تحلیلواره ای بر «سفر دریائی»
یاسین یاسین

 برزین آذرمهر

با یاد یاران

 

 

سفر دريايی

گر گرفته تن شب

وا شده بر سر دريا گل ابر

 

لای لای نفس دريايی

ماه را برده به خواب

در سرا پرده ی گهواره ی آب.

 

به دل شب زده ی من اما

ندهد گردش ِ خوابی تسکين.

 

گر گرفته تن من از تن شب

تيرگی در ته شب باخته رنگ

می کشم بيهده تا چند من اين سنگ به سنگ؟

 

اين چه کوهی است که ره بسته به دريا گذرم؟

جای پای همه دريازدگان هست بر آب

ز چه ‌ام هست درنگ؟!

 

بسته‌ام بار سفر بر دريا

سفرم گر نبوَد دريايي،

چه ره آورد من از اين سفرم؟!

 

آرميدن آری

از برای نفسی تازه کردن، چه بسا

ناگزيرست ولی

گر بپايد ديری

هر چه را، در هر جا

گنده دارد چون آب،

در کف ِ مردابی!

 

گفته اند اين را و

می دانيم،

بر لبان ِ همه دريا زدگان، می خوانيم:

«تن نداده به خطر، دست نيابی هرگز،

تو، به مرواريدی!» 

 

در کوير اين شب

زير اين لاشه ی سنگين و سياه،

زير باران تند و سمجي،

از شقاوت‌های ِ ماتم بار؛

 

که چنينم برده

ازميان

تاب و توان؛

 

و چنين بسته مرا

با هزاران زنجير؛

در کف زنداني،

با فرو مرده چراغی کم سو

که نمی آيد بر

گويی از عهده ی اين تاريکی ...

 

در چنين مرده شبی هم

حتي،

گر نخواند به گذر، مرغ ِاميد،

ندود در رگ ِ باران، تب ِ باد

نشکفد در دل دريا، گل ماه،

 

اين مپندار

فروريخته شب

جاودان بر دريا!

 

بی گمان از ره اميد کسانی چون تو

ـ که به اندازه ی دريا از موج،

که به اندازه ی جنگل از برگ،

برده از کشمکش ِ عمر نصيب؛ ـ

تيرگی بر تن شب بازد رنگ،

باد فرياد کشان آيد باز،

بتپد باز دل ماه در آب

باز دريا بشود توفانی!

 

گر گرفته تن من

به دلم هست شتاب

می خورد از جگرم مرغ ِ عذاب،

 

صدف سينه دريا ست پر از مرواريد،

صدف ِ روز من اما خالی...

 

بهر گم کردن ِ راه

ياوه گويان جهان

می گويند:

که بدي‌ ها همگی

ـ ريز و درشت ـ

از سرشت ِ بشری آب خورند...

 

مرغ حق اما

گويد هر آن:

از بد و نکبت يک مشت طفيلی، هر گاه

باغ گيتی بروبيم درست،

 

و به هيچ ترفندی

نگذاريم بيافشانند تخم

در نهان خانه ی خاک؛

 

بر درخت بشری بال زند

عطر والای گل انسانی!

 

و در اين ره شب و روز

فکر آن رهگذر مانده به راه،

 

ياد آن توشه که می بايدم آن،

غم اين نيز که شبگير فرا آيد باز

وز نبود ِ تلاشی پيگير

گم شود در دل يک ابر ِ سياه

"لحظه‌ای نيست که بگذاردم آسوده به جا."*

 

گر گرفته تن شب

وا شده بر سر دريا گل ابر

 

پر فرو ريخته مرغ ِ باران

سفری هست اگر بر دريا

 

بشود يا نشود توفانی

دل به توفان زدگان بايد!

 

تحلیلواره ای بر شعر

 

 

این اولین شعری است که از آقای برزین آذرمهر می خوانیم.

از بیوگرافی ایشان هیچ نمی دانیم و برای حفظ عینیت تحلیلواره خویش، حتی گامی در جهت آشنائی بیشتر برنداشته ایم.

این رسم و راه ما ست:

اندیشه های انسان ها را ـ بی اعتنا به بیوگرافی آنها ـ زیر ذره بین تحلیل نهادن و در حد توان معرفتی خویش، از محصول کار به چند و چون  مادی و معنوی کارگر ره یافتن!

 

چرا که کار ـ چه کار مادی و چه کار معنوی ـ کلید قفل ماهیت انسان است و چه آئینه ای بهتر از محصول کار برای آشنائی با ماهیت انسان ها.

خدا ـ حتی ـ پس از «خلق آدم»، در محصول کار خویش نظر کرد، در آئینه آن ماهیت خود را دید، به خودشناسی دست یافت و تبارک الله احسن الخالقین گفت.

 

ما البته می دانیم که در باره آثار هنری هرگز نمی توان حرف آخر را بر زبان راند.

آثار هنری انعکاس معنوی واقعیت عینی اند که لایتناهی است و هر کس در هر مکان و در هر زمان به عناصر جدیدی از آن پی می برد.

از این رو است که آثار هنری هزاران سال قبل همچنان تأثیرگذار و هیجان انگیزند.

 

*****

 

شعر مورد بحث، شعری نیمائی است، نیمائی تمامعیار و بی کم و کاست.

 

 اشعار و شعرای نیمائی ـ بلحاظ فرم شعر ـ کم نیستند.

در جامعه ایران نیز نوآوری نیما ـ تنها ـ در فرم شعر او خلاصه می شود.

خدا مراد فولادی ـ بدرستی ـ شعرای فرمالیست نیمائی را ضد نیمائی می نامد.

(مراجعه کنید به آرشیو ایشان در مجله هفته)

 

فرمالیسم ـ بمثابه شیوه نگرش ـ در حال حاضر، تار و پود جوامع بشری را تسخیر کرده است.

فرم ـ امروزه ـ معیار معیارها تلقی می شود.

(مفهوم معیار معیارها را از فریدون تنکابنی به عاریه گرفته ایم.)

امروزه همه چیز ـ و نه فقط شعر ـ با توجه به فرم زیبا و یا زشت آن تعریف و تعیین می شود.

کسی اعتنائی به محتوای چیزها، پدیده ها و سیستم ها ندارد، چه برسد به ماهیت آنها.

میلیون ها دلار صرف مانی پولاسیون فرم اندام می شود و کسی حاضر نیست ـ حتی صناری ـ برای سر و سامان دادن به محتوای خویش خرج کند.

فرمالیسم دیری است که به شیوه تفکر غالب در عصر جاهلیت مدرن بدل شده است.

 

*****

خودویژگی شعر آقای برزین آذرمهر در این است که آن نه تنها بلحاظ فرم نمودین، بلکه علاوه بر آن، بلحاظ محتوای ماهوی اش نیمائی است.

در این شعر ایشان، حضور مداوم نیما و رد پای کسرائی غیر قابل انکار است.

چنین شعری بندرت سروده می شود و هر کسی قادر به سرودن آن نیست.

 

تز اول

سفر دريايی

 

سفر دریائی عنوان این شعر است.

سفر دریائی ـ اما ـ عنوان عجیب و غریبی برای این شعر است.

زیرا در این شعر سفری ـ به معنی واقعی کلمه ـ در کار نیست.

 سفر همواره دیالک تیک مبدأ و مقصد است.

آماج سفر ـ عمدتا ـ  رسیدن به مقصد است:

سفر دریائی، سفری از بندری است به بندری دیگر.

 

شیخ شیراز نیز مفهوم «سفر دریائی» را بکار برده است:

 

شیخ شیراز[1]

گفتم: «آن نوبت، اشارت من قبولت نیامد، که گفتم: عمل پادشاهان، چون سفر دریا ست، خطرناک و سودمند: یا گنج بر گیری یا در طلسم بمیری.»

 

یا زر، به هر دو دست کند خواجه در کنار

یا موج، روزی افکندش مرده، در کنار

 

ولی منظور شیخ شیراز ـ اگر اشتباه نکنیم ـ سفر تجاری است.

سفر به همان معنی است که ما در نظر داریم.

شاعر این شعر نیز ـ بی گمان ـ بدان واقف است و گرنه رفتن دهقان به مزرعه و یا رفت و برگشت کارگر به سنگستان برای حمل سنگ، سفر دشتی و یا سنگستانی نامیده نمی شود.

شاعر ـ بی شک ـ آگاهانه به گزینش واژه «سفر» دست زده است، تا جهان بینی خود را با خواننده در میان بگذارد.

خواهیم دید.

 

تز دوم

گر گرفته تن شب

وا شده بر سر دريا گل ابر

 

لای لای نفس دريايی

ماه را برده به خواب

در سرا پرده ی گهواره ی آب.   

 

این شرح اوضاع و احوالی است که شاعر در آن می زید، می سوزد و می سراید.

مفاهیم مهم این تز عبارتند از شب و دریا و ابر و آب و ماه.

همه این مفاهیم را می توان در شعر نیما نیز باز یافت، اما در داربست دیالک تیکی دیگری.

 

شب در این شعر، سمبل مناسبات اجتماعی ـ اقتصادی حاکم است، در شعر نیما نیز به همین سان.

مناسبات اجتماعی ـ اقتصادی ئی که دست و پای نیروهای مولده را به بند کشیده است و مانع پیشرفت جامعه گشته است.

جامعه در چنگ این مناسبات عهد عتیق به نفستنگی افتاده.

در ادامه شعر این وضع را بهتر خواهیم دید.

 

*****

شب اما شب آتش گرفته ای است.

شب گر گرفته ای است و می سوزد.

گر گرفتگی شب حاکی از آن است که روز ـ نطفه وار ـ در بطن شب نشو و نما می یابد، تا روزی بدر آید، در هیئت شبگبری:

این بیان دیگرگونه همان قانون وحدت و «مبارزه»  اضداد است که یکی از قوانین دیالک تیک رسول پرولتاریا ست.

 

شاعر حق دارد.

شب همیشه چنین است.

مناسبات تولیدی ـ بمثابه زیر بنای هر جامعه ـ از سوئی با نیروهای مولده و از سوی دیگر با روبنای ایدئولوژیکی جامعه رابطه دیالک تیکی دارد:

یعنی در همزیستی ستیزمند با آندو بسر می برد.

گر گرفتگی شب نیز از این رو ست.

هر چیزی در هستی، با ضد خود همبستر است و حرکت و جنبش مدام چیزها از همین رو ست.

چیزها برای جنبش خویش به تلنگر خارجی نیاز ندارند.

 

شاعر این شعر نیز هستی دوگونه ای دارد، یا مستقیما در قلب نیروهای مولده جامعه ایستاده است و یا منافع آنها را ـ بمثابه ایدئولوگ جامعه ـ نمایندگی می کند، آنهم با چه صداقت و صمیمیت قلبی ئی:

او دست بردار نیست و بعد خواهیم دید که بی خواب و بی تاب سنگ بر سنگ می کشد! 

 

*****

گل ابر بر سر دریا شکفته و دریا ـ دایه وار ـ برای ماهکودک خفته در سراپرده مه، لالائی می خواند و گهواره می جنباند.

ماه  در خواب خوش شیرین است.

 

شاعر با تخیلی شگرف عکس لرزان ماه را در آب تصویر می کند.

اگر شیخ شیراز این شعر را می خواند، با شاعری روبرو می شد که هنرش صورتگری بر آب است:

 

شیخ شیراز[2]

دهد نطفه را صورتی چون پری

که کرده است بر آب، صورتگری؟ 

 

همه این تصاویر برای ما تازگی دارند و از زیبائی خاصی برخوردارند:

دریائی که دایه وار لالائی می خواند و ماهکودک خفته را در سراپرده ای از مه در درون گهواره آب می خواباند، ابری که مثل گل وامی شود، شبی که گر گرفته و می سوزد.

 

ما با مفاهیم یاد شده دوباره بر خورد خواهیم کرد و با فونکسیون آنها آشنا خواهیم شد.

 

همه چیز ـ اکنون ـ از عادی بودن اوضاع خبر می دهد، از عادی بودن نمودین و نه ماهوی اوضاع.

چرا که شب خود آبستن روز است، چرا که شب گر بدامان دارد و ماه می تواند هر لحظه بیدار شود و در همدستی با تضادهای درونی دریا بر آرامش نمودین کنونی فاتحه ای بلند بخواند.

همین قضیه خود، نشانی از درک دیالک تیکی شگرف شاعر است!

 

تز سوم

به دل شب زده ی من اما

ندهد گردش ِ خوابی تسکين.   

 

 اکنون سوبژکت دیگری به سوبژکت های طبیعی اضافه می شود، سوبژکتی طبیعی ـ اجتماعی به نام انسان، در هیئت شاعری.

سوبژکتی شبزده، بی تاب، بی خواب، منقلب و تسکین ناپذیر!

چرا و به چه دلیل؟

 

تز چهارم

گر گرفته تن من از تن شب

 

دلیل بی خوابی سوبژکت انسانی همین است.

تن او که زیر سیطره شب قرار دارد، بسان شب در آتش است.

شب قادر به کشتن آتش شکفته در تن خویش نیست و لذا شاعر شبزده را نیز ـ خواه و نا خواه ـ به آتش کشیده است.

 

شاید هم خود آتش افروز گری از آتش خویش بدامان دارد.

یاد باراباس به خیر!

ولی ـ خواه این، خواه آن ـ این کار همیشگی دیالک تیک جامعه و فرد است:

تضادهای اجتماعی ـ همیشه ـ در ارواح زلال منعکس می شوند و طوفان بپا می کنند.

شعور رخنه کرده در ضمیر به قدرتی مهیب بدل می شود و خواب و راحت از فرد شعورمند می ستاند.

التهاب جامعه به افراد سرایت می کند، ملتهب و منقلب شان می سازد.

 

تز پنجم

تيرگی در ته شب باخته رنگ

می کشم بيهده تا چند من اين سنگ به سنگ؟   

 

توسعه و بلوغ نطفه های روز در بطن شب به تضعیف شب منجر شده است، به رنگباختگی ناگزیر شب گر گرفته.

پرده تیرگی به خنجر نور شکاف خورده و رنگ باخته، ولی شاعر همچنان سنگ بر سنگ می کشد، به نیت تولید جرقه ای دیگر و بر پا کردن آتشی مهیب تر.

دیالک تیک همیشگی جبر و اختیار در کار مدام است:

از سوئی تشدید تضادهای درونی شب را به بحران می کشد و تضعیف می کند (جبر) و از سوی دیگر شاعر و دیگر سوبژکت های ایستاده در قلب نیروهای مولده جامعه، به نیت تولید جرقه، سنگ بر سنگ می کشند، بی تاب (اختیار).

روند و روال پدیده ها و روندهای اجتماعی را در چارچوب دیالک تیک جبر و اختیار باید دید.

  

اینکه شاعر همچنان سنگ بر سنگ می کشد، حاکی از آن است که رنگباختگی تیرگی نه امر اوتوماتیک محض، بلکه نتیجه تلاش سوبژکت جامعه و تاریخ است و شاعر این را به احتمال قوی می داند.

این حکم حاکی از آن است که روندهای اجتماعی ـ بر خلاف روندهای طبیعی ـ خودپو نیستند، برغم ادعای باطل رفرمیست ها که از «خود روئی» روندهای اجتماعی سخن می گویند .

 

بدون تلاش سوبژکت تاریخساز، تاریخی ساخته نمی شود و نمی تواند ساخته شود.

در قلب نیروهای مولده هر جامعه انسان مولد ایستاده است، همیشه و مدام، در هر سطح توسعه علمی و فنی.

درک این حقیقت امر از سوی شاعر، نشانه بلوغ تئوریکی ستایش انگیز او ست، چرا که خیلی از مدعیان از همین کشف تعیین کننده مارکس بی خبرند و انقلاب اجتماعی را ـ چه بسا ـ با زلزله و توفان و آتشفشان عوضی می گیرند.

 

شاعر بی هیچ تردیدی طرفدار اکتیف روز است و در ستیز بی امان با شب.

چنین شاعری ـ آنهم ـ در چنین دوره ای نه تنها نادر، بلکه استثنائی است.

امید و خوشبینی و شوق شگرفی در این شعر زبانه می کشد:

امیدی پوشیده در زره تئوری.

خوشبینی ئی منبعث از درک ژرف قوانین عینی هستی اجتماعی.

شوقی بی مهار به دیدار روز.

 

دلیل تلاش بظاهر عبث شاعر نیز از همین رو ست.

شاعر به نقش شعور در تحولات اجتماعی آگاه است و به رسالت خویش نیز.

 

تز ششم

اين چه کوهی ست که ره بسته به دريا گذرم؟

 

اکنون عنصر طبیعی دیگری به عناصر پیشین اضافه می شود، این هم بسان آنان در فونکسیون سوبژکتی.

کوهی که پلیسوار ره به رهرو می بندد.

کوهی که راه گذر سوبژکت انسانی به دریا را سد می کند.

دریا سمبل توده ها ست.

دریا سمبل جامعه و همبود است.

 

کوهی که پیوند ارگانیک پیشاهنگ را با طبقه می گسلد.

کوهی که پل پیوند روشنفکر با توده را منفجر می کند.

اکنون خود خواننده باید کوه را از نو معنی کند و به نام بخواند، به نام مؤسسه ای آن.

البته اگر در عصر عسرت، خواننده ای وجود داشته باشد.

 

تز هفتم

جای پای همه دريازدگان هست بر آب

ز چه ‌ام هست درنگ؟!   

 

شاعر واژه «دریا زده» را با مفهوم جدیدی پر می کند.

دریا زده اکنون به معنی سوبژکت دلیری است که ـ بناچار ـ دل به دریا می زند، به قصد صید مروارید و در هر حال، رد پائی از خویش بر آب می نهد.

رد پائی که نشانه راه است، یادگار رونده ی پیشین است، پل پیوند میان نسل ها ست.

رد پاها به خودی خود بیانگر صحت و سقم راه نیستند.

برای کشف صحت و سقم راه باید به آخر و عاقبت رهروان پیشین توجه داشت، به موفقیت و یا شکست صیادان.

باید با هشیاری اوبژکتیف به تحلیل راه و رسم پیشینیان پرداخت، به دستیاری مغزی سرد.

 

روشنگر بزرگ قله های یوش نیز بکرات واژه «نشان» را به خدمت می گیرد و دیالک تیک نشانه و راه را توسعه می دهد:

 

نیما[3]

 من به یاری آن شکفته چراغ

راه بردم ز گلخنی سوی باغ

 

هر کجا بود دلگشای مرا

از نشانی که رهنمای مرا.

 

حتی جانوران با نشانه ها راه می یابند و از طریق نشانه گذاری پیام می فرستند و برای دوست و دشمن از وجود خود خبر می دهند.

 

مفهوم «نشان» در دیوان نیما بکرات بکار برده می شود:

 

نیما[4]

 کم از این، گر نه خود به جا ماند

مردم از او، نشان او خواند.

 

با نشان زیست، با فسانه زیست

آنکه دانست، این نشانه چیست.

 

سهوها جمله در نشانه ما ست

قهر حرفی است، کز بهانه ما ست

 

با نشان، آن که بود و زیست، برست

گرچه بسیارها بهانه به دست

 

میرد آن رنگ، کاو نشان ندهد

وز همانی که هست، آن ندهد

 

آنچه کآن بدهد از من و تو نشان

گو سخن باشد آن، ز ما ست همان

 

دیده تا دید، دید بی کم و کاست

هر نشان در کمال خود زیبا ست

 

من به توفیق این خیال و گمان

رفت اندیشه ام، به سوی نشان

 

آنکه ز اینگونه در فکند مرا

ز او نجویم نشان، ز بهر چرا

 

رشته جان او به جانم دوخت

که چو شمعی به مجلس آمد و سوخت

 

نگه از دل، دلم ز دیده نرست

تا چه آید از آن نشانه به دست.

 

سیاوش نیز در شعر بلند «آرش کمانگیر»، مفهوم «رد پاها» و «نشانه ها» را توسعه می دهد، به احتمال قوی تحت تأثیر نیما.

 

سیاوش کسرائی

بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی

یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد

 

رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها، لغزان

ما چه می کردیم در کولاک دلآشفته دمسرد؟

 

شاعر اکنون از خود می پرسد که با وجود رد پاها در آب، درنگ و توقف برای چیست؟

 

تز هشتم

بسته‌ام بار سفر بر دريا

 

سفرم گر نبوَد دريايي،

چه ره آورد من از اين سفرم؟!

 

شاعر بار سفر بسته است، بار سفری دریائی!

سفر شاعر باید بدون و چرا سفری دریائی باشد.

اکنون این سؤال پیش می آید که چرا شاعر باید روی فرم سفر اینهمه پافشاری کند و تأکید ورزد؟

سفر که خود، هدف نیست.

سفر امکان و وسیله ای برای نیل به مقصد و آماجی است.

اصولا چه تفاوت ماهوی میان انواع مختلف سفر برای رسیدن به مقصدی وجود دارد؟

 

شاعر پیشاپیش به این پرسش بجا پاسخ می دهد:

اگر سفرش دریائی نباشد، رهاوردش نه مرواریدی گرانبها، بلکه خرمهره ای بی ارج و قیمت خواهد بود.

 

او در این تز، دیالک تیک وسیله و هدف را به شکل دیالک تیک سفر ورهاورد بسط و تعمیم می دهد و نقش بی بدیل وسیله را نشان خواننده می دهد.

عشق و اشتیاق مروارید است که او را به سفر خطرناک دریائی ناگزیر می سازد.

کسانی که به خرمهره راضی اند، نیازی به دریا ندارند، نیازی به سفر دریائی ندارند، نیازی به سفر ـ حتی ـ  ندارند.

 

تز نهم

 آرميدن آری

از برای نفسی تازه کردن ـ چه بسا ـ

ناگزير است، ولی

گر بپايد ديری

هر چه را، در هر جا

گنده دارد چون آب،

در کف ِ مردابی!

 

شاعر اکنون تمامت انرژی خود را به توضیح سفر و عناصر متشکله آن صرف می کند.

سفر دیالک تیک حرکت و سکون است، دیالک تیک استراتژی و تاکتیک است، دیالک تیک مقصد نهائی و مقاصد میانی است، دیالک تیک کعبه و رباط است.

رباط و یا کاروانسرا، برای نفس تازه کردن، رفع خستگی کردن، انرژی جسمی و روحی برباد رفته را به نان و آب و استراحتی بازتولید کردن و دوباره به راه افتادن است.

سعدی نیز دیالک تیک حرکت و سکون را به شکل دیالک تیک رفتن و آسودن توسعه داده است:

 

شیخ شیراز[5]

گفت: «آن، نشنیدی که گفته اند، رفتن و نشستن به، که دویدن و گسستن؟»  

 

*****

شاعر از دیالک تیک حرکت و سکون درکی ستایش انگیز دارد.

هر کس از سرچشمه میراث سعدی نوشیده باشد، نمی تواند دیالک تیکی ناندیشد:

آرمیدن به قصد تازه کردن نفس، به نیت کسب انرژی جسمی و روحی لازم برای ادامه حرکت.

اما آرمیدن اگر به درازا کشد، به گندیدن بلد می شود.

سکون نسبی است و مطلق حرکت است و بس.

سکون بدون جنبش ماندابی است، عفن.

گندابی است برای پرورش میکرو ارگانیسم ها و شروع روند تجزیه و تلاشی هر چه که هست و نتیجتا تولید تعفن نفسگیر و شیوع بیماری های نا شناخته ی لاعلاج.

 

تز دهم

 گفته اند اين را و

می دانيم،

بر لبان ِ همه دريا زدگان، می خوانيم:

«تن نداده به خطر، دست نيابی هرگز،

تو، به مرواريدی!» 

 

 در این تز شاعر، حکم جاودان سعدی، «نا برده رنج گنج میسر نمی شود»، در فرمی دیگر بازگو می شود و شاعر برای اثبات صحت حکم خویش به بدیهیت عام آن و به پیام نشسته بر لب دریازدگان اشاره می کند، یعنی به تجربه، صلابت و درایت  رهروان پیشین.

این حکم شاعر بر دیالک تیک بنیادی داد و ستد استوار شده است، بر خطر کردن (داد) و صید مروارید (ستد).

سعدی این دیالک تیک بنیادی و بی چون و چرا را ـ حتی ـ در روز محشر، حتی در مورد خدا صادق می داند.

تهیدست رفتن به محشر همان و روانه دوزخ شدن، همان!

بدون دادی، ستدی وجود نخواهد داشت!

 

سعدی[6]

·      کرم کن که فردا که دیوان نهند

·      منازل به مقدار احسان دهند.    

 

ما در فرصتی دیگر این شناختافزار را به تفصیل توضیح خواهیم داد و اکنون به مثال هائی اشاره می کنیم و می گذریم:

 

شیخ شیراز

اگر شکر کردی بر این ملک و مال (داد)

به مالی و ملکی رسی بی زوال (ستد)

 

وگر جور در پادشایی کنی (بی داد)

پس از پادشائی گدائی کنی (بی ستد) [7]   

 

مگردان غریب از درت بی نصیب (داد)

مبادا که گردی، به درها غریب (ستد)[8]

 

بزرگی رساند به محتاج، خیر (داد)

که ترسد که محتاج گردد به غیر (ستد) [9]

 

به حال دل خستگان در نگر (داد)

که روزی تو دلخسته باشی مگر (ستد) [10]

 

سپاهی در آسودگی خوش بدار (داد)

که در حالت سختی آید به کار (ستد)[11]

 

نواحی ملک، از کف بدسگال

به لشکر نگهدار (ستد) و لشکر به مال (داد)[12]

 

   تو با خلق سهلی کن، ای نیکبخت (داد)

که فردا نگیرد خدا با تو سخت (ستد)[13]

  

تز یازدهم

 در کوير اين شب

زير اين لاشه ی سنگين و سياه،

زير باران تند و سمجي،

از شقاوت‌های ِ ماتم بار؛

که چنينم برده

ازميان

تاب و توان؛  

 

شاعر در این تز، به نیروی تخیل حاصلخیز خویش، وضع و حال یاران در بند را در ذهن خویش باز سازی می کند:

شب از سوئی به کویر تشبیه می شود و از سوی دیگر به لاشه سنگین سیاه.

کویر که مظهر قحط همه چیز است، همانند زندان.

زندان نیز قحط زیبائی ها ست.

زندان اما قحط تنفس آزاد است و زندانی انگار در زیر لاشه ای سیاه و سنگین خفه می شود.

در زندان تنفس آزاد جیره بندی می شود.

 

باران نه باران رحمت، بلکه باران شقاوت است، در زندان.

باران شقاوت های ماتمبار است، باران تازیانه و شلاق است.

باران حرف های رکیک است.

باران تحقیر و توهین و افترا ست.

آن سان که تاب و توان از اسیر در بند می ستاند و بلحاظ جسمی و روحی ـ چه بسا مادام العمر ـ تخریب می کند.

 

تز دوازدهم

 و چنين بسته مرا

با هزاران زنجير؛

در کف زنداني،

با فرو مرده چراغی کم سو

که نمی آيد بر

گويی از عهده ی اين تاريکی ...

 

 کلام شاعر اکنون صراحت بیشتری به خود می گیرد و زندان به نام خوانده می شود و غل و زنجیر نیز.

و فرو مرده چراغی کمسو در ستیز بی امان با تاریکی قدر قدرت فراگیر.

چراغی کمسو که از عهده ظلمت قیرگون نمی تواند برآید.

تناسب نیروها به نفع تاریکی است.

چگونه می توان با این وضع، امید داشت؟

 

تز سیزدهم

 در چنين مرده شبی هم

حتي،

گر نخواند به گذر، مرغ ِاميد،

ندود در رگ ِ باران، تب ِ باد

نشکفد در دل دريا، گل ماه،

 

اين مپندار

فروريخته شب

جاودان بر دريا!  

 

طعنه را باش!

سماجت خارائین را باش!

 

اکنون منظور شاعر از مفهوم «شب» به وضوح تمام نمایان می گردد:

دوام شب با خوانش مرغ امید در گذر، با رسوخ تب باد در رگ باران و با شکفتن گل ماه در دل دریا، یعنی با توفان  پیوند ناگسستنی دارد.

برای ختم سیطره سنگین شب، به توفان نیاز است، به خیزش همگانی خلق، این سازندگان بی چون و چرای تاریخ!

اگر شب سمبل مناسبات اجتماعی ـ اقتصادی حاکم نیست، پس چیست.

چرا که برای تحول بنیادی جامعه، برای «زبر و زیر کردن آنچه که هست»، به قول نیما، برای تغییر زیربنای جامعه به توفان نیاز هست.

چرا که باد و باران و ماه عناصر همیشگی دخیل در توفان اند.

 

اگر جاذبه خجسته ماه نبود، دریاها به گنداب ها بدل می شدند و پیدایش هستی در زمین محال می گردید.

شاعر چه خوب به نقش تعیین کننده جاذبه ماه در جنب و جوش دریا وقوف دارد! 

اما نظری به فرم شعر ، به تصاویر ناب نیز لازم است:

گر نخواند به گذر، مرغ ِاميد،

ندود در رگ ِ باران، تب ِ باد

نشکفد در دل دريا، گل ماه!

 

چه تصاویر بی بدیل بدیعی!

دویدن تب باد در رگ باران!

شکفتن گل ماه در دل دریا!

 

در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، رشته کشکی بی محتوائی بود ـ اگر حافظه ام خطا نکند ـ به نام «ادبیات تطبیقی.»

همه هم و غم استاد کذائی معطوف به کشف این مسئله بود که چه کسی مثل حافظ، هلال ماه را به داس تشبیه کرده است.

اوج فرمالیسم!

 

اگر دستم به او می رسید، می پرسیدم، چه کسی باد و باران و ماه و دریا را بدین سان تصویر کرده است؟

  

احساس می کنم، انگار سیاوش کسرائی است که از حلقوم شاعر، امید لایزالش را شلیک می کند:

حتی در قیرگون شبی مرده از این دست، ابدیت ظاهری ظلمت توخالی است.

 

این بهترین و زیباترین بخش این شعر پر محتوا ست.

در مرده شبی از این دست که چراغ کمسوی مردم را توان غلبه بر ظلمت نیست، حتی اگر مرغ امید نخواند، حتی اگر باد و باران و ماه به تلاش مشترک بر نخیزند و دریا را به توفان بر نانگیزند، باز هم ابدیت شب توخالی است.

در هستی مادی، لایزالی وجود ندارد.

تنها لایزال همیشه همان، قانون زوال است.

هر پدیده و روندی ـ بمثابه تز ـ  آنتی تز خود را در بطن خود می پرورد، تا روزی پس از نفی تز و خویشتن خویش، به شکل سنتزی برون آید. (تریاد هگلی)

 

تز چهاردهم

بی گمان از ره اميد کسانی چون تو

ـ که به اندازه ی دريا از موج،

که به اندازه ی جنگل از برگ،

برده از کشمکش ِ عمر نصيب ـ

تيرگی بر تن شب بازد رنگ،

باد فرياد کشان آيد باز،

بتپد باز دل ماه در آب

باز دريا بشود توفانی!

 

در این تز شاعر، جهان بینی او به وضوح تمام نمایان می گردد.

مارکس خواهد گفت که روندهای اجتماعی ـ بر خلاف روندهای طبیعی ـ خودپو نیستند.

 

جامعه و تاریخ بی سوبژکت و بی فاعل نیست.

 

بی حضور خجسته توده ها در صحنه، تحولی ممکن نیست.

آیا شاعر نظری جز این دارد؟

غلبه بر ظلمت در گرو توفان دریا ست، توفان دریا در گرو بازگشت باد و تپش دل ماه در دل دریا ست.

و این ها همه به امید کسانی وابسته اند که به اندازه دریا  از موج و به اندازه جنگل از برگ، از کشمکش عمر نصیب برده اند.

 

اگر سمبل های باد و ماه را بطور اجتماعی معنی کنیم، درخواهیم یافت که شاعر را سخن از پیشاهنگ است.

ما برای آشنائی با معنی پیشاهنگ، سطوری را از حکیم پرولتاریا ـ هانس هاینتس هولتس ـ نقل می کنیم:

 

«تضاد کارمزدوری و سرمایه، فقط به همت کارمزدوری قابل حل است.

چون کار مزدوری پیش شرط بقای مناسبات سرمایه داری است.

چون مناسبات سرمایه داری نمی تواند بدون کار مزدوری به حیات خود ادامه دهد.

 

این که توصیف این اوضاع و احوال، همزمان، فراخوانی برای جامه واقعیت پوشاندن به این امکان است، نتیجه سیاسی ـ اخلاقی ئی است که بطور اوتوماتیک از شناخت اوضاع و احوال ناشی می شود، بی آنکه بمثابه «فراخوان توخالی» (به قول هگل) افسار آن را (یعنی اوضاع و احوال اجتماعی را) بدست گیرد.

 

درک دلیل و معنای ابژکتیف (عینی) رسالت تاریخی طبقه کارگر دلیلتراشی های سوبژکتیف (ذهنی) برای مبارزه بخاطر سوسیالیسم را بی اعتبار می سازد.

 

در این صورت، دیگر کسی نمی تواند ادعا کند، که مبارزه بخاطر سوسیالیسم، صرفا برای تأمین منافع خصوصی توده های مزدبگیر است.

دیگر کسی نمی تواند مبارزه بخاطر سوسیالیسم را بمثابه مبارزه قربانیان به اصطلاح «پیشرفت» سرمایه داری قلمداد کند و در زمینه برقراری تعادل و همترازی میان اختلافات منافع به صدور پیشنهاد بپردازد، کاری که در دموکراسی حزبی بورژوائی مرسوم است.

 

چنین کاری معنائی جز درک رفرمیستی نخواهد داشت و بی تردید به معنی انکار و زیر پا گذاشتن معارف تاریخی ـ فلسفی مارکس و انگلس و لذا ماتریالیسم تاریخی خواهد بود.

 

طبقه کارگر بمثابه اولین طبقه در تاریخ جوامع طبقاتی، امکان آن را دارد، که مبدأ و سرآغاز نوینی برای تاریخ بعدی بنی نوع بشر تعیین کند.

 

این معنای فلسفی انتقاد مارکس از اقتصاد سیاسی است!

 

عدم پذیرش این انتقاد، انکار معنی فلسفی آن، برجسته کردن بخشی از تحلیل مارکس راجع به روندهای اجتماعی و دور انداختن صاف و ساده بقیه مطلب، معنائی جز جعل و تحریف آن نخواهد داشت.

 

ساختار اصلی تئوری مبتنی بر درک تاریخ بر مبنای قوانین تولید و بازتولید حیات انسانی را نمی توان بسته به میل و هوا و هوس خود دستکاری و تحریف کرد!

 

مقوله «رسالت تاریخی طبقه کارگر» جا و مقام منطقی خاص خود را در این تئوری دارد و بخش صرفنظر ناپذیر تاریختصویر مارکسیستی است.

 

اما از آنجا که طبقه کارگر به رسالت تاریخی خویش آگاه نیست، تحقق رسالت تاریخی به عامل[14] آگاه گشتن و به استراتژی سیاسی حاصل از آن نیاز دارد.

 

علت عدم آگاهی طبقه کارگر به رسالت تاریخی خویش این است، که این مقوله، نه محتوای تجربی صاف و ساده ای، بلکه نتیجه تحلیل مقوله ای محتواهای تجربی است، یک «تشخص فکری»[15] (جامه مشخص پوشاندن به اندیشه) است.

 

این عامل آگاه گشتن طبقه کارگر و تدوین استراتژی سیاسی حاصل از آگاه گشتن، فقط و فقط می تواند فرم یک سازمان را داشته باشد.

چون این عامل باید روند آگاه گشتن را نه با افراد، نه با تربیت تک تک افراد، بلکه در روند وساطت میان فعالیت ها و بحث های مشترک و ارزیابی تعمیم های تئوریکی تحقق بخشد.

از این رو، اعضای آگاهتر طبقه کارگر، گامی جلوتر از اکثریت اعضای این طبقه اند و در روند توسعه تاریخی، «پیشاهنگ» و یا «پیشقراول»[16] نامیده می شوند.

 

پیشاهنگ بودن هرگز به معنی حق دعوی رهبری نیست.

 

پیشاهنگی به معنی حضور در خطرناک ترین مواضع مبارزه طبقاتی است:

خطرناک ترین مواضع، زیرا پیشاهنگ باید بمثابه اقلیتی کوچک، پیشاپیش توده به مبارزه آغاز کند و بناچار بیشترین تلفات را تحمل کند.

خطرناک ترین مواضع، زیرا پیشاهنگ باید امکاناتی از مبارزه را مورد آزمون و آزمایش قرار دهد، که احتمال غیرواقعی بودن شان می رود و او مجبور به پرداخت بهای خطاهای خویش است.

خطرناک ترین مواضع، زیرا پیشاهنگ چه بسا خود را ایزوله می کند، چه بسا تنها گذاشته می شود و بی یار و بی یاور می ماند.

 

موضع پیشاهنگی نه امتیازی، بلکه تحمل مشقات و چه بسا تلفات است.

 

لنین هم از نقش پیشاهنگی حزب تلقی دیگری نداشته است.

اگر کسی تصویر پیشقراول را بطور جدی در ذهن خود مجسم کند، تصور دیگری از آن نخواهد داشت.

چون پیشقراول، در واقع، نه رهبر سپاه، بلکه واحدی پیشتاز است، که قبل از همه به خطه خصم روانه می شود، تا دشمن را ردیابی کند، در باره چند و چون نقشه های دشمن اطلاعات جمع آوری کند، دشمن را به مبارزه کشد، اولین تلفات را بر او وارد سازد و حملات او را علیه سپاه اصلی خویش نقش بر آب سازد.

 

«پیشاهنگ» و یا «پیشقراول» (آوانگارد) روشنفکری و هنری نیز معنائی جز این ندارد.

آوانگارد روشنفکری و هنری نیز دعوی رهبری ندارد.

پیشاهنگی آن هم جز ایفای نقش پیشقراول در سپاه پیشرفت معنوی، جز نو اندیشی و آزمون و آزمایش اندیشه های نو، جز ابداع طرح های نوین، جز منشاء تکانه ها شدن، جز نوآوری معنائی ندارد.

 

معنی «پیشاهنگ» و یا «پیشقراول» (آوانگارد) در مورد سازمان مبارزه طبقاتی عبارت است از

تهیه و تدوین مبانی تئوریکی و به راه انداختن عملیات استراتژیکی، عملیات استراتژیکی ئی که راه را برای جنبش توده ای هموار می سازند و راهنمائی آن.» [17]

 

*****

شاعر ـ چه بخواهد و چه نخواهد، چه بداند و چه نداند ـ در این تز، دیالک تیک شخصیت و توده را در نظر دارد.

برای جنبش دریا، برای به صحنه آمدن توده ها به پیشاهنگ، به حزب طبقه مولد نیاز مبرم هست.

نقش تعیین کننده در این دیالک تیک از آن توده ها ست، ولی بدون حزب شعورمند و رزمنده و رهنما، توده غول بی سر است.

 

از این رو ست که شاعر به پیشاهنگان آزاد و در بند امید می بندد.

البته باید توجه اکید داشت که این دیالک تیک وارونه نشود.

در تاریخ جنبش رهائی بخش ـ چه بسا ـ نقش تعیین کننده به عهده پیشاهنگ ـ و چه بسا به عهده پیشاهنگواره های منفرد بی پیوند با توده و جامعه ـ محول شده است که ثمره اش را می بینیم.

تحول بنیادی جامعه از دیالک تیک توده و تشکیلات می گذرد.

نه توده بدون تشکیلات سیاسی خویش کاره ای است و نه تشکیلات سیاسی بی پیوند با توده.

 

تز پانزدهم

 گر گرفته تن من

به دلم هست شتاب

می خورد از جگرم مرغ ِ عذاب،

 

صدف سينه دريا ست پر از مرواريد،

صدف ِ روز من اما خالی...

 

این گزارشی از وضع و حال خود شاعر است که همانند یاران دربند از سیطره سنگین شب سیاه رنج می برد، تنش در آتش است، در دلش شتاب است و جگرش طعمه کرکس عذاب.

 

زئوس ـ خدای آذرخش ـ پرومته را به جرم دزدیدن آتش از بارگاهش و آوردن آن به انسان، به جرم آموزش انسان و مداوای امراض ساکنان زمین، مسمارکوب صخره ای سهم در کوه کرد، تا کرکس ها سینه اش را به منقار بدرند و از قلبش اطعام کنند.

وضع و حال شاعر به وضع و حال پرومته خردمند جسور شباهت دارد.

 

صدف سینه دریا پر از مروارید است، صدف روز شاعر اما خالی است.

برای پر کردن صدف روز از مروارید باید به دریا زد.

شاعر با این حکم چه برای گفتن دارد؟

آیا منظور شاعر این است که یاران در بند، خورشیدهای هستی شاعرند و غلبه شب به سبب غیاب آنها ست؟

خلأ صدف روز شاعر از مروارید، آیا به سبب غیاب دوست است؟

رهائی دوست نیز  آیا در گرو توفان است و شاعر از این رو ست که بار سفر دریا بسته است؟

خواننده باید باقی ماجرا را خود باندیشد.

البته اگر در عصر عسرت، خواننده ای برای نوشته ها باشد!

 

تز شانزدهم

بهر گم کردن ِ راه

ياوه گويان جهان

می گويند:

که بدي‌ ها همگی

ـ ريز و درشت ـ

از سرشت ِ بشری آب خورند...  

 

 آنچه که بظاهر خبری ساده و پیش پا افتاده جلوه می کند، تبری غول آسا ست، نه تنها بر ستونی از ستون های اصلی فلسفه تاریخ (تئوری اجتماعی) سعدی و حافظ، بلکه بر ستون فقرات فلسفه بورژوائی واپسین و معاصر.

 

یاوه گویان جهان نمایندگان تئوری بنیاد نیک و بد و یا خیر و شر هستند.

به ازلیت و ابدیت بدی باور دارند، به یاوه هابیل و قابیل!

 

یاوه گویان جهان ـ به علل اوبژکتیف و سوبژکتیف، به علل طبقاتی و معرفتی ـ برای گمراه سازی توده ها، بدی ها را ـ از ریز تا درشت ـ ناشی از طبیعت بشر، ناشی از بنیاد و نهاد و طینت و سرشت و گوهر انسان ها می دانند و علل اجتماعی عینی آنها را منکر می شوند، تا نظام اجتماعی مبتنی بر ستم را بتون ریزی کنند.

 

تخریب شعور توده ها، پیش شرط فلج کردن دست و پای آنها ست.

 

میلیاردها دلار هر سال صرف تخریب شعور زمینیان می شود، به قصد تضمین و تحکیم وضع موجود.

آثار سعدی و حافظ به سرمایه دربارها بارها تجدید چاپ می شوند.

ما تئوری ارتجاعی و شبه فاشیستی بنیاد (نهاد، سرشت، طینت، طبیعت و گوهر) را در حکایتی از حکایات سعدی مورد تحلیل قرار می دهیم، تا نشان دهیم که فرزند نیما در عصر عسرت چه برای گفتن دارد:

 

حکایت گلستان[18]

 

 

طایفه دزدان عرب، بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان[19] از مکاید[20] ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب.

به حکم آن که ملاذی منیع[21] از قله کوهی بدست آورده بودند و ملجأ و مأوای خود کرده.

مدبران ممالک آن طرف، در دفع مضرت ایشان مشاورت کردند که این طایفه گر هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند، مقاومت ایشان ممتنع گردد.

 

درختی که اکنون گرفته است پای

به نیروی شخصی در آید زجای

 

وگر همچنان روزگاری هلی

به گردونش از بیخ بر نگسلی

 

سر چشمه شاید گرفتن به بیل

چو پرشد، نشاید گذشتن به پیل

 

سخن برهمین مقررشد که یکی را به تجسس ایشان برگماشتند و فرصت نگاه همی داشتند، تا به وقتی که در سر قومی رانده بودند و بقعه خالی مانده.

تنی چند از مردان  واقعه دیده جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب[22] جبل پنهان شدند.

شبانگاهی که دزدان باز آمدند، سفر کرده و غارت آورده و سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند، نخستین دشمنی که در سر ایشان تاختن آورد، خواب بود.

چند پاسی از شب در گذشت.

 

قرص خورشید در سیاهی شد

یونس اندر دهان ماهی شد

 

مردان دلاور از کمین بدر جستند و دست یگان یگان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند.

همه را کشتن فرمود، اتفاقا در آن میان جوانی بود که میوه عنفوان شبابش نورسیده و سبزه گلستان عذارش نو دمیده.

یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورد ست و از ریعان[23] جوانی تمتع نیافته.

توقع به کرم اخلاق خداوندی همی باشد که به بخشیدن خون او بر بنده منت نهد.

ملک روی از این سخن در هم آورد و موافق رأی بلندش نیامد و گفت :

 

پرتو نیکان نگیرد، هر که بنیادش بد است   

تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است.

 

نسل فساد اینان، منقطع کردن اولی تر است و بیخ تبار ایشان بر آوردن، که آتش کشتن و اخگر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگاه داشتن، کار خردمندان نیست.

 

ابر اگر آب زندگی بارد  

هرگز از شاخ بید، بر نخوری

با فرومایه روزگار مبر!   

کز نی بوریا، شکر نخوری

 

وزیر گفت :

آنچه خداوند دام ملکه فرمود، عین حقیقت است که اگر در صحبت آن بدان تربیت یافتی، طبیعت ایشان گرفتی.

اما بنده امیدوار می باشد که به عشرت صالحان تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد که هنوز طفل است و سیرت بغی و عناد آن گروه در نهاد آن مستحکم نشده و در حدیث است که هر مولودی به سرشت اسلام زاده می شود و بعدها ابوانش او را یهودی، نصرانی و مجوس می کنند.

 

با بدان یار گشت، همسر لوط     

خاندان نبوتش گم شد

 

سگ اصحاب کهف روزی چند  

پی نیکان گرفت و مردم شد

 

این بگفت و طایفه ای از ندمای ملک با وی بشفاعت یار شدند تا ملک از سر آزار او در گذشت و گفت :

اگرچه مصلحت ندیدم.

 

فی الجمله، پسر را به ناز و نعمت برآوردند و استاد ادیب را به تربیت او نصب کردند، تا حسن خطاب و رد جواب و آداب خدمت ملوکش در آموختند و در نظر همگان پسند آمد.

باری، وزیر از شمایل او در حضرت ملک شمه ای همی گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت او بدر برده.

ملک را زین سخن تبسم آمد و گفت :

 

عاقبت گرگ زاده، گرگ شود    

گرچه با آدمی بزرگ شود

 

سالی دو برین بر آمد.

طایفه اوباش محلت در او پیوستند و عقد مرافقت بستند تا به وقت فرصت، وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمتی بی قیاس برداشت و در مغاره دزدان به جای پدر نشست و عاصی شد.

ملک دست تحسربه دندان گزیدن گرفت و گفت :

 

شمشیر نیک، از آهن بد، چون کند کسی؟

ناکس به تربیت نشود، ای حکیم، کس

 

باران که در لطافت طبعش دریغ نیست

در باغ لاله روید و در شوره زار خس.

 

*****

 

تحلیل حکایت شیخ شیراز

 

 

حکم اول

پرتو نیکان نگیرد، هر که بنیادش بد است   

تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است.

 

سعدی در این بیت، تئوری گوهر و بنیاد را مطرح می سازد.

بنا بر این تئوری، هرکس بطور مادرزادی و خدادادی، دارای بنیادی نیک و یا بد است.

این تئوری بر مبنای قصه کتب مقدس در باره پسران آدم و حوا استوار شده است:

حضرت آدم و حوا دو پسر داشتند، هابیل و قابیل، که مظهر تئولوژیکی خیر و شر بوده اند و از همان آغاز بود انسانی بر زمین (پس از اخراج آدم و حوا از بهشت) جنگ میان خیر و شر آغاز شده است، این جنگ امری طبیعی و خدا خواسته است و تا ابد ادامه خواهد یافت.

 

تئوری گوهر و بنیاد، مبتنی است بر دترمینیسم فلسفی که در تفکر تئولوژیکی بمثابه تز ایدئالیستی «مشیت الهی» مطرح می شود.

پیاده کردن این تئوری در مسائل اجتماعی به فاتالیسم و یا سرنوشتگرائی می انجامد.

تئوری گوهر و بنیاد شامل حال کل هستی می شود.

بنا بر این تئوری، جمادات، نباتات و حیوانات نیز به نیک بنیاد و بد بنیاد طبقه بندی می شوند. 

 

مفاهیم مطروحه در این حکم، یعنی مفاهیم «بنیاد»، «نیک»، «بد» و «تربیت» همه مفاهیمی انتزاعی و نسبی اند.

 

نمایندگان این تئوری نمی توانند و نمی خواهند تعریف دقیق و علمی از مفاهیم بنیاد، خوب، بد و تربیت عرضه کنند.

خوب و بد، خیر و شر مفاهیمی نسبی اند، یعنی از سوی طبقات مختلف مردم، در فرماسیون های اجتماعی ـ اقتصادی مختلف، بطرز گوناگون و چه بسا متضاد، در قالب هنجارها، قواعد و مقررات اجتماعی، مطرح، تعریف و توجیه می شوند.

تربیت را سعدی از نقطه نظر دربار فئودالی ـ قرون وسطائی تعریف می کند :

 

فی الجمله، پسر را به ناز و نعمت برآوردند و استاد ادیب را به تربیت او نصب کردند، تا حسن خطاب و رد جواب و آداب خدمت ملوکش در آموختند و در نظر همگان پسند آمد.

 

پس تربیت، یعنی به ناز و نعمت پروردن، حسن خطاب، رد جواب و آداب خدمت ملوک آموختن تا مقبول درباریان بشود.

به هرحال، بنا بر این تئوری، بنیاد نیک و بد انسانی امری طبیعی، الهی، مادرزادی و مقدر از قبل است.

 

فردوسی نیز همین تئوری را نمایندگی می کند :

 

ز ناپاکزاده مدارید امید

که زنگی، به شستن نگردد سفید!

 

انسان، بنظر نمایندگان این تئوری، موجودی بی اختیار، وابسته و هیچکاره است.

او بنا به خواست غیر (یعنی خدا)، بنا بر اراده غیر، بطور تصادفی صاحب بنیاد نیک و یا بد می شود و لذا مستقل از خواست خود، یعنی چه بخواهد و چه نخواهد، مظهر خیر و یا شر می گردد.

 اگر کسی بنیادش بد باشد، هرگز قابل تربیت نخواهد بود، در نتیجه، جامعه باید فاتحه او و امثال او را درجا و بی درنگ بخواند و فرمان قتلش را بلافاصله صادر کند:

قتل الموذی، قبل عن یوزی

موذی را قبل از اینکه فرصت آزار پیدا کند، بکشید!

 

ملک هم، به عنوان رئیس قوه مجریه، همین کار را می کند :

«همه را کشتن فرمود.»

 

اکنون می توان به پتانسیل وحشتناکی که در این تئوری باطل و غیرعلمی قرون وسطائی نهان شده است، پی برد.

 

ولی بنیاد انسانی به چه معنی است؟

معیار بنیاد نیک و بد کدام است؟

سعدی کوچکترین اشاره ای به این معیار که از اهمیت حیاتی ـ مماتی برخوردار است، نمی کند.

اگر معیار عینی روشنی برای بنیاد خوب و بد تعیین نشود، در و دروازه به روی هر قلدر و جباری ـ چارطاق ـ باز خواهد شد، تا اراده خود را ـ بی پروا ـ جامه عمل بپوشاند.

درغیاب معیارعینی برای بنیاد خوب و بد، در غیاب تعریف دقیق از بنیاد خوب و بد، راه برای تصمیم گیری دلبخواهی و سوبژکتیف هر قدرتمندی باز خواهد شد.

 

اکنون این سؤال پیش می آید که آیا به تعداد آدم ها بنیاد وجود دارد و یا اینکه تنها دو نوع مشخص از بنیاد، در نهاد آدمی نهاده شده و کل بشریت به خیر و شر بنیادین طبقه بندی شده است؟

نمایندگان این تئوری از همان آغاز فرمولبندی آن، دست به گریبان تناقضی لاینحل بوده اند که در سراسر آثار سعدی به صور مختلف و با سماجتی خارق العاده مطرح می شود:

اولا اگر بنیاد انسانی خدادادی است، اگر بنیاد بد، به خواست خدا در نهاد انسانها نهاده شده است، اگر انسان در داشتن نوع  بنیاد، صاحب اختیار نبوده و نیست، پس به چه دلیلی باید حکم اعدام او را صادر کرد؟

سعدی دترمینیسم ایدئالیستی خود را از صراحت غیرقابل انکار می گذراند:

 

گر گزندت رسد زخلق، مرنج

که نه راحت رسد زخلق، نه رنج

 

از خدا دان، خلاف دشمن و دوست

که دل هر دو در تصرف او ست

 

گرچه تیر از کمان همی گذرد

از کماندار داند، اهل خرد. [24]

 

اگر همین گفته سعدی را با قاطعیت بپذیریم، آنگاه مسئولیت دزدی و راهزنی افراد فوق الذکر در حکایت، نه به عهده دزدان و راهزنان، بلکه مستقیما به عهده کماندار است و لذا کسی حق ندارد، فرمان کشتن آنها را، به هر بهانه ای هم که شده، صادر کند.

ثانیا کسی هم که بنیاد خوب دارد و بانی عمل خیر است، برای بنیاد خوبش رنجی نبرده است و لذا ماهیتا فرقی با دیگری ندارد، که تصادفا قرعه بنیاد بد بنامش افتاده است.

ثالثا انسان نیک بنیاد، به چه حقی باید نقش خدا را بازی کند و فرمان صادر کند، که «نسل فساد اینان، منقطع کردن اولی تر است و بیخ تبار ایشان بر آوردن»؟

 

تئوری گوهر و بنیاد انسانی که سعدی هفتصد سال پیش مطرح می کند، امروز هم از همان اهمیت و فعلیت برخوردار است که در زمان سعدی برخوردار بوده است.

امروز هم «ملوک»  گونه گون براساس همین تئوری تئولوژیکی ـ ایدئالیستی،  بشریت را به خیر و شر طبقه بندی می کنند و فرمان قتل عام میلیون ها انسان به اصطلاح «بد بنیاد» را در جامعه و جهان صادر می کنند.

از این رو، باید این تئوری باطل را مورد انتقاد جامعه شناسانه و فلسفی ـ علمی همه جانبه قرار داد.

 

2

برخورد سوبژکتیویستی  

 

حکم  اول

نسل فساد اینان، منقطع کردن اولی تر است و بیخ تبار ایشان بر آوردن.

 

بگذارید، تخیل خود را بکار اندازیم و مسئله مطروحه را جامه مشخص بپوشانیم :

رعیت و یا بنده به تنگ آمده ای که از یوغ اربابی فرار کرده، سر به کوه و بیابان گذاشته و برای سیر کردن شکم خود و کودکانش راهی جز راهزنی نیافته و نمی توانست هم بیابد، بمثابه انسانی بد بنیاد تلقی می شود و ارباب و پادشاه و وزیر و ملازمانی که انگلواره از محصول کار دیگران زندگی می کنند ویوغ بندگی برگردن این و آن می نهند، بمثابه انسان هائی شریف و نیک بنیاد قلمداد می شوند، بی آنکه دلیلی بر نیکی و بدی این و آن در میان باشد.

انسان نیک بنیاد کذائی، اکنون نه تنها حق دارد، خود انسان بد بنیاد را، بلکه حتی کودکانش را قتل عام کند.

دلیل این جنایت وحشتناک را از زبان ملک می شنویم : 

 

دلیل اول

آتش کشتن و اخگر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگاه داشتن، کار خردمندان نیست.

 

دلیل لازم برای توجیه عملی انسانی ـ اجتماعی، از عالم جمادات و جانوران (آتش و افعی) سرهمبندی می شود.

به عبارت دیگر، انسان از لحاظ تکاملی ـ تاریخی سلب هویت می شود و به درجه جمادات و خزندگان تنزل می یابد.

و لذا همان رفتاری که «خردمند تاجدار» با آتش و افعی باید بکند، در حق موجودات انسانی روا می دارد.

 

تشبیه افراد وابسته به توده مردم به اشیاء و جانوران، علت اجتماعی ـ اقتصادی دارد.

در جامعه فئودالی، فقط طبقه اشراف فئودال، بدلیل اصل و نسب و خون و تبار و مالکیت خویش، بمثابه انسان قلمداد می شوند و بندگان و رعایا فرقی با گاو و گاوآهن ندارند، حتی کسبه و اصناف و صنعتگران و تجار شهرنشین آدم حساب نمی شوند. 

 

طرز تفکر عقب مانده حاکم که نه از قانونمندی های جهان انسانی خبر دارد و نه از قوانین عینی جاری در جهان جانوران و گیاهان، بطور سوبژکتیف، بنا به میل خویش، حتی جانوران و گیاهان را به نیک بنیاد و بد بنیاد طبقه بندی می کند.

ماری که این چنین بی پروا حکم قتل عامش صادر می شود، از ده میلیون سال پیش ساکن سیاره زمین بوده است، یعنی میلیونها سال قبل از پیدایش انسان.

ملک تهی مغز نه از زندگی و نقش مثبت ماران خبر دارد و نه از پیوندهای متقابل عینی و ضرور موجودات و پدیده های طبیعی و اجتماعی.

 

دلیل دوم

ابر اگر آب زندگی بارد  

هرگز از شاخ بید، بر نخوری

 

با فرومایه روزگار مبر   

کز نی بوریا، شکر نخوری

 

تئوری گوهر و بنیاد، بدین طریق علاوه بر عالم جمادات و جانوران (آتش و افعی)، شامل حال عالم نباتات نیز می شود و بید و بوریا به درجه درختان بد بنیاد تنزل می یابند.

 

فردوسی نیز همین اندیشه را نمایندگی می کند :

 

به نابودنی ها ندارد امید

نگوید که بار آورد شاخ بید

 

اکنون می توان معیار خوبی و بدی فئودالی ـ بنده داری را کشف کرد:

هرچیزی که برای سیر کردن شکم انسان ها مفید باشد، خوب است و لاغیر.

 

بید اگر چه برای پرندگان مأمن و مأوا، برای جانوران مواد غذائی و برای انسان ها سایه و اکسیژن و هیزم فراهم می آورد و بوریا اگرچه حصیر می شود و مساجد و خانه های شهر و روستا را مفروش می سازد، با این حال، چون میوه قابل خوردن ندارند، بد بنیاد تلقی می شوند.

آنگاه از این حقیقت امر نتیجه گرفته می شود که کودکان راهزن بدبخت غیرقابل اصلاح و تربیت اند و باید قتل عام شوند.

 

دلیل ارائه شده، دلیلی بی پایه و شیوه تحلیل رایج، شیوه مطلقا ذهنگرایانه و سوبژکتیویستی ـ ولونتاریستی است.

کسی که به ریشه های اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، تاریخی و عینی چیزها و پدیده ها کاری ندارد، کسی که نمی خواهد، علل عینی عاصی، یاغی و راهزن شدن کسی را دریابد، همه چیز را فاتالیستی، تقدیری و از پیش تعیین شده جلوه گر می سازد.

تئوری گوهر و بنیاد، ابزار تئوریکی لازم برای توجیه هر جنایتی را به رایگان، در اختیار اربابان و شاهان و قلدران و جباران می گذارد.

و بدین طریق هر رعیت و بنده ای که از یوغ اربابی بگریزد، بلاقاصله، داغ ننگ انسان بد بنیاد بر پیشانی اش حک می شود و قتلش واجب شمرده می شود.

 

رعیت و بنده تا زمانی که تن به استثمار و ستم این و آن می دهند، قابل ترحم و همدردی اند و به محض اینکه سر به طغیان بردارند و چارچوب اجتماعی ـ اقتصادی موجود را بشکنند، حکم اعدامشان ـ بی تأملی کوچک ـ صادر می شود.

 

پس اگر چنین است، باید نیستان های بوریا را آتش زد و بیدها را ریشه کن کرد و حتی به ابر فرمان داد که از باریدن بر سر بید و بوریا خود داری کند.

چون گیاه و درختی که میوه اش شکم شاهان و اربابان و مداحان را سیر نکند، به چه حقی باید از نعمت باران برخوردار باشد.

 

سعدی به تناقضات تئوری بنیاد واقف است و لذا نظریات مخالف را نیز مطرح می سازد، تا با نتیجه گیری های «تجربی» دلبخواهی، خواننده خود را خلع سلاح تئوریک کند:

 

3

رد تئوری بنیاد انسانی    

 

حکم اول

وزیر گفت : آنچه خداوند دام ملکه فرمود، عین حقیقت است که اگر در صحبت آن بدان تربیت یافتی، طبیعت ایشان گرفتی.

 

وزیر تئوری گوهر و بنیاد را ـ بی پروا ـ به تیغ تیز انتقاد می سپارد.

او بد بنیادی مادرزادی و خداد دادی کودکان را زیر علامت سؤال می برد و بر آن است که کودک در معاشرت با پدر تربیت می یابد و طبیعت پدر را می گیرد و لاغیر.

به عبارت دیگر نیکی و بدی انسان ها نه مادرزادی، نه خدا دادی و نه طبیعی، بلکه اکتسابی و اجتماعی است.

 

حکم دوم

اما بنده امیدوار می باشد که به عشرت صالحان تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد که هنوز طفل است و سیرت بغی و عناد آن گروه در نهاد آن مستحکم نشده.

 

وزیر بنیادی بودن طبیعت انسانی را رد می کند، آن را اکتسابی می داند و برای آن ریشه های همبودی ـ اجتماعی قائل می شود.

خوی انسانها، بنظر وزیر، در همبود و جامعه تکوین می یابد، نه در رحم مادر.

بدین طریق تئوری گوهر و بنیاد، بطورکلی، زیر علامت سؤال قرار می گیرد، مطلقیت خود را از دست می دهد و بنیاد انسانها نسبی و اکتسابی تلقی می شود.

بنظر وزیر، خوی بد اصلا بنیادی نیست، بلکه در معاشرت با گروه بد جوانه می زند و رفته رفته استحکام می یابد.

 

هفتصد سال بعد، همین نظر را با فرمولبندی دقیق علمی ـ فلسفی، از زبان فرزانگان برجسته جهان خواهیم شنید.

ماهیت انسانی در روند کار اجتماعی قوام می یابد، درروند تولید مادی، در مناسبات تولیدی حاکم.

و چون انسانها در روند تولید مادی جایگاه، مقام و نقش گوناگون دارند، پس به انسان هائی با طبایع گوناگون بدل می شوند.

کار انسان را می سازد و ماهیت و بنیاد او را تشکیل می دهد و مفاهیم «خیر» و «شر» از دیدگاه افراد مختلف جامعه طبقاتی، بنا به پایگاه طبقاتی شان، به طرق متفاوت تعریف و توجیه می شوند.

 

همان غارتگری راهزنانه که از نظر شاهی، وزیری، ملازمی، مداحی بمثابه عملی قبیح تلقی می شود، در کلام رعیت و بنده فراری از قید و بند اربابان، بمثابه عملی عادلانه تلقی می شود، به مثابه برگرداندن حق به غارت رفته به غارت شدگان بی امید، به مثابه امری مباح و مشروع قلمداد می شود.

وزیر برای اثبات تئوری علمی خود و رد تئوری باطل بنیاد انسانی، حدیث هم می آورد.

به عبارت دیگر، با سلاحی از زرادخانه تئوریکی تئولوژی، تئوری گوهر و بنیاد را زیر ضربه می گیرد :

 

دلیل اول

و در حدیث است که

مأمن المولود الا وفد یولد علی الفطرة  ثم ابواه یهودانه و ینصرانه و یمجسانه

هر مولودی به سرشت اسلام زاده می شود، بعدها ابوانش او را یهودی، نصرانی و مجوس می کنند.

      

اگر مفهوم «سرشت اسلام» را به معنی بنیاد خوب تعبیر کنیم و مفاهیم «یهودی، نصرانی و مجوس» را بمعنی بنیاد بد، آنگاه نظر وزیر عبارت از این خواهد بود که همه نوزادان، با بنیاد نیک زاده می شوند و بعدها در جامعه طبقاتی، در جهنم تضادهای اجتماعی، بنیاد نیک شان تخریب و تار و مار می شود.

 

همین نظر را قرنها بعد هومانیست بزرگ اروپا، ژان ژاک روسو بر زبان خواهد آورد.

وزیر برای اثبات نظر علمی خویش، حتی قصه های کتب مقدس را به خدمت می گیرد، تا شالوده تئولوژیکی خارائینی برای نظریه خود بریزد :

 

دلیل دوم

با بدان یار گشت، همسر لوط     

خاندان نبوتش گم شد

 

سگ اصحاب کهف، روزی چند  

پی نیکان گرفت و مردم شد

 

مبالغه آمیزتر از این نمی توان مثال زد، پاکترین زن از خاندان نبوت در ارتباط با بدان، تغییر گوهر و بنیاد می دهد و به ضد مطلق خود مبدل می شود و جانور «نجسی» (سگی) ببرکت همراهی با نیکان، به تحول کیفی ـ ماهوی دست می یابد، از درجه نازل حیوانی به مرتبه متعالی انسانی فرا می بالد و تحولی جهشی می یابد. 

 

4

تربیت فئودالی     

 

حکم اول

فی الجمله، پسر را به ناز و نعمت برآوردند و استاد ادیب را به تربیت او نصب کردند، تا حسن خطاب و رد جواب و آداب خدمت ملوکش در آموختند و در نظر همگان پسند آمد.

 

تربیت فئودالی هنوزهم، مثل هشتصد سال پیش، در حسن خطاب و رد جواب و آداب خدمت ملوک خلاصه می شود.

فئودال زاده ها تنها چیزی که در محضر ادبای اشرافی ـ درباری می آموزند، همین است و بس:

فرمالیسم ناب:

آداب سخن گفتن و آداب خدمت ملوک.

 

حکم دوم

باری، وزیر از شمایل او در حضرت ملک شمه ای همی گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت او بدر برده.

 

خرد و جهل نیز در قاموس فئودالی ـ بنده داری از محتوای واقعی خویش تهی می شوند و معنی بی در و پیکری کسب می کنند.

خرد در آداب سخن گفتن و آداب خدمت ملوک و جهل در عدم استفاده از لغات قلمبه ـ سلمبه فارسی ـ عربی و عصیان علیه اربابان و شاهان خلاصه می شود.

خرد، اما در قاموس فلسفه روشنگری، معنای دیگری دارد:

خرد درمصاف خونین با اسکولاستیک، با کلیسا، با تعالیم قرون وسطی قوام می یابد.

خرد آنتی تز مشیت الهی است.

خرد اولین و آخرین معیار صحت و سقم هر نوع قضاوت، نظر و اندیشه است.

خرد نافی هرنوع برتری طبقاتی، خانوادگی، ملی، مذهبی، نژادی و غیره است.

 

وزیر ظاهرا عقل و جهل را ذاتی (جبلی) تلقی می کند و از «بدر راندن جهل قدیم از جبلت کسی» سخن می گوید.

 

این بی پایه ترین تصوررایج در جامعه و جهان عقب مانده است.

عقل و فراست و دانش را نمی توان در رحم مادر فراگرفت.

ایده های مادر زاد (دکارت)، هنوز از مادر نزاده اند.

ایده ها و اندیشه ها در مرحله معینی از توسعه بیولوژیکی ـ اجتماعی انسان می توانند پدید آیند.

برای ساختن مفاهیم، ایده ها و اندیشه ها باید به سلاح فکری انتزاع و تعمیم مجهز شد و برای رسیدن به این درجه متعالی معنوی، به درجه بالاتری از توسعه نیروهای مولده جامعه نیاز است.

 

اما شگفت انگیزتراز این، ادعای بی پایه تر ذاتی بودن جهل است.

جهل، یعنی نادانی.

جهل حاکی از نداشتن دانش است.

نداشتن را نمی توان داشت.

بی هنر کسی نامیده می شود، که فاقد هنر است و لذا نمی توان گفت که او بی هنری را بطور ذاتی دارد.

چنین ادعائی بلحاظ منطقی مطلقا نادرست است.

ناداری را نمی توان داشت.

 

حکم سوم

ملک را زین سخن تبسم آمد و گفت :

 

عاقبت گرگ زاده، گرگ شود    

گرچه با آدمی بزرگ شود.

 

ملک در موضع فکری خود همچنان ایستاده است.

حدیث و قصه اصحاب کهف و غیره کارساز نبوده اند.

از تئوری بنیاد نیک و بد نمی توان صرفنظر کرد.

تئوری گوهر و بنیاد، برای فئودالیسم و دربار از اهمیت حیاتی ـ مماتی برخوردار است.

این تئوری، ستون فقرات ایدئولوژی فئودالی ـ بنده داری را تشکیل می دهد.

بدون این تئوری اساس و پایه استبداد فئودالی به لرزه در می آید.

و لذا ملک، برای اثبات صحت تئوری بنیاد، به طبقه بندی جانوران به خیر و شر ادامه می دهد و قصه اصحاب کهف و زن لوط را دور می اندازد.

ملک گرگ بیچاره را به مظهر شر و گوسفند فلک زده را به مظهر خیر مبدل می کند.

چون گوسفند گشتن بچه گرگ محال است، پس تربیت فرزند راهزن عاصی نیز محال خواهد بود.

 

فردوسی نیز همین نظر را نمایندگی می کند :

 

که چون بچه شیر نر پروری

چو دندان کند تیز، کیفر بری

 

چو با زور و با چنگ بر خیزد او

به پروردگار اندر آویزد او

 

و سعدی خود در جای دیگر می نویسد :

 

یکی بچه گرگ می پرورید

چو پرورده شد، خواجه را بر درید.

 

نادرستی این نظریه، اکنون بارها ثابت شده است.

جانوران وحشی، بویژه گرگ و شیر وپلنگ و غیره تربیت و رام می شوند، بدون آن که پروردگار خود را بدرند.

سعدی بلبشوی معنوی حاکم بر جامعه خویش را و همزمان آشفتگی فکری خویش را به وضوحی شگفت انگیر برملا می سازد.

تا چشم کار می کند، معیاری برای تعیین صحت و سقم نظرات و احکام در کار نیست.

هرکس بنا به منافع خویش، حدیثی، شعری، تمثیل و تشبیهی ارائه می دهد و در موضع فکری خویش درجا می زند و می ماند.

بحث را هوده ای در کار نیست.

این سیر وسرنوشت جامعه و جهان فئودالی است و سعدی به جانبداری از تئوری گوهر و بنیاد برمی خیزد و برای اثبات آن و رد نظریه علمی وزیر حکایت خویش را خاتمه ای درخور می دهد :

 

نتیجه نهائی

سالی دو برین بر آمد،

طایفه اوباش محلت در او پیوستند و عقد مرافقت بستند تا به وقت فرصت، وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمتی بی قیاس برداشت و در مغاره دزدان به جای پدر نشست و عاصی شد.

 

فرض کنیم که قصه سعدی، واقعیت دارد و فرزند راهزن، زندگی ذلت بار پر مخاطره در مغاره های پر موش و مار را به زندگی در ناز و  نعمت ترجیح داده است.

کشتن کسی که از مرگ حتمی نجاتش داده، ترجیح دادن زندگی مخاطره آمیز در مغاره به زندگی آسوده در قصر، در بهترین حالت از بی شعوری و بی خردی او حکایت می کند.

پس باید تربیت کذائی را زیر علامت سؤال برد و آن را ـ بمثابه تربیتی خردستیز ـ مورد انتقاد و تجدید نظر قرار داد.

باید به این نتیجه رسید که «حسن خطاب و رد جواب و آداب خدمت ملوک آموختن و در نظر همگان پسند آمدن»، شیوه تربیتی درستی نیست.

ولی منافع عینی زندگی ملک را کور کرده است و او را به اطمینان بیشتر به تئوری باطل خویش وامی دارد.

ملک دست تحسربه دندان گزیدن می گیرد و می گوید :

 

شمشیر نیک، از آهن بد، چون کند کسی؟    

ناکس به تربیت نشود، ای حکیم، کس

 

این مشاجره نا تمامی است که پانصد سال بعد، میان شیللر و کانت شعله ور می شود، بی آنکه آن دو خردمند بورژوائی قادر به حل آن باشند.

شیللر معتقد است که برای بنای جامعه ای مطلوب باید هنر و ادبیات به تربیت روحی و اخلاقی انسانها بپردازد.

سوبژکت تاریخ ساز باید اول خودش بطور بی عیب و نقص ساخته شود، تا بتواند جامعه ای مطلوب و ایدئال بسازد.

کانت، برعکس، بر آن است که باید شرایط سیاسی جامعه دگرگون شود، تا زمینه عینی لازم برای پرورش انسان نیکخواه فراهم آید.

به عبارت دیگر، هر دو خردمند بورژوائی دوره روشنگری، بعلل عینی و ذهنی، یکجانبه می اندیشند.

آندو هنوز به دیالک تیک اوبژکتیف ـ سوبژکتیف پی نبرده اند.

یکی عامل سوبژکتیف را، عامل معرفتی ـ نظری را عمده می کند و دیگری عامل اوبژکتیف را، عامل عینی را.

راه حل درست این مسئله، یک قرن بعد، از سوی مارکس و انگلس ارائه داده می شود.

آنها بر مبنای «درک ماتریالیستی تاریخ»، کشفی که همتراز کشف آتش بود، راه حل دیالک تیکی ـ ماتریالیستی خود را ارائه می دهند.

 

*****

 

به نظر ملک، چون از آهن بد، از آهن آلوده به فلزات دیگر، نمی توان شمشیر نیک ساخت، بنابرین از ناکس، نمی توان کس ساخت.

تئوری گوهر و بنیاد را بهتر از این نمی توان توضیح داد.

اشتباه ملک اولا در این است که انسانها را با چیزهای مادی دیگر، با جمادات، یکی می گیرد.

او برای انسانها هویت اجتماعی و استقلال روحی و روانی فردی خاص انسانی قائل نمی شود.

ماتریالیست های مکانیکی قرن هجدهم نیز انسان را ماشینی در نظر می گرفتند که بطور مکانیکی عمل می کند.

غافل از اینکه انسان، میلیون ها سال پیش، جهان جمادات و جانوران را ترک گفته است و ببرکت کار، خود را و محیط پیرامون خود را تحول کیفی بخشیده است.

دیگر نمی توان در پرتو قانونمندی ها و قوانین حاکم بر جهان جمادات و جانوران به بررسی جامعه، جهان و روان انسانی پرداخت.

انسان علیرغم اینکه موجودی بیولوژیکی ـ طبیعی است، علیرغم خویشاوندی اش با جهان جمادات و جانوران، موجودی اجتماعی است، موجودی اندیشنده، شناسنده، تصمیمگیرنده و دگرگونساز است.

انسان موجود اجتماعی پیچیده و بغرنجی است و او را نمی توان یکشبه، با نصب ادیبی درباری به انسانواره نوکرصفت دلخواهی مبدل ساخت.

 

ثانیا، بر خلاف تصور ملک، از آهن بد می توان شمشیر نیک ساخت، به شرط اینکه آن را نخست از آلودگی هایش پاک کنیم.

سعدی به این حقیقت امر واقف است و حتی شیوه تطهیر آهن را می داند، ولی بر زبان آوردن آن را اینجا صلاح نمی داند (اوپورتونیسم سعدی).

او در غزلی شیوه تطهیر نقره را باز می گوید و آهن و نقره فرق اساسی با هم ندارند، فقط درجه حرارت لازم برای تطهیر باید بالاتر باشد :

 

هر که عاشق نبود، مرد نشد

نقره فائق نگشت، تا نگداخت. [25]

 

حکم پنجم

باران که در لطافت طبعش دریغ نیست      

در باغ لاله روید و در شوره زار، خس.

 

ملک در این حکم ظاهرا درست، اشتباه دیگری مرتکب می شود.

او رویش لاله و خس را تنها و تنها وابسته به آب می داند.

البته او تقصیری ندارد.

شعور انسانی نتیجه انعکاس واقعیت عینی در ضمیر او ست و اسباب انعکاس اوبژکت در سوبژکت کار نام دارد و ملک و همه درباریان کار را همانقدر خوش دارند که جذام و وبا و حصبه و طاعون را.

در روند کار و ببرکت کار است که اوبژکت در ضمیر سوبژکت منعکس می شود.

کار حلقه واسط و ضرور میان انسان و طبیعت است.

اگر ملک به جای سعدی، باغبانی دم دستش می بود، می توانست دریابد که علاوه بر آب، جنس و ترکیب زمین و تخم لاله و خس در رویش این یا آن گیاه نقش تعیین کننده و بی چون و چرا دارند.

پس برای ساختن «کس» از «ناکس» باید شرایط زندگی مادی و معنوی انسانها را چنان تحول بخشید که پیدایش و تکامل و تکوین انسان نیکخواه و ایدئال فراهم آید.

چند و چون انسانها در دیالک تیک مادی و معنوی تکوین می یابد.

برای رویاندن لاله، باید شوره زار را به باغ  تبدیل کرد.

سعدی یک سال قبل در بوستان موضعی دیگردارد.

او هنگام نگارش بوستان که هنوز معروف خاص و عام نیست :

 

  همانا که در فارس، انشاء من

  چو مشک است بی قیمت، اندر ختن. [26]

 

زمانی که هنوز کیسه های زر پادشاهان حواله اش نشده اند و لذا موضعگیری خلقی تری دارد، خطاب به پادشاه می نویسد:

 

  که را شرع فتوی دهد بر هلاک

  الا تا نداری ز کشتنش باک

 

  و گر باشد اندر تبارش کسان

  پریشان، ببخشای و راحت رسان

 

  گنه بود مرد ستمکاره را

  چه تاوان، زن و طفل بیچاره را[27]

 

ظاهرا یک سال قبل از نگارش گلستان، در سال 655 هجری قمری، هنوز از تئوری گوهر و بنیاد خبری نیست و سعدی حکم اعدام « گرگ زاده ها» را صادر نمی کند.

 

******

 

تز هفدهم

مرغ حق اما

گويد هر آن:

از بد و نکبت يک مشت طفيلی، هر گاه

باغ گيتی بروبيم درست،

 

و به هيچ ترفندی

نگذاريم بيافشانند تخم

در نهان خانه ی خاک؛

 

بر درخت بشری بال زند

عطر والای گل انسانی!

 

شاعر در این تز، انگار یاوه های «ملک» سعدی را پاسخی دندانشکن می دهد و راه و رسم رویش «لاله» را بطور علمی توضیح می دهد.

این پاسخ علمی شاعر به تئوری باطل بنیاد است.

دیالک تیک اوبژکتیف ـ سوبژکتیف و دیالک تیک جبر و اختیار را بهتر از این نمی توان نمایندگی کرد:

شاعر همین دو دیالک تیک را به شکل دیالک تیک خاک و مشتی طفیلی بسط و تعمیم می دهد.

و بدین طریق پارادوکس شیللر و کانت را به شیوه مارکس حل می کند:

خلع قدرت از سوبژکت ستمگر و پی ریزی سیستم اجتماعی ـ اقتصادی دیگر و بهتر برای استشمام عطر والای گل انسانی، ضمن هشیاری مدام در جهت پاسداری از نظام نوین!

دقت علمی عظیم شاعر واقعا شگفت انگیز است!

 

تز هجدهم

 و در اين ره شب و روز

فکر آن رهگذر مانده به راه،

ياد آن توشه که می بايدم آن،

غم اين نيز که شبگير فرا آيد باز

وز نبود ِ تلاشی پيگير

گم شود در دل يک ابر ِ سياه

"لحظه‌ای نيست که بگذاردم آسوده به جا."*   

 

اکنون به علل بی خوابی و بی تابی شاعر بهتر می توان پی برد.

نگرانی شاعر از آن است که رهگذر توشه بدوش  در ره بماند، به مقصد نرسد و توشه ضرور به دست نیاید.

منظور شاعر از رهگذر چیست و توشه کدام است که بدست آوردنش ضرورت مبرم دارد؟

شاعر انگار کنار جاده نشسته، چشم انتظار رهگذر توشه بدوش!

درد فقط این نیست.

شاعر نگران آن نیز است که شبگیر فراز آید، ولی به سبب فقدان تلاشی پیگیر در دل ابر سیه گم گردد.

دقت تئوریک شاعر خواننده را در هر گام غافلگیر می کند.

اوتوماتیسمی در کار نیست.

فراز آمدن شبگیر به چند و چون تلاش سوبژکت تاریخ و جامعه وابسته و منوط است.

تلاش ناپیگیر، همان و گمگشتگی شبگبر، همان!

مارکس خواهد گفت که روندهای اجتماعی بی سوبژکت نیستند، تاریخ و جامعه بی فاعل نیست.

 

تز نوزدهم

 گر گرفته تن شب

وا شده بر سر دريا گل ابر

پر فرو ريخته مرغ ِ باران

سفری هست اگر بر دريا

بشود يا نشود توفانی

دل به توفان زدگان بايد!

 

این تز شاعر بلحاظ منطقی متناقض است.

زیرا پیش شرط به توفان زدن، توفان است.

یعنی اگر توفانی در کار نباشد، منطقا نمی توان انتظار توفانزدگی داشت.

مگر اینکه مفهوم «توفانزدگان» را بمثابه طرفداران توفان تلقی کنیم.

 

در هر صورت، این کلام آخر شاعر است:

بود و نبود توفان تعیین کننده خفت و خیز سوبژکت نیست.

برای تدارک مادی و معنوی انقلاب آلترناتیوی وجود ندارد.

تاریخ نمی تواند بر سوبژکت پیشاهنگ چشم پوشی کند:

دل به توفانزدگان نقش بی همانندی دارند.

شاعر جز این نمی خواهد بگوید.

توفان روزی ناگزیر از راه فرا خواهد رسید و باید برای پیشواز از آن آماده بود:

هم بلحاظ نظری و هم بلحاظ عملی!

 

پایان

از دایرة المعارف روشنگری



[1]  گلستان با ب سوم، ص 112 ـ 123.

[2]  دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص  1 ـ 3.

[3]  نیما یوشیج : مجموعه کامل اشعار نیما، تدوین سیروس طاهباز، چاپ دوم، 1371 ، ص 190.

[4]  نیما یوشیج : مجموعه کامل اشعار نیما، تدوین سیروس طاهباز، چاپ دوم، 1371 ، ص 176.

[5]  گلستان با ب ششم، ص 160 ـ 161.

[6]  دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص 25 « 26.

[7]  دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص 24 ـ 25.

[8]  دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص  54.

[9]  دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص  54.

[10]  دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص  54.

[11]  دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص  48.

[12]  دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص  49.

[13]  دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص 62.

[14] Träger

[15] "Gedankenkonkretum"

[16] "Avantgarde" oder "Vorhut"

[17] Hans Heinz Holz : Kommunisten heute Die Partei und ihre Weltanschauung Essen: Neue-Impulse-Verl., 1995

[18]  گلستان با ب اول، ص 21 ـ 24.

[19]  شهرها

[20]  مکر و حیله

[21]  بلند و محکم

[22]  کوره راه، دره

[23]  رونق و شکوفائی

[24]  گلستان با ب اول، ص 47.

[25]  خلیل خطیب رهبر: دیوان غزلیات سعدی، ص 48 ـ 49.

[26]  دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص 5.

[27]  ایضا همانجا، ص 21.


December 21st, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان