• درنکبتِ این عصرننگین
• که نادیان شهرِ شب «پایان تاریخ» اش شمارند،
• عصری که گویی اهرمن بنشسته بر تخت
• و اورمزد دل شکسته،
• حیران نشسته
• در پی تدبیر و
• درمان
• آنجا که بال قمری برهان شکسته،
• از ضربه ی منقارِ کرکس های بهتان
• عصری که گویی چیره گشته باز دشمن
• و دوست دائم می کند جان
• در زیر آوارِ شکنج و رنجِ زندان...
• شاعر اگر ننهد ز جان خویش مایه،
• نفشاند از سوز درون
• نوری به ظلمت،
• با غرش رعد
• هر دم نخواند از شقاوت های دوران
• هر دم نخواند ز این قفس، ز اینِ بند، ز این ننگ،
• دائم نراند خونِ آگاهی گلرنگ
• در تودههای تشنه و
• آماده ی جنگ،
• هر لحظه، هر جا
• از جا نخیزد... آتش نگیرد،
• از کین و کشتاری که ایران
• کرده ویران،
• شعرش اگر تیری نگردد در کمانه،
• خفاش خون آشام را رفته نشانه،
• شمشیر برائی نگردد،
• ناید فرو از خشم و کینه،
• بر قلب نفرت بار دشمن...
• با کاروانِ کار در ره مانده گر باز،
• گشته همآواز
• الهام از رهکاوی فردا نگیرد
• سر بر نیارد گر چو نوری از حقیقت،
• از ابر انبوه دروغِ کوه پیکر،
• درزیر بال خیل خفاشان نیرنگ
• شبخوانِ مجروح حقیقت را نجوید
• شعری نخواند هر نفس چون هرم آتش
• ریشه ز جان بگرفته و
• بر دل نشسته ...
• آری برادر!
• درعصراین دیو سراسر کین و فتنه
• شاعر اگر خاکی نباشد،
• در جنگ با آئین ضحاکی نباشد
• شعرش اگر هم ره برد بر اوج افلاک،
• جز بوسه بر دامانِ سفاکی نباشد!
• که نادیان شهرِ شب «پایان تاریخ» اش شمارند،
• عصری که گویی اهرمن بنشسته بر تخت
• و اورمزد دل شکسته،
• حیران نشسته
• در پی تدبیر و
• درمان
• آنجا که بال قمری برهان شکسته،
• از ضربه ی منقارِ کرکس های بهتان
• عصری که گویی چیره گشته باز دشمن
• و دوست دائم می کند جان
• در زیر آوارِ شکنج و رنجِ زندان...
• شاعر اگر ننهد ز جان خویش مایه،
• نفشاند از سوز درون
• نوری به ظلمت،
• با غرش رعد
• هر دم نخواند از شقاوت های دوران
• هر دم نخواند ز این قفس، ز اینِ بند، ز این ننگ،
• دائم نراند خونِ آگاهی گلرنگ
• در تودههای تشنه و
• آماده ی جنگ،
• هر لحظه، هر جا
• از جا نخیزد... آتش نگیرد،
• از کین و کشتاری که ایران
• کرده ویران،
• شعرش اگر تیری نگردد در کمانه،
• خفاش خون آشام را رفته نشانه،
• شمشیر برائی نگردد،
• ناید فرو از خشم و کینه،
• بر قلب نفرت بار دشمن...
• با کاروانِ کار در ره مانده گر باز،
• گشته همآواز
• الهام از رهکاوی فردا نگیرد
• سر بر نیارد گر چو نوری از حقیقت،
• از ابر انبوه دروغِ کوه پیکر،
• درزیر بال خیل خفاشان نیرنگ
• شبخوانِ مجروح حقیقت را نجوید
• شعری نخواند هر نفس چون هرم آتش
• ریشه ز جان بگرفته و
• بر دل نشسته ...
• آری برادر!
• درعصراین دیو سراسر کین و فتنه
• شاعر اگر خاکی نباشد،
• در جنگ با آئین ضحاکی نباشد
• شعرش اگر هم ره برد بر اوج افلاک،
• جز بوسه بر دامانِ سفاکی نباشد!
پایان