قصه های آقای کوینر
برتولت برشت
• او اما بی کمترین قدردانی از آقای کاف، گذاشت و رفت.
• آقای کاف از قدرناشناسی مرد، با صدای رسا لب به شکوه گشود و دوستانش را دچار تحیر ساخت.
• آنها رفتار آقای کاف را مغایر با رسم و رسوم دانستند و به خرده گفتند:
• «مگر نمی دانی که کار خیر را کسی به نیت قدردانی انجام نمی دهد؟
• مگر از عجز انسان ها در زمینه قدردانی خبر نداری؟»
• «خود من پس چی؟»، آقای کاف به طعنه گفت.
• «مگر من انسان نیستم؟
• چرا نباید من هم حق عجز داشته باشم و به ازای خدمتی که کرده ام، انتظار قدردانی؟
• آدم ها اغلب احساس حماقت می کنند، وقتی که کسی حق شان را زیر پا می گذارد.
• راستی، چرا؟»
پایان