نشر شده است.

مجله ء مهاجر ژوندون،یک مجله ء خانوادگی بود،که امتیاز ان را دوکتور لطیف بهاند و مسوولیت ان را اقای شفیع کاروز بدوش داشت.

این مجله  به تعداد شش شماره در سال 1996 در مسکو نشر شده است.





February 21st, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان