ماه مبارک
مصلح سلجوقی مصلح سلجوقی

 

شب هنگام ، در خواب شیرین بودم که دستی و یا اینکه بهتر بگویم پایی مرا از خواب پراند و لحظهء بعد نام "پس شوی" ( سحری) با صدای بلند شنیده شد و مرا به خود آورد . دیدم میان خانه بر رختخوابم افتاده ام و کسی مرا از خواب بیدار نموده است . دیگر حوصلهء آن نبود تا کلامی بر زبان بیاورم و یا اینکه جرات آن را نداشتم تا عرض کلام کنم . باید به سفره سری میزدم و خواهی نخواهی اشکمم را در آن نیمه شب از برنج ، گوشت ، نخود ، لوبیا ، بادنجان و... سیخ می زدم تا فردا بعد از اینکه ساعت چهار بعد از ظهر از خواب برخیزم ، حالت گرسنگی به من دست ندهد و بتوانم یکی دو ساعت دیگر ــ به گفته ء بعضی ها ــ روزه داشته باشم .سر سفره هر چه نِق زدم کسی حوصله ام را نداشت که با من در افتد . همه در این فکر که فردا مبادا شکمم لقمهء کم داشته باشد و بعد از خواب طولانی که دارم گرسنه شوم. قند و قروت را در هم آمیختم و در کما ل بی رغبتی آنرا چلو چشمانم گذاشتم. دیگر برایم مهم نبود که چه چیزی باید بخورم و از چشمان خواب آلودم به خوبی درک می شد که دستگاه هاضمه ام دیگر به این باور رسیده است که با این سردرگمی بسازد و یک ماه تمام را در خود بپیچد. گاهی به گیلاس آب سردی که کنارم گذاشته بود می نگریستم . لحظه یی در خود فرو می رفتم . با همان آواز ، دوباره چشم باز می نمودم و خود را در همان موقعیت قبلی مشاهده می کردم . گیلاس آب در کنارم گذاشته بود و سفره از" الف" تا "ی" در جلو چشمانم برق می زد و دستور می آمد که باید بخوری تا فردا گرسنه نشوی .

این برایم غیر قابل قبول می نمود که در یک مورد دو منطق را به کرسی می نشانند. با همان وضع خواب آلود ، برداشتم را از این بازی دو پهلو چنین داشتم که چرا و اگر چنان است پس این گونه کار ها برای چیست .

گفتم : اگر روزه داشتن عبادت است پس درون پر نمودن برای چیست و اگر درون پرداشتن راهی برای عبادت است پس چرا اندرون از طعام خالی داشتن را راهی هموار برای رسیدن به عُلو عبادت گفته اند .

خوابم می برد و باز آوازی مرا تهدید می نمود که فردا گرسنه خواهی شد و تو فردا نباید گرسنه شوی و چنان بخور که فردا را به شب رسانده بتوانی و برایت مشکلی ایجاد نشود . در همان لحظه دستگاه هاضمه ام دست به دامانم می شد و مرا از خوردن غذا منع می نمود و عصبانیت خویش را برایم هویدا می ساخت . اما من در میان دو سنگ که چه باید کرد وپرسشهایی بود که از خود داشتم .

دوباره همان آواز به تعریف از خوردنی های سر سفره پرداخت و همه را بدان تشویق و ترغیب  می نمود .

من با صدای نسبتآ بلند تری گفتم : این قدر حرف برای چیست . مگر نباید از حال مساکین و غریب ها با خبر شد ! مگر نباید گرسنگی کشید تا از احوال گرسنه ها باخبر بود! دین را اسباب بازی برای خود قرار داده اید و هر گونه که می خواهید آنرا برای ما معرفی می کنید. این همه خوراکی برای چیست. چرا به خانه ء همسایه فکر نکرده اید که امشب ملا حیدر باید گرسنه بخوابد و فردا هم روزه داشته باشد . چرا از این غذا مقداری برای او نمی فرستید.

گویا کسی به حرف من گوش نداده بود و همه ساکت بودند . در کمال سکوت بودیم که آواز دیگری ـ البته غیر از آن آواز اولی ـ بلند شد و به تایید گفته های من برخاست و گفت :" راست می گوید چرا باید اصلآ پس شوی خورد ؟ چرا این قدر دین را دوپهلو می شناسید و برای دیگران هم دوپهلو معرفی می کنید؟ این قدر که شما در پس شوی می خورید فردا تا شب مگر میلی به غدا هم برایتان پیدا می شود . به خدا قسم که اگر روزه یی هم قبول شود همان روزه ء ملا حیدر است."

چشمانم باز و بسته می شد . در همان حال کلامی در گوشم می خروشید که اگر روزه ، نخوردن طعام و نوشیدنی است وروز را با شکم گرسنه سپری نمودن است  که از احوال مساکین با خبر گردیم ، پس این بخور و بخور ها برای چیست. کدام را باید به دیده داشت . با کدام آواز خود را تسکین نموده بر واجبات خویش سری و یا دستی بجنبانیم .

خوابم را دوباره همان آواز بر هم زد و این بار با صدای کمی خشن تر برایم دستور داد که باید بخوری ورنه وقت اذان نزدیک شده است و تو فردا نمی توانی با شکم گرسنه ،  روز را به شب رسانی . این برایم جالب می نمود که مگر روزه گرفتن ، این گونه است که ابتدا شکم خوب ِسیر شود و یا این که ، باید آنقدر سیر بود که دیگر تا شب میل به غذا خوردن در وجود انسان زنده نگردد.

گیلاس پر از آبی که جلو چشمانم برق میزد را  سرکشیدم و به این گونه چشمان خواب آلودم را سرزنش نمودم تا باشد که دیگر بر هم نرود و من  بتوانم لقمه یی از سفره بردارم .

با برداشتن اولین لقمه ، دوباره متوجه شدم که این همه حرف برای چیست و کدام را باید پی کرد و کدام را از منطق ذهن خود عبور داد و خرافات را باید برون کشید . شاید این حرف برایم بسیار بزرگ می نمود ، یا این که عبادت را چیزی جزاین می دانستم . لقمه در دستم باقی ماند و این مرتبه غرق در افکار خویش بودم و جلو منطق این قضیه را در دست گرفته بودم که همان آواز مرا دوباره از جایم پراند که : "بخور انتظار  چی را می کشی!"

به هر شکلی بود ، اولین لقمه را از گلویم پایین دادم و در حالتی ناراضی به اطرافم نگریستم .جمعی را که خوب هم نمی توانستم با چشمان خسته ام بجا آورم ، در اطراف سفره ، بیچاره تر از خود یافتم که گویا همه غرق در منطق روزه شده بودند و در جستجوی راه بودند که چرا عبادت را به چنین سرنوشتی دچار نموده اند .

در خود فرو رفتم و دیدم کسی بر زبانم می آورد که مگر این برای عبادت است که شکم می پرورید و اگر چنان است که باید گرسنه باشی و روز را به شب رسانی تا از احوال غریبان با خبر گردی ، پس دست بردار و بدان بیاویز ، تا کاری را انجام داده باشی که بدان اعتقاد داری .

دستم در جا مانده بود که گویا خشک شده باشد و لقمهء در آن باقی مانده بود . دوباره همان آواز بر خاست . مرا به خوردن و دوباره خوابید دستور داد که : "بخور و هر چه هم زود تر باشد بهتر که ترا دوباره خواب ببرد و همچنان فردا از گرسنگی زود تر از خواب بیدار نگردی ."

این گونه برخورد مرا سراسیمه ساخته بود و در آن غرق بودم که چه باید کرد و چه گونه باید به او فهماند که روزه را منطق دگریست و این اعمال را بر آن منطق دَخلی نیست . چرا اصل قضیه را فراموش نموده اید و کاری را انجام می دهید و خلاف آنچه آمده است ، عمل می کنید .

چند لقمه یی از سفره هنوز برنداشته بودم که صدای اذان مسجد بلند شد و دیگران نیز با تآثر دست از سفره کشیدند . مرا به تعلل در غذا خوردن متهم نمودند.

دوگانه یی برای یگانه گزاردم و صبح زود از خواب با آرامش خاطر زودتر از دیگران بلند شدم . تمام روز را در فکر ، پیرامون فرهنگ روزه داری  در این  سرزمین بسر بردم. که این همه نا معقولات از کجا آمده است و چرا و چرا و چرا ....

از ساعت دوازده روز به بعد ، خانم ها  به فکر افطار افتادند و دوباره همان آش و همان کاسه . انواع غذا ها و شیرینی ها برای افطار آماده شد . حدود یک ساعت مانده به افطار، پای خوردنی ها را به سفره کشیدند  و همه گرد آن جمع شده بودند و بر ساعت های سیتی زن خود چشم دوخته بودند .

پنچ دقیقه بعد از اعلان افطار ، دیگر از آن سفره خبری نبود و سفره به شهر بعد ازهجوم چنگیزیان بی مانند نبود که گویا همه را به غارت برده بودند.  

تصویر این گونه روزه داری ، ذهنم را می فشرد و چرا های متعددی ذهنم را پرنموده بود. هر آن به شعر معروف در حکایت " پرخوری و عبادت " از حضرت سعدی  دست در گریبان بودم که چرا سعدی شیرین سخن چنان سروده و چنین حکایتی را باز گو نموده است . مگر در زمان او هم برداشت از روزه چنین بوده است که امروزیان دارند . سعدی شیرازی در این حکایت از سطحی نگری عابدی سخن به میان آورده است که فیوضات معنوی را  ساده لوحانه می نگرد و در پی کسب آن نا آگاهانه عمل می کند و غافل از اینکه پرخوری و شکم پروری را با پارسایی و پرهیزگاری کاری نیست. انسانی که می خواهد به گنجینهء کمالات ارزشمند انسانی دست یابد و حکمت تعالیم الهی را در درونش جوشان سازد، ناگزیر است  که  تحمل گرسنگی و همدردی با هم نوعان خویش داشته باشد و درراه رسیدن به اهداف خویش  بکوشد . از پشتکار و همت والایی برخوردار باشد. بی شک تحمل گرسنگی و دست گرفتن از غذا را نوعی عبادت دانسته اند که نباید از آن گریز زد . چاره جویی برای خویش و تشریح و تفسیر های غیر معقول را نیز باید در نظر داشت تا باری بر دوش انسان ها سنگینی نداشته باشد. .

حکایت

"عابدی را حکایت کنند که شبی دَه من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی. صاحبدلی شنید و گفت: "اگر نیم نانی بخوردی و بخُفتی، بسیار از این فاضل تر بودی."

اندرون از طعام خالی دار               که در آن نور معرفت بینی

تُهی از حکمتی به علت آن              که پُری از  طعام  تا بینی

 

 

هامبورگ جرمنی 05.08.2012

 

 


August 8th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان