به یاد برادرم
حسین
و صداقت و صفای لایزالش!
حسین
و صداقت و صفای لایزالش!
• در برکه ای که در کنار جنگلی قرار داشت، بچه قورباغه ای و ماهی کوچولوئی در میان گیاهان آبزی زندگی می کردند.
• آندو دوست صمیمی یکدیگر بودند.
• یک روز صبح، بچه قورباغه متوجه شد که شب هنگام دو پای کوچک از بدنش بیرون آمده است.
• با خوشحالی گفت:
• «نگاه کن! نگاه کن! من قورباغه ام.»
• ماهی کوچولو گفت:
• «تو چطور می توانی قورباغه باشی، وقتی که تا همین دیروز مثل خود من ماهی بوده ای؟»
• بگو مگو بالا گرفت و آخر سر بچه قورباغه گفت:
• «ببین، دوست عزیز، قورباغه، قورباغه است و ماهی، ماهی است. کاری اش هم نمی شود کرد.»
• چند هفته بعد دو تا پای کوچک دیگر هم از قسمت جلوئی بدن او بیرون آمد و دم او رفته رفته کوتاهتر شد.
• و سرانجام در یکی از روزها، قورباغه راست راستکی ئی خود را از برکه بیرون کشاند و به مزرعه رساند.
• ماهی کوچولو که در این مدت بزرگتر شده بود، اغلب از خود می پرسید:
• «پس دوست چهارپای من کجا مانده؟»
• هفته ها پشت سر هم گذشتند و از قورباغه خبری نشد.
• تا اینکه .....
• یک روز صبح، صدای شیرجه ای بگوش رسید و گل های آبزی تکان خوردند.
• خودش بود.
• برگشته بود، شاد و خشنود.
• ماهی هیجانزده پرسید:
• «کجا بودی؟»
• قورباغه گفت:
• «در خشکی بودم. به خیلی جاها سر زدم و خیلی چیزهای عجیب و غریب دیدم.»
• ماهی پرسید:
• «چه چیزهای عجیب و غریبی دیدی؟»
• قورباغه با لحن اسرارآمیزی گفت:
• «پرنده ها را دیدم. پرنده ها را.»
• و سپس برای ماهی در باره پرنده ها صحبت کرد:
• «پرنده ها بال دارند. دو تا پا دارند و هزاران رنگ.»
• ماهی به حرف های رفیقش گوش می داد و تصور می کرد که پرنده ها ماهیان بزرگی اند که بدن شان از پرهای رنگارنگی پوشیده شده و می توانند پرواز کنند.
• ماهی بی صبرانه پرسید:
• «دیگر چی دیدی؟»
• قورباغه گفت:
• «گاوها را دیدم. گاوها چهار تا پا داشتند، شاخ داشتند، علف می خوردند و پستان های پر شیر داشتند.
• و آدم ها را دیدم، زن ها را، مرد ها را و بچه ها را!»
• او گفت و گفت و گفت تا اینکه تاریکی برکه را فرا گرفت.
• ولی ماهی شب تا سحر خوابش نبرد.
• سرش از نورها، رنگ ها و عکس های زیبا سرشار بود.
• آه !
• ای کاش او هم می توانست، مثل قورباغه به تماشای جهان زیبا برود!
• روزها پشت سر هم گذشتند، قورباغه رفت و ماهی تنها ماند.
• ماهی ماند، با رؤیاهایش از پرنده های پرنده، گاوهای چرنده و حیوانات حیرت انگیزی که لباس و شال و کفش و کلاه دارند و دوستش آنها را آدم می نامد!
• تا اینکه یک روز، ماهی تصمیم نهائی خود را گرفت:
• «من باید آنها را ببینم!»، با خود گفت.
• «هر چه بادا باد!»
• ضربه نیرومندی با دمش بر آب زد، تن خود را از برکه بر کند و با یک پرش به ساحل افکند.
• افتاد روی علف های خشک و گرم.
• هوا را گاز می زد، ولی نمی توانست نفس بکشد و حتی نمی توانست بجنبد.
• «کمک! کمک!»، داد زد.
• قورباغه که در آن نزدیکی ها مشغول شکار پروانه بود، صدای او را شنید.
• خود را به او رساند، از دم او گرفت و با بسیج همه توانش، او را دو باره در آب انداخت.
• ماهی لحظه ای سرش گیج رفت و سپس نفس عمیقی کشید.
• آب سرد و زلال به آبشش هایش جاری شد و او دوباره آرام گرفت و با تکان دادن دم خود، به چپ و راست و بالا و پایین شنا کرد.
• انوار آفتاب خود را به گیاهان آبزی می رساندند و لکه های رنگین نور ـ نرماهنگ ـ روی آب برکه پیش می رفتند.
• ماهی حالا فهمیده بود که دنیای خودش زیباترین دنیاها ست!
• روی آب آمد و بدوستش که روی برگ پهن نیلوفر آبی لم داده بود و تماشایش می کرد، لبخند زد و گفت:
• «حق با تو بود. ماهی، ماهی است!»
پایان