من اشک سنگ را شب مهتاب دیده ام
فریاد کوه و خنده دریا شنیده ام
من عشق را به پرده صد رنگ دلپذیر
با پاکی سحر به تماشا نشسته ام
در چشمه سار نور سپید ستاره ها
با شست و شوی خویش ز هر رنگ رسته ام
من شعر را ز خنده شیرین کودکان
من نغمه را ز رقص لطیف نسیم صبح
ایثار را ز دیده بی خواب مادران
آزادگی ز گوشه تاریک کلبه ها
بی تابی از شبان شرربار انتظار
بخشایش از زمین و شکوفائی از بهار
بر گرفته ام، که دسته گلی ارمغان کنم
بر هر که او به راه رهائی است پایدار
من بانگ کوه و نغمه دریا شنیده ام
دریا دلان سخت تر از کوه دیده ام!