• جادوگر کوچک به سیرک رفت.
• سیرک روشن و شادی بخش بود.
• نوازنده ها شیپور می زدند و اسب ها می رقصیدند.
• میمونک ها سوار بر فیل ها به پیش می تاختند.
• سگان دریائی با دماغ شان توپ بازی می کردند.
• دلقکان خنده دار میان تماشاچیان سکندری خوران می چرخیدند.
• و شیران زرین، یال شیرانه خود را به اهتزاز می آوردند.
• جادوگر کوچک همه این چیزها را خوشایند می یافت.
• ولی بیشتر از هر چیز از خرس قهوه ای خوشش می آمد که رو روک می راند.
• اما بعد، جادوگری وارد صحنه سیرک شد که فراک ابریشمین در برداشت و خیلی مؤدب می نمود.
• «خانم ها، آقایان!»، جادورگر سیرک گفت.
• «من بهترین جادوگر جهان هستم.»
• آنگاه قیافه مغرورانه ای به خود گرفت و عصای جادویش را بلند کرد.
• جادوگر کوچک از این ادا و اطوار او به خشم آمد.
• جادوگر سیرک گفت:
• «اکنون می خواهم پنج خرگوش پارسی از کلاهم به سحر و جادو بیرون آورم!»
• «اجی مجی لاترجی!»، جادوگر کوچک فوری زیر لب به زمزمه کرد.
• و وقتی جادوگر سیرک دست در کلاه لگنی اش برد، پنج قورباغه چاق و چله بیرون آورد.
• جادوگر سیرک دست پاچه شد و به تته پته افتاد و تماشاچی ها دچار حیرت شدند.
• «من بزرگترین جادوگر جهان هستم!»، با خشم و برانگیختگی فریاد زد و پا بر زمین کوبید.
• «اکنون می خواهم که از آستینم گل ارکیده ای بیرون آورم.»
• جادوگر کوچک ـ اما ـ لبخند می زد.
• «اجی مجی لاترجی!»، جادوگر خود پرست سیرک گفت و به جای گل ارکیده، سیب زمینی بزرگی در آستینش یافت.
• تماشاچی ها زدند زیر خنده.
• جادوگر سیرک تلاش دو باره ای آغاز کرد.
• «من ثابت خواهم کرد که شاه جادوگران جهانم!»، جادوگر سیرک با صدای بلندی گفت.
• «اکنون با بلند کردن عصای جادو تاجی بر سر خواهم داشت!»
• اما جادوگر کوچک این تلاش او را نیز نقش بر آب ساخت.
• در نتیجه، او به جای تاج شاهی بر سر، دو شاخ بد ریخت و زشت بر پیشانی یافت:
• شاخی در سمت چپ و شاخی در سمت راست.
• تماشاچی ها زدند زیر خنده و بطری های خالی آب را به صحنه سیرک پرتاب کردند.
• جادوگر از خودراضی کلافه شد و زد زیر گریه.
• و چون دستمالی برای خشک کردن اشک هایش نداشت، اشک چشمانش را با فراکش خشک کرد.
• وقتی جادوگر کوچک بیچارگی او را دید، خشمش ذوب شد، مثل کره که در ماهتابه ذوب می شود.
• «اجی مجی لا ترجی!»، جادوگر کوچک ـ زیر لب ـ زمزه کرد و جادوی جادو شده را آزاد ساخت.
• جادوگر سیرک نمی دانست که چه شده که ناگهان پنج خرگوش پارسی از کلاهش بیرون زدند، گل ارکیده زیبائی از آستینش بیرون آمد و به جای دو شاخ بد ریخت و زشت، تاجی بر سر یافت.
• تماشاچی ها کف زدند و همه چیز دوباره رو به راه شد.
• جادوگر سیرک اما هرگز به راز ماجرا پی نبرد.
اما از آن به بعد، فروتنی پیشه کرد، خود خشنودی و خود پرستی را کنار نهاد و آدم شد.
پایان