قصه کودکان بویژه برای بزرگسالان (5)
برگردان میم حجری برگردان میم حجری

 

شبگرد کوچک و سار
جینا روک پاکو

• یک روز مانده به عید، ارگزن ساری را گرفته بود و انداخته بود، توی قفس.

• و قفس را جلوی در خانه اش آویزان کرده بود.

• رهگذرها پرنده زیبا را تماشا می کردند و ارگزن ـ فخر فروشانه ـ می گفت :
• هنوز کجای کارید، بگذارید بخواند، آن وقت می بینید، چه معرکه ای است، این پرنده کوچک.
• شاید فردا، پس فردا بخواند.

• وقتی شبگرد کوچک دم در خانه ارگزن رسید، مردم با دیدنش به یکدیگر «شب به خیر» گفتند و رفتند.

• شبگرد کوچک ـ مثل همیشه ـ به شبگردی ادامه داد.

• همه چیز ـ بظاهر ـ مثل همیشه بود.

• ولی وقتی ناقوس کلیساها در دور دورها دوازده بار زدند، به شبگرد کوچک احساس غریبی دست داد.

• احساس کرد که زبان جانوران را می داند.

• حلزون کوچک، آه می کشید و می گفت:
• خانه ام خیلی سنگین است.
• خسته شدم.
• دلم می خواهد کمی استراحت کنم.

• حلزون کوچک، پس از گفتگو با خویشتن خویش، راه افتاد و رفت و نشست روی برگ کاهو.

• و باد شبانه به تکان دادن گهواره برگ مشغول شد.

• گربه سیاه ـ سپید خط خطی پرید روی پشت بام و عطسه کرد:
• هاپچی!
• نور ماه دماغم را می خارونه!
• هاپچی!

• سگ پاسبان توپید به گربه :
• ساکت باش!
• این کار هر شبه تو ست.
• شبی نیست که تو این جیغ را نکشی، سر و صدا راه نیندازی و مانع خواب راحت دیگران نشوی!

• سایر جانوران کاری به کار آندو نداشتند.

• خرگوش به همسرش از هویجی سخن می گفت، که به اندازه گل آفتابگردان بود.

• و جغد مادر آوازی را یاد بچه اش می داد که با شنیدنش هزاران موش از لانه خویش بیرون می آیند.

• اما!

• اما در ورای صداهای جانوران، از یک جائی، صدای گریه می آمد.

• شبگرد کوچک از جغد کوچک پرسید:
• داری گریه می کنی؟

• جغد کوچک گفت:
• نه!
• اما با من بیا!
• می خواهم نشانت بدهم که یکی دارد درخت گردو را کتک می زند.

• شبگرد کوچک محلش نگذاشت و به دنبال صدای حزین گریه به راه افتاد.

• می خواست بداند، چه کسی در شب عید، این چنین غمگین است.

• وقتی به در خانه ارگزن رسید، سار را دید که با بال های آویخته، گوشه قفس نشسته.

• شبگرد کوچک همدلانه پرسید:
• چرا داری گریه می کنی؟

• سار گفت:
• دلم برای دوستانم تنگ شده.
• می خواهم بروم بیشه، پیش آنها.

• شبگرد کوچک در قفس را باز کرد و سار را آزاد کرد و به جای سار، در قفس خالی، گل سرخی گذاشت و درش را دوباره بست.

• صبح روز بعد، ارگزن از خانه اش بیرون آمده بود و با صدای بلندی به مردم می گفت:
• در شب عید معجزه شده!
سار من به گل سرخی بدل شده!

• از آنجا که معجزه شادی آور و زیبا ست، مردم شاد شدند.

• شبگرد کوچک، اما چیزی نگفت و رفت.

پایان

March 18th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان