جوانِ عجیب (از طنزهای مردم دنمارک)
ترجمه از روسی : دکتور فرید طهماس ترجمه از روسی : دکتور فرید طهماس

روزی، یک نفر یک جوال گندم را در کراچی گکی مانده بود و آن را به آسیاب میبرد تا آرد کند.

در راه با شخصی روبرو شد و با وی سر صحبت را آغاز کرد :

 

ــ  سلام ، صبح بخیر! وضع راه چطور است؟

 

ــ  راه  را متوجه نشدم.

 

ــ  آسیا کار میکرد؟

 

ــ  آن را ندیدم.

 

ــ  تو بچهء عجیبی هستی !

 

ــ  من بچه نیستم؛  بیست سال میشود که زن گرفته ام .

 

ــ  اینی بسیار خوب کار شد !

 

ــ  خوب شد، اما نه آنقدر.

 

ــ  چرا ؟

 

ــ  بخاطری که زنم بسیار پیر است.

 

ــ  اینی دیگه  بد کار شد.

 

ــ  نی ، آنقدر بد هم نشد.

 

ــ  پس خوبی اش در چیست؟

 

ــ  خوبی اش در این است که، زنم هم خانه دارد؛ هم  پیسهء زیاد.

 

ــ  اینی بسیار خوب کار شد !

 

ــ  خوب شد، اما پیسه هـایش بیشتر  پول سیاه است.

 

ــ  اینی دیگه بد کار شد.

 

ــ  نی آنقدر بد هم نه شد؛ با  پیسه هایش چار خوک چرب و چاق خریدم.

 

ــ اینی خوب کار شد !

 

ــ  نی، چه خوب شد؛ وقتی که مادرم میخواست چربوی خوک را  آب کند، خانه را سوختاند.

 

ــ  اینی دیگه بسیار بد کارشد.

 

ــ  نی، آنقدر بد هم  نه شد؛ من برای خود یک خانهء نو ساختم.

 

ــ  اینی بسیارخوب کار شد!

 

ــ  نی ، چی خوب شد، وقتی که زن پیرم ازخانه دیدن میکرد، پایش مرچ خورد و از زینه سرملاق افتاد و گردنش شکست.

 

ــ  اینی دیگه بسیار بد کار شد.

 

ــ  نی، آنقدر بد هم نه شد؛ من یک زن نو گرفتم؛ خیلی جوان و مقبول است!

 

ــ  اینی بسیارخوب کار شد!

 

ــ  چی خوب کار شد، زنم هر روز از صبح تا شام به آرایش سر و صورت خود مصروف میشود  و من، هم جارو میکنم؛ هم نان پخته میکنم؛ هم کالا میشویم؛ هم خانه تکانی میکنم...

 

ــ  اینی دیگه بسیار بد کار شد.

 

ــ بلی،  بسیار بسیار بد کار شد؛

برو برادر خدا حافظت!

 

 

پایان

 


June 5th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان