رفتی و نرفتی ز یاد
بیژن باران بیژن باران

 

 

 

با مرگ تو

از باغ ستارگان

شکوفه شهابی به زمین افتاد.

از شرم جوانی و هوشت

بخاک سیاه پناه برد.

 

اگر اشگ بتواند نردبانی بسازد؛

خاطرات جاده ای شور بسازند

من بسوی تو

 به کهکشان خواهم آمد

تا تو را برگردانم از سفر ابدیت.

*

به جهان لبخند می زدی-

خورشید فروزان، ردیف درختان،

تردد مردم، شادی کودکان،

جوی روان، بلور باران.

 

تو یادهایی را

در ما بجا گذاشتی.

با مرورشان پروانه لبخند

بر چهره مان بال می گشاید.

 

ولی باز

دلتنگ توییم؛

خواهان گردش با تو

در خیابان پرآفتاب،

در انتظار

حرف زدنت بر نیمکت پارک

زیر سایه چنار،

شادی گنجشگ و سار

ما را در کنار.

 

تاریکی بگذرد.

سرما و ستم بگذرد.

ترا از سفره فقر

به مسلخ قصابی بردند.

 

تو رفتی

بدون وداع

بدون گفتن کلمات

بدون بغل کردن تنت

با بوسه های فراق.

 

وقت نشد که بدرود بگویم

زیرا تو رفته بودی

پیش از اینکه ما بدانیم چرا.

 

دلم گرفته است ز غم

اشگ پنهان بر چشم سرازیر

کنار پنجره با هاشور باران.

 

عشق تو بما

بهمه ما- پیشاز تو، باما، پس از تو

غرق در ستم و بیداد روزگار.

کسی نداند

ژرفی عشق ترا بما.

 

اکنون می دانیم

سوگ تو، نبود ترا پر نخواهد کرد.

ولی یاد آن روزهای شاد و شعار

نشان می دهد:

در پیش است- بهتر روزگار

اگرچه دور، اگرچه دیر..

 

زیرا تو فراموش نمی شوی

تا زمانیکه ستم و بیداد

بر زمین و زمان می تازند.

 

امروز به تو سوگند

به حفره غم درونم

که جای خاطرات تو است

در حافظه ام مانایی.

آرمان تو

در پندار، گفتار، کردار

در کوچه و شهر تکرار.

 

با مرگ تو

خانوار تو گسترده تر شد.

تمام تاریخ میهن زیر ستم را فرا گرفت.

122312

 


December 25th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان