حکایتِ یک قلعه
 سلیمان راوش سلیمان راوش

بود نبود،

قلعۀ کهن ِ بود

در جغرافیای تاریخ

که دیر زمانی برآمدگاه خورشید بود

و مرز بیداران

وخاستگاه وخشور خِرد.

ناگهان،

درتوفان قهر بخت

برج های فرَ  آن فرُو ریخت

و زاغ پیسه های بادیه نشین اهریمن اندیش

با هجوم تجاوز خویش

آفتاب آسمان قلعه را

در سایۀ بالهای سیاه خود

تیره ساختند

چنانکه،

پنجرۀ برای ورود نور

در قلعه، باقی نماند

و دیوار های سر به فلک کشیدۀ شکوه آن

در تباهی ظلمت فرو ریخت.

***

پس از قرن ها

جماعتی از این قلعۀ کهن

که از جماع زاغ پیسه ها

تولد یافتند

نژادی شدند که:

« نه ترک اند و نه تازی و نه دهقان»1

کنون

این جماعت نژاد باختۀ  متعربه

چنان ِ روسپیان

«همه گنج ها زیر دامن نهند

بمیرند و کوشش به دشمن دهند»2

***

 آری،

این قلعۀ کهن با ایشان

چونان فاحشه خانه ایست

که هر کسی زرخرید خویش را

بر می گیرد

 وزرخریدان

برای هر کسی دامن بالا میزنند

تا بیشترین زر را

«زیر دامن نهند»3

که ملکۀ روسپیان کردند

و قلعه دارِ

قلعۀ جماعت نژاد باختۀ ، بی هویت متعربه

شهوت پرستان قلعه گشای دنیا

از هرگوشه و مکانی

دست به دامن این روسپیان برده اند

تا،

کلید گنج های خفته در خاک قلعه را

با تصرف کامل

از خوابگاه روسپیان

به چنگ آورند

و، در این راستا

روسپیان اصل باختۀ بی خبر از خویش را

و بی خبر از قلعه و گنج های قلعه را

در رقابت تن فروشانه

به جنگ آورده اند

تا، در این نبرد

« فرومایه  را بخت گردد بلند»4

که کلید گنج های قلعه را

چونان تن خویش

با فخر فروشند.

***

و اما، مردم و پاکدامنان این قلعه

که اسیر سلطنت فرهنگ زاغ پیسه ها

ونبرد تن فروشانۀ

روسپیان اند

دریغا و دردا

که زمان و مکانی

برای هیچ خروشی نیست

مگر آنکه

تکفیر پذیرند و لعنت شیطان بر خویش

و یا نفرین گویان بگویند:

« تفو بر تو ای چرخ گردون تفو»5

چنین است

قصۀ قلعۀ کهن

در جغرافیایی تاریخ

که هرگز، کسی نمی خواهد

حقیقت ویرانی آن را

بازگوید.

--------------------- 

شماره های 1 – 2 – 3 – 4 و 5 بر گرفته شده از شاهنامۀ فردوسی می باشد.

 


July 31st, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان