بوى خينه
ناهید بشردوست ناهید بشردوست

 پيراهن مادرم بوى خينه ميداد، بوى شبهاى عيد، بوى سال نو،بوى شب خينۀ  دخترهمسايه ،بوى يک ميلاد خوش... وقتى کنار مادرم مى ايستادم آن بوى را احساس کرده چين دامنش را در لاى انگشتهايم گرفته نزديک بينى ام کرده مى بوييدم ...

مادرم چشمان ميشى، بينى بلند ابروهاى پر پشت و پيوست داشت .

 دستهاى مادرم دايما گرم اما درشت  بود

 مادرم ميگفت دستهايم را کار بسيار درشت ساخته .

 وقتى تنور را آتش مينداخت، چشمان قهوه ايى مادرم مستور با اشک ميشد؛ اشکى که از دود سياه برپرده چشمان اوپديد ميامد؛ اشکى که مثل باران بود. اما نه .. ...مثل باران آبى نبود؛ اشک او خاکسترى  بود ؛ اين اشک غم مارا آب ميداد ،اين اشک دانه براى روييدن نداشت .

صداى مادرم را وقتى که نام مرا فريادميزد مى شنيدم،  صداى او برايم صداى  آبشارکوه اونى دره پغمان بود که تابستانهادرآن دره  براى ميله ميرفتيم .  در آنجا

مادرم براى ما شير گرم ميريخت، کلچه و کيک را روى سفره ميگذاشت و مارا که هرکدام در لابلاى درختها روى سبزه ها و در کناره هاى دريا به شادمانى مگذشتانديم، براى نوشيدن شير فرا ميخواند .

خنده هاى مادرم درست مثل سپيده ها ى تباشيرى طلوع که صبحگاه روى سياهى ها را ميشست  و طنين شادمانى را درفضا مى گستراندبود .

وجودمادرم برايم حيثيت هستى خودم را داشت در حجم نفس هايم ، هرروز آنجا که او ميبود من هم ميبودم وبرموجوديت او احساس آرامش  ميکردم . گاهى در گرد ش مى چرخيدم  ، زمانى  لبخند هايش را همراهى ميکردم گاهگاه برايش قهر ميکردم و تا ساعتها با آرزوى فراچنگ کردن هدف خويش وبا بغضىکه از نازهاى من منشه ميگرفت الى لحظات پايان انتظار ،با پيشانى اخم کرده  ميزيستم .

بوسه هاى مادرم نرم وفرحبخش بود اما بوسه هاى من .....نميدانم او نگفته بودکه بوسه هايم بر گونه نرم ولطيف او چى لذت داشت ! هرروزوقتى  لباسهاى سياه مکتب ام را مى پوشيدم  رويم را مى بوسيد و من هم  گونه هاى نرم او را بوسيده با خرسندى بسوى مکتب ميرفتم ، صنف ما هم بوى خينه ميداد، کتابچه ها وحتى استاد ماهم که گاهگاه بامهربانى کنارم مى ايستاد و دست نوازش بر سرم ميکشيد بوى خينه ميداد. وجود مادرم را  مثل موجود پس از خدا دوست داشتم  .... نمى دانم چرا هيچگاهى به مرگ او فکر نمى کرد م ،چشمهايش را يک تکه عاطفه

 صدايش آهنگ خوشبختى ،دستهاى درشتش يک وسيله بى همتاى نوازش

 پاهايش را که انگشتهاى ورم کرده و آبله زده داشت رهنماىراه خوشبختى ، سراپايش را معبود عشق و محبت واقعى احساس ميکردم.

 در کنار او برهمه بدبختى ها درد و اندوه مى خنديدم و خودم را فاتح و سپهسالار شهر پر فروغ خوشبختى جا ميزدم.

 وقتى برتخت سينه او که برايم با شکوه تر از تخت سلطنتى پادشاهان بود تکيه ميزدم، برهرچه فضاى اطرافم را گرفته بود فاتحانه مينگريستم و خوشبختى خودم را با خوشبختى هيچکسى مقايسه نمى کردم .

اما سحرگاه  يکروز که از آن روز گاران اوقات بسيارى سپرى شد ه بود ،هنگاميکه روشنايى سپيده هايش را در پس شيشه هاى خلوت شب پاشيد، چشمم به استقبال روز گشوده شد. لحاف رااز روى تنم بيکسو زدم، لحافيکه رويش با صد ها پارچه رنگين باهم پيوست بهم پيوند خورده بود . چشمهايم بروى رنگها لغزيد در  آن ميان  پارچه لباس مادرم را ديدم همان پارچه که بوى خينه ميداد. آن گوشه لحاف را بلند کرده به بيتى ام نزديک ساخته .. بو کردم.... پى هم و چندين مراتبه ، اما آن پارچه..... ديگر بوى خينه نميداد!


December 14th, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان