به : زنان دربندِ سرزمینم
 نورالله وثوق نورالله وثوق


 

..........
رویش زن
زبانش عین آهن حرف می زد  
    به شانِ نیشِ سوزن حرف می زد
 سرِهر  برزنی بازورِ نیزه            
   علیهِ رویش زن حرف می زد 

نشانه

جدا ی مرد  و  زن  تا چند  تا  چند
صدای   زندگی    دربند تاچند   
زدی    آتش به جانِ   آرزوها
به  دشمن این چنین پیوند تا چند

.......................

نفرت نهاد

.......

اسیروبی  کس و بی سرپناهی

به زیرِ پایِ آتش فرشِ راهی

نکشتی    ونبستی   ونبردی

ازان روراهیِ لستِ سیاهی



 

چنگِ جانی

جفا راهِ نهانی می سپارد

به آن رسمی که دانی می سپارد

به سر داردسرِسودایِ سازش

تورا درچنگِ جانی می سپارد



آیینۀ داران

خبرپشتِ خبرکش دارد ازنو

تلاشی بویِ آتش داردازنو

دلِ آیینۀ دارانِ صفارا

زسنگِ کین مشوش داردازنو



خیره خو

چه گویم ازدلِ هردم شهیدت

سیاهی ازچه بسته راهِ دیدت

چراظلمت نهادی خیره خویی

کندازخیروخوبی ناامیدت



سینایِ سفر

زلاکِ نامرادیها بَدَرشو

صدایِ سامری راپرده درشو

فروشد فَّرفرعونِ فلاکت

سرودِ سبزِ سینایِ سفرشو



سراز نو

به کوهِ همصدایی مستقرشو

حدیثِ سربلندیِ هنرشو

مبادادست وبالت راببندند

سراز نو زندگی رابال وپرشو



پایِ بوناکِ

رسیده پایِ بوناکِ عدویت

تفنگش رانشان کرده به سویت

پریده رنگم ازکابوسِ وحشت

زهرسوسنگ می باردبه رویت



نفرت نهاد

دلِ اندیشه را  باتُر  کن ای زن

تفنگِ فکرِ خودراپرکن ای زن

به سویِ دشمنِ نفرت نهادت

نگاهت راپرازآجرکن ای زن



برده

خداوندا زن این کو ، چه کرده

چرا آزاده گردد باز برده

دلِ آیینۀِ عالم شود آب

برافتد گر ازین افسانه پرده



سپر

هوایِ گریه را از سر به در کن

امیدِ دشمنت را دربه درکن

به زن خنجر به قلبِ رهزنِ هوش

صدایت را درین میدان سپرکن



چشمِ غفلت

مترس ازیورشِ خاشاک ای زن

بزن برچشمِ غفلت خاک ای زن

چلیپایی بکش بر تیرگیها

بشو مثلِ سحربیباک ای زن 

.........






............




تشنه خون

مــــــــــروت   را   چـــــرا   باور  نداری

چـــرا عـقـــــلی میـــــــــان سر نداری

به خون هر چه زن زان  تشنه  گشتی

که  از  خـود  خـــواهر  و  مـادر  نداری
........

 
 

زن ستیز

مپنداری  شـر و  شوری   نداریم

به غیر شعــله  منشوری  نداریم

نمی پرسی چــرا ما زن ستیزیم

ازین  افـــزوده   تر  زوری  نداریم
.................


نوید نامردی

نـداری  غیر  نامـــردی   نویدی

زدی اتش به هر جایی رسیدی

بروی زن گشودی شعله  زانرو

کـــزو  کمزورتر  کس  را  ندیدی


..............
شیر آدم
دل اینان کم از آهن نبوده
به زن انسان کسی دشمن نبوده
یقینن شیر آدم را نخوردند
گمانم مادر شان زن نبوده
........................


شعار شرارت


شرارت را بهر شهری شعارند
بروی گردن ما بار بارند
پر کاهی نمی ارزند ازانرو
زنان را کمتر از ارزن شمارند


........................


زیر و رو


خودش را بنده دست عدو کرد
به خون زن دو دستش را فروکرد
بزیر پای دشمن رو نهاده
وطن را تابخواهی زیر ورو کرد

.......................


مهری وگوهر شاد


درین میهن زنان فرهاد بودند
وفارا کوهی از فریاد بودند
اگرچه مهر وشادی را ندیدند 
ولی مهری وگوهر شاد بودند
.....................


ناهید نبرد


زنان این وطن مردان مردند
بروز جنگ ناهید نبردند
ولی دردا که از بیدردی ما
همآغوش هزاران رنج ودردند
...........................


آلوده دامن


بخون آلوده تاکی دامن شان
جهان در انتظار مردن شان
ازین نامردمان حتی ندیده 
نشان عهد مردی را زن شان
......................


ستاره خونین


ز جور نابکاران جناور
چه گلهایی که هرسو گشته پرپر
دودست آسمان در زیر چانه
ستاره در میان خون شناور...

..........................



March 9th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان