مارينا تسوه‌تايواي من
شاپور احمدي شاپور احمدي


 

 

 

www.shapurahmadi.blogfa.com

Em.shapur.alef@gmail.com

Em. Ahmadi_shapur@yahoo.com

آنان نيز آمدند: وكيلان و نالوطيها و اسبان نابكار

كه رودبار آسمان را بيچاره مي‌كردند

كژدمهايي كه سرماي پوستمان را مي‌چزاندند

و نيز آنان كه همهمه‌ي هيكلم را به هيچ مي‌گرفتند

5و سرانجام به الف ب رسيدند.

چه بچه‌هايي‌اند اين استادان زنده‌جان، چه صرفه‌جو

در مِهرشان به سوفيا. با آنان دمخورم.

گنجشكهاي ورپريده‌ام، قلبهاي خالدارشان را

پيشكش خواهند كرد. مگه نه مارينا، مارينا، مارينا؟

10كهنه‌دستهاي نقره‌اي‌مان

كنار دو صخره‌ي ماديان هم‌آغوش

بر حوضچه‌هاي آتش و سيماب با هم مي‌لاسند.

 

 

به هم نزديك شده‌ايم چون خرسهايي كه وزغها را مي‌گريزانند.

سگ‌آبيها مُهره‌هاي چشمانشان را ساعتها

15زير پاهاي خِپِل و چركي‌مان مي‌كارند

و ديوانه‌وار و خفه و تلخ مي‌خنديم.

آيا چيزي زير ميز مانده است كه در نياورده‌ايم.

آه نه. بر پوزارهاي گشاد خود راه مي‌افتم.

آيا هر كسي آن را مي‌پذيرفت؟ بهتر بود چاره‌اي مي‌انديشيديم.

20هنگامي كه سايه‌ي تسوه‌تايوا گدايي نمي‌كند

اما خاكروبه‌ها را مي‌كاود

دست خودم نيست، مي‌گويم بي ياري هيچ فرشته‌اي

(خدا بهتر مي‌داند) شايد روشناييهاي خودساخته را

در گوشه‌وكنار زمهرير مي‌كارد

25پروردگارا.

اما به هر حال ما هيچ چيز نپرداخته‌ايم حتي به پزشكي از بابِل زمين.

نطفه‌مان نزد او كاجهايي آتشين به بار خواهد آورد.

با زورق خود پس از  بيست‌وشش روز مصيبت

ساعت يازده و بيست دقيقه پس از بامداد

30دوشنبه روزي ستون روشني را با اندكي دلخوري پشت سر گذاشت.

اما همبازيانِ كودكي‌ام نخواهند آمد، آنان كه سخت دلم را تنگ مي‌كنند

و نيز ميناكاران و بي‌غماني كه بي‌وقفه چاخان مي‌دمند.

آه عكس، عكس

نه از مِهر و جسم.

35آه‌ه‌ه، شادي و خورشيد، هيچ كدام.

حتي نيم‌تنه‌ي پشت به جداره‌ي خزه‌پوش و لجن را نمي‌خريديم.

تنها پس از خاييدن لبه‌هاي روشن و چرب آن

مچاله‌اش را زير بغلمان چپانديم

و زير پلكهاي مرده، كنار سورتمه‌هاي پر از كاه

40جل و پلاسمان را، آن شبانه‌ي بي‌غفلت مي‌زدود.

 آيا پيراهنم را خشك خواهد كرد آن سگ‌پري در جامه ي رفتگران؟

و خاكه‌ي دست نيافتنيِ چاي، آرواره‌مان را طلا خواهد گرفت.

از لابه‌لاي تيغه‌هاي گدار خواهيم خزيد.

هيچ كس سوارمان نخواهد كرد؛

45مگر پس از آنكه فرزندان آدم پِي ما را بگيرند.

براي هر كداممان بقچه‌اي سربسته خواهند گذاشت

تا به گودال دهكوره‌اي برسيم با مردمي هم‌آيين خود.

ماهيهاي خوش‌ريخت را نيمه‌كاره وِل خواهيم كرد.

آري سزاوار بود تكه‌هاي روشنايي را زير پايت بسابم و به خاك بسپارم.

50مهم نيست آن نيمروز چه بويي صورتِ بسته‌ام به خود گرفت.

بر سفره‌ي شكسته به پرده‌هاي گلدار نور كور شدم.

امشب، نه خود شب، سال آغازي نداشت، هنگامي كه از ميان تارهاي پلي ويران

پلي يك‌قرنه بر مي‌گشتم، با گيسوان و جان خود

از صورتكي بزرگ(كه از زمستان به اين سو، خردمندانه

55يواش‌يواش و پراكنده گاهي درست به هم مي‌آمد)

طلبيدم (بدون هيچ نشانه‌اي ناگوار و بدون بوي اغواگر گل سرخ)

آخرين تراشه‌هاي لگد كوبيده‌ي پوستم در كوهه‌هاي تاريك هوا

همانند امشب، نه خود شب درگير شوند.

وگرنه اكنون پس از لمحه‌اي سگ‌پارسي و دري‌وري‌گويي با صورتهاي نرينه

60يادداشتي مي‌سرايم رو به صورت و سگ هر دو كه بي‌دردسر يكديگر را مي‌لايند.

ديگر هيچ چيز از يال و كوپالت نمي‌گنجد نه در گلهاي شوم آسمان

نه در شماره‌هاي دست‌چين مردمي از نژادي ديگر.

سگ سراسيمه كنار آسمان پژمرد.

به زانوان سردم خزيدي. چاه زنخدانت، سيماب بُرنده‌ات

65زهري‌ام كردند. به آب تاريك نزديكتر نمي‌شوم.

مي‌دانم از هيچ آهنگي نمي‌گذري. عرق كهنه

و سنگيني از چرممان فرو مي‌ريزد. تارهاي اطراف خانه را

ريسيديم. در زير، لانه‌ي جك‌وجانور خالي بود.

و گستاخ بودم. سايه‌ي خون، كفپوش نمدار را در هم فشرد.

70و اكنون آرام سوتها و كُنجهاي خالي را مي‌شنوم.

مي‌درخشم و كور مي‌شوم.

آسمان لكنته را جستيم.

در كوران حلقه‌ي رسني

كه هر از چند گاهي از ياد مي‌برديم

75زوبين پلاسيده‌ي كفتران يكسويه شد

و وراجيِ ناقوس را

وزغها ناجور از سر گرفتند.

 

 

 

www.shapurahmadi.blogfa.com

Em.shapur.alef@gmail.com

Em. Ahmadi_shapur@yahoo.com

 

شاپور احمدي

 

 

نجواگري براي پاي بستن دلبران در زنجير عشق

 

 

 

 

 

2. چرخي از شرابه‌هاي لجن

چرخي گمشده

با پره‌هاي پلاسيده

و اندوهناك

همبوي تن از دست رفته‌ي بهار

پناه مي‌دهد

هر دو نيم‌تنه‌ام را:

آنكه درمانده است

و فرو مي‌رود شنگول

ميان پوره‌هاي خاك،

آنكه به جا مي‌آوَرَد

درختچه‌ي گرمسيري را

در هُرم آبي لجندره

و جامه انداختن بچه‌گداها را

هنگامي كه رؤياي تنومند

زمزمه‌گر و دلخوش

انجير و فيروزه مي‌كارد

بر چاه زنخدان

و مچ.

آن گاه همه چيز را

حتي سينه‌هاي تفلي را

جا مي‌گذاشتيم

و پياده مي‌گشتيم

در خاكروبه‌ي بهشت.

هر كه دنبالمان مي‌كرد

با گلهاي پريروز

چون ما مي‌سوخت.

دمي همگي سر مي‌سپرديم

به جيغ سيمرغ

و سايه مي‌پُفَد.

من با آن چند نفر ديگر آمده بودم.

نمي‌دانستم كنار نرده‌هاي

پل خواهند سريد دلبندانِ سُر و مُر و گُنده

و گيس خوندار

شانه‌ها را خواهد سود.

آهسته در لاكي نرم

دمخور خواهيم شد

بي‌سروصدا. ديگر نبايد بينديشيم

اما سينه‌هاي سيمرغ دلگرممان مي‌كند

و مرغكان بي‌آزرم سنگفرشها را به هم خواهند دوخت.

پابرهنه بر روكش باروت و نمك چه جور به خانه باز خواهم گشت؟

غبار گوشتالو گونه‌ام را سردرگم مي‌روفت.

آرنج و بال زخمي‌اش را در بر گرفتم.

آغوشم گس و تفتيده بود.

***

4. همه چيز را با خودم آوردم:

اما من اندامهايم به هم ريخته است.

آن جمجمه‌ي دَوَنگ را ماه در سرازيري كجراهه مي‌گِراند.

و باز آن پتياره‌ي مشنگ و بيدار مي‌لنگيد

تا آن سوي دنگال

نيرنگ‌آميز، اين بار هر دو لنگه‌ي نيمدار را بدوزد.

آه چتري باغچه را آهنگ بچگانه‌ي ديو

و دره خواهد تركاند.

و هيكلم را خواهم پوشاند.

سرافكنده همين آرزويم بود كه پريروز

لبم بشكافد.

آه آوايت، آوايت

آن چوبدستي زرين و پاك

كنار پيشاني‌ام.

***

5. آري به تماشاي مرز آمدم بدون چرك و كثافتم چرا كه تو آنجا خانه‌اي پرداخته‌اي با استخوان دريا و چراغ سحر و نمي‌دانم شايد چشم آهوان.

   من مرز را مي‌شناختم. نجوايش را خوش داشتم و آسان فرو رفتم. ته‌مانده‌ي لجنهايي كه هر شبانه‌ي شرجي بر تختهاي سيمي ميان ستارگان درنده ما را مي‌تكاندند، باژگونه و سست همان جا بود براي بازي. آنچه با زبان خود گاهي مي‌گفتي: بازي‌بازي. و اين يكي را (باشد) ادامه خواهيم داد با لبخندي قهوه اي كه همينش خوب است كه زخمي است. باز فرو رفتم كنار كلنگ و بيلچه و سينه‌ي فلزي كفتر، جايي كه پسر زيباي بي‌گناه را ديوها ديگر پاره‌پاره نمي‌كنند. آري گرد آوردم همه‌ي اندامهايم را. روز نخست اين چنين است: سوخته‌ي چشمه و پرنده را خواهيم شكاريد. تاروپود يكديگر را خواهيم گزيد و مرز (بهشت نو) بسته خواهد شد.

***

7. حتي مي‌شود در آن سر چرخ كه خمير و درهم شكسته در بسترهاي پوك فرو مي‌ريزد، بي‌نگراني به باله‌ي فرشتگان انديشيد، به سرانگشتان آبي‌ات در بچگي و سايه‌ات كه هر عصر (شاهوار) مادياني مي‌شد، حوضي مچاله، مسجدي نيزه مانند.

   و خرابه‌هاي بهشت را به ياد آوردم. قلب گوشتي جوانه زد، مشتي زيبا، خوشه‌اي تپنده، دل‌انگيز، مَشت، و نيمروز را مي‌درد. نيشخندمان گاهي زمان را ريش مي‌اندازد و تاج گستاخ مي‌شود و پيشاني را مي‌گيرد. بهشت مي‌بندد. شنگول سرازير مي‌شويم. آسفالت، سرد و بي‌شكل، مي‌پيچانَد يواش‌يواش آن ژاژخاييِ دوست داشتني را كه خوب چشمها را مي‌پوشانَد. آه فردا تشت را خواهيم جست و خورشيد و چاه مي‌كوبند. اين راه را بلدم. خورشيد كهنه را گاهي بر تكه‌اي مچاله از آسمان مي‌كاشتم. آنجا بر تنه- ي سنگين آب نشستيم. آب‌ورنگِ خودشان را مي‌فشردند. دوست داشتم زير تيركي پوسيده گونه‌ام را بر جفتي ميوه‌ي كال بمالم. آيا جرأت مي‌كنم به آن جامه‌ي رنگين بينديشم كه قرمز مي‌زده است و فرو مي‌ريخت؟ من چرا اين گونه آغاز كرده‌ام؟ آخر گشنه‌ام و گمان مي‌كردم در جشن تاجگزاري مهمان خواهم بود. اما اين بار پرده را خواهم كشيد. روكش تلخ در پره‌ي سرگردان يك‌وَر خواهد شد. باز خواهم لميد در حنابن گيسوانم. و انجير و آفتاب (اين رؤيايي است كه بارها ديده‌ايم) تله‌اي آهنين خواهند انداخت بر تخته‌بندم.

***

9. آه چراغ را كشتم.

جام عقيق تاريك بود.

اندامم هر كدام گيج به راهي گم‌وگور-

تا بشتابم از پشت خاربُته‌ي سيمي

شكلك چوليده‌اي را در آورم.

در آخرهاي رقص ميرغضب ......

روكشي زبر از زغال و گچ را خواهم بوسيد.

بازي اِشكِنَك* داره

رخ-شكستنك داره

دوزخ از تن سوده

جامه-كَندَنَك داره.

 

   *اِشكِنَك، اشكلك، اشكنه، گونه‌اي شكنجه، چوبي كه لاي انگشتان متهم مي‌گذارند و فشار مي‌دهند تا از درد به جرم خود اعتراف كند.


March 6th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان