مدرنیسم
حمید محوی حمید محوی

28 نوامبر 2010

 

یادداشت هایی

دربارۀ «لولیتا خوانی در تهران»

نوشتۀ آذر نفیسی

و

مابین فرهنگی ایران 

دسامبر 2008 

 

 

«غالبا تصور می کنند که ادبیات و فرهنگ از دیدگاه سیاسی و حتی تاریخی بی طرف هستند. ولی من چنین نظریه ای را همیشه مردود دانسته ام، و بررسی شرق شناسی نیز به من ثابت کرد که جامعه و فرهنگ ادبی تنها در پیوند با یک دیگر قابل درک هستند.»

(ادوارد سعید : شرق شناسی)

 

 

پیشگفتار

 این نوشته حاوی یادداشت ها و تحلیل هایی دربارۀ «لولیتا خوانی در تهران» اثر  آذر نفیسی می باشد که به پیکرۀ نقدهایی تعلق دارد که تا کنون پیرامون مباحث میان فرهنگی ایران نوشته ام. یادآوری می کنم که پیش از این چهار مقاله منتشر کرده ام که عبارتند از :

1)تأملاتی دربارۀ مفهوم سینمای ایران در عرصۀ بین المللی –مابین فرهنگی و حذف فاعل شناسنده

2)نقدی بر آثار مصوّر مرجان ساتراپی و فیلم انیمیشن (پرسپولیس) در زمینۀ میان فرهنگی ایران

3)نقدی دربارۀ «سه خدمتکار» نوشتۀ گلی ترقی ومیان فرهنگی ایران

4)نقدی بر «همنوایی ارکستر چوبها» نوشتۀ رضا قاسمی و میان فرهنگی ایران

 

علاوه بر این، تعدادی مقاله و کتاب نیز در همین رابطه ترجمه کرده ام که تعدادی از آنها مستقیما در ارتباط با موضوع نقد ادبی و هنری مطرح هستند و تعداد دیگری از آنها به موضوع میان فرهنگی مرتبط می باشند.

5)«اعترافات جنایتکار اقتصادی» اثر جان پرکینز (بازخوانی شده توسط من)

6)«در آستانۀ سومین جنگ جهانی، هدف: ایران. نوشتۀ شوسودوسکی

7)«رشد آزاد فردی و حقوق بشر از دیدگاه مارکس» نوشتۀ لوسین سو

8)«از ساحت تخیل تا فن نوشتار نزد فاعل ناخودآگاه» نوشتۀ کریستیان شلبورگ

9)«موسی اثر میکل آنژ» نوشتۀ زیگموند فروید

10)«شاخص های زیبایی شناسی و داوری سلیقه» نوشتۀ ایو میشو (این کتاب کاملا ترجمه نشده و در آینده در اختیار خوانندگان گاهنامۀ هنر و مبارزه قرار خواهد گرفت)

11)کاربرد سلاح های اورانیوم ضعیف شده در جنگ های معاصر

12)بررسی برنامه های رادیو بین المللی فرانسه بخش فارسی (سگ های نگهبان نوین، و مقالات دیگر تحت عنوان: برای درک روحیۀ سلطنت طلب (تأملاتی دربارۀ رفتارهای بیمارناک)

یکی از موضوعات مرکزی در تمام این تأملات تشخیص اثر هنری اصیل بوده و چنین پرسشی از دیدگاه من مستقیما با چگونگی مبارزۀ طبقاتی گره می خورد. به عبارت دیگر مبارزۀ طبقاتی در مرکز تمام این نوشته ها واقع شده و خود نوشته ها نیز گواه بر مبارزۀ من در این زمینه می باشد.

 

 


 

در نخستین گام، فراسوی  داوری دربارۀ  آثار ظاهرا هنری در فضای مابین فرهنگی ایران، می خواستم نشان دهم که چنین تولیداتی در زمینۀ فرهنگی و هنری، در شرایط حاضر، در پیوند با طرح سیاستی یگانه ای قابل بررسی می باشد که در برخی نوشته ها آن را با اصطلاح «ناتوی فرهنگی» مشخص کرده ام.

اگر چه در واقع هیچ متن یا بیانیه و یا قرارداد نوشته شده ای از جانب محافل سیاسی در جبهۀ قدرت های حاکم در جهان  وجود ندارد که ما ادعای خودمان را به استناد بر آن تکیه دهیم. با این وجود، نظریۀ من بر این پایه تکیه دارد که ما می توانیم  رد پای قدرت ها را در خود آثار به اصطلاح فرهنگی و هنری جستجو کنیم، و بر پایۀ چنین شاخصی است که می توانیم در مقام داور هنری، داوطلبی این نوع آثار را به عنوان هنر اصیل مردود اعلام کنیم. زیرا چنین آثاری به جای پاسخ گویی به معادلات هنری در پی پاسخ گویی به معادلات سیاسی بوده و  چنین شاخصی، از دیدگاه من، نه تنها موجب مردود دانستن داوطلب هنری برای جهان هنر خواهد بود.

در نتیجه می بایستی ببینیم که تحت چه اشکالی این گونه از داوطلبان هنر به انتظارات طرح های سیاسی پاسخ می گویند.

ولی یکی از مهم ترین مسائل در تمام این نوشته ها، همواره و همیشه تشخیص اثر هنری اصیل و تفکیک آن از اثری بوده است که تنها شبیه اثر هنری به نظر می رسد. آن چه که به میان فرهنگی ایران مرتبط می باشد، تا این جا، تحقیقا هیچ یک از آثاری که توسط اروپا و آمریکا مورد پشتیبانی نهادینه قرار گرفته اند و در رسانه ها به عنوان آلترناتیو برای لائیسیته و دموکراسی و حقوق بشر در ایران در اذهان عمومی منعکس شده است، آثار هنری اصیل نبوده و نامی به جز تروریسم فکری و فرهنگی ندارد. 

روش من در قرائت رمان پیشنهادی آذر نفیسی کاملا تجربی  به شکل خیلی ساده عبارت است از گفتگو با رمان، و بررسی جمله به جمله و تلاقی دادن محتوای پیام با واقعیات دیگر.

در این جا فورا می خواهم در خصوص حضور چنین رمانی در رسانه های آمریکا و اروپا و به طور کلی در فضای میان فرهنگی ایران، و در خصوص تأثیرات عوام فریبانۀ دورنمای آن با تعیین ضایعاتی که مشخصا سرنوشت خلاقیت های فردی و به طور کلی رشد آزاد فردی را در بطن جامعه هدف می گیرد، به  نکاتی چند بپردازم.

گویی، نویسنده، آذر نفیسی پس از گذراندن تحصیلات عالیه در دانشگاه آمریکایی، و اشتغال به حرفۀ استادی در دانشگاه علامه طباطبایی، و سپس با عبور از آن چه که او را به ترک حرفه و وطن مجبور می سازد...شهروند آمریکایی در شهر واشینگتن، استاد دانشگاه جان هاپکینز، در جهانی آزاد و سرشار از مراحم دموکراتیک غربی و آمریکایی، اثری اتوبیوگرافیک به وجود آورده و به افسانۀ نبرد نور علیه تاریکی جانی تازه بخشیده، و به طور خلاصه دولت قرون وسطایی ایران را باری دیگر با به نمایش گذاردن مسائل روزمره افشا کرده است. 

در نتیجه با «لولیتا خوانی در تهران» ما همواره درفضای آشنای فرا داستانی رو به رو هستیم که بازنمایی جهان دو قطبی را به عهده گرفته است : یعنی غرب دموکراتیک، لائیک، آزاد، پیش رفته، مدرن، خرد گرا و طرفدار حقوق بشر...و از طرف دیگر جمهوری اسلامی، بن لادن، ظلمت، کامیکاز، چادر، سنگسار... و کوتاه سخن این که ما با گفتمانی سر و کار پیدا می کنیم که همانا گفتمان جرج دابل یو بوش است که علیه محور شرارت اعلان جنگ می کند.

یعنی همان شاخص هایی که جنگ علیه تروریسم را توجیه کرده است. ولی اگر صادرات مظاهر تمدن ساز در کشورهای اشغال شده توسط امپریالیسم غرب، هنوز خیلی دور از باور به نظر می رسد، از سوی دیگر، در گرد و غبار های نسل برانداز اورانیوم رقیق شده حاصل از بمباران های بشردوستانه و قانون مدار، از هم اکنون  به تشکل نسل نوینی از کودکان هیولایی انجامیده است. در این مورد تردیدی وجود ندارد. خانم آذر نفیسی به انضمام تمام دارد و دستۀ طرفداران حقوق بشر در این مورد می توانند کاملا مطمئن باشند.

 چنین راه حل های بشر دوستانه ای مطمئنا به مداخلات نظامی به اصطلاح بشر دوستانه برای سرنگون ساختن دیکتاتورها محدود نمی گردد، بلکه جهت سرکوب تروریسم و محور شرارت، می بایستی در زمینۀ فرهنگی و ایدئولوژیک نیز فعال می شدند : در این جا است که با ناتوی فرهنگی و توده های فاشیست اروپا و آمریکا روبرو می شویم که کاملا تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفته و در سیر قهقرایی به سر می برند و برای انفجار بمب اتمی روی سر ملت ایران روزشماری می کنند. چنین موردی در تاریخ بی بدیل نیست، مگر نه این که ملت آلمان مسحور گفتمان هیتلر شده بود؟

به این ترتیب «لولیتا خوانی در تهران» که در اصل به زبان  انگلیسی نوشته شده است، به پشتیبانی ناتوی فرهنگی  به 32 زبان ترجمه شده و منتشر می گردد. من ترجمۀ فرانسۀ آن را در کلکسیون 10/18 خواندم.

تئوری و پراتیک جنگ تمدن ها سرانجام به جایی رسید که  تفکر و شیوۀ بیانی و آفرینش هنری به بزهکاری تعبیر شد، زیرا جنگ تمدن ها تنها و ظاهرا  به خاطر حاکمیت بخشیدن به شیوه ای خاص از زندگی انجام گرفت که مابقی دنیا باید آن را سر مشق خود قرار می دادند. تا جایی که نویسندۀ فرانسوی، شارل دولامار  می گوید :

«آهنگ جهانی سازی که به مردم فرانسه، و به همین گونه به هر  ملت دیگری، نزد افرادی که از کودکی انگلیسی حرف نمی زدند، به تنزل و تحقیر شخصیتی آنان انجامید. این شوک فرهنگی اگر خیلی سریع به حفاظت از زبان و میراث فرهنگی نپردازند، قویا به مخاطره افتاده و به نفی و تخریب تمام وجود آنها خواهد انجامید. آیا این ارتش و صاحب منصبان امپراتوری رم نیستند که دوباره و این بار با یونیفرم های یانکی از بین مردم و قبایل بی سواد و بی فرهنگ عبور می کنند؟»(1)

ما این موضوع را به روشنی در تمایلات ایدئولوژیک در دفاع از شیوۀ زندگی آنگلوساکسون می بینیم که در عین حال با نژاد پرستی نوین نقطۀ مفصلی ایجاد می کند، و در مجموعۀ مابین فرهنگی ایران نیز، چنان که در تحلیل رمان آذر نفیسی خواهیم دید، به شکل پر رنگی به ثبت رسیده است.

در حالی که  دلایل جنگ را باید در جای دیگری جستجو کنیم، و در تحلیل نهایی، اگر شیوۀ زندگی برخی توسط کودکان لبنانی و چوپانان افغانی به خطر افتاده است تا جایی که نیروهای ویژۀ فرانسوی برای امنیت فرانسه در شورت زنان و کودکان افغانی به دنبال بمب مینیاتوری می گردند، این شیوۀ زندگی چیزی نیست به جز شیوۀ زندگی بورژوایی.

تولیدات مابین فرهنگی ایران که در عین حال می تواند به دلایل طبقاتی با تولیدات درون فرهنگی نیز مناسباتی داشته باشد، به شکل بنیادی نه تنها با هنر و فرهنگ بیگانه است، بلکه خصوصا وقتی که موضوع به مسائل اجتماعی  و دموکراسی مرتبط می گردد ، آن را در پیوند تنگاتنگ با نژاد پرستی فرهنگی پیدا می کنیم.

این بود نتیجه ای از مشاهدات کلی من از «لولیتا خوانی در تهران»، در حالی که در همان روزهای سال 1995 که آذر نفیسی با شاگردانش سرگرم لولیتا خوانی در تهران بودند، پیش از آن و بعد از آن حوادثی در جهان روی می دهد که ما را بر آن می دارد تا برای باز شناسی محور شرارت، یک بار دیگر به لولیتا خوانی بپردازیم.

 خطر تعابیر انحرافی نزد خوانندگان چنین کتابی و نظایر آن به گره موضع نگارانۀ ای بستگی دارد که در جریان به اصطلاح عصر روشنایی ایران در تبعید و فضای مابین فرهنگی و مناطق نفوذی آن می توانیم ببینیم. و فورا تأکید می کنم، همان طور که همواره در جاهای دیگر نوشته ام، این مابین فرهنگی، قویا و کاملا به طبقۀ بورژوازی معامله گر ایران، یعنی طبقۀ حاکم ایران تعلق دارد. و بر خلاف تمام تصورات رایج، برجسته ترین مشخصات طبقۀ حاکم ایران به عنوان طبقۀ بورژوازی معامله گر  و وابسته، در تبعیدبه سر می برد.

چنین کتاب هایی و نظایرآن و دیگر فعالیت های به اصطلاح فرهنگی و هنری در خارج از کشور، این توهم را ایجاد می کند که گویی ما در اروپا و آمریکا در فضای باز و آزاد و دموکراتیکی هستیم و در سرزمینی زندگی می کنیم که خلاقیت ها امکان رشد داشته  و تحول پیدا کرده و چنین محصولاتی را به وجود آورده و در نهایت آزادی و استقلال در اختیار ما گذاشته اند. و ایجاد چنین توهمی در اذهان عمومی، نخستین خیانت این قبیلۀ از ما بهتران است.

چنین کتابی این توهم پوشالی را در اذهان ما ایجاد می کند که موضوع دموکراسی و آزادی بیان و حق پیشرفت افراد و ملت ها از این پس توسط نظام سرمایه داری در مرحلۀ امپریالیسم باز شناسی شده و میوه کاملا رسیده ای است که  تنها کافی خواهد بود که ما آن را با دست از روی شاخه ای بچینیم که به سوی ما متمایل شده است.

چنین کتابی و نظایر آن با تمام پشتیبانی های نهادینه، سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فنی و دیگر چه و چه...این توهم پوشالی را در اذهان ما ایجاد می کند که گویی با تعبیر نوینی از «لولیتا» ی نابوکوف از سال 1955 روبرو هستیم. در حالی که تنها با تکیه به مقدمۀ موریس کوتوریه(1) دربارۀ خود رمان لولیتا، می توانیم ببینیم که آذر نفیسی از دیدگاه زیبایی شناسی با کاری که نابوکوف انجام داده، هیچ نسبتی ندارد .

چنین آثاری که معرف ذهنیت طیف رسمی و صاحب امتیاز مابین فرهنگی ایران می باشند،  از این جهت نیز می تواند برای ما حائز اهمیت باشد که تمام خصوصیات و طرح سیاسی امپریالیسم جهانی را منعکس می سازند.

 

عنوان کتاب

«لولیتا خوانی در تهران»

بر اساس تعاریف رایج، عنوان هر اثر هنری، عنصر اصلی در آن دسته از عناصری است که [شبهه متن] (1) نامیده اند، یعنی هر آن چه دربارۀ متن اصلی در حاشیه مطرح می گردد : عنوان، سر لوحه، یادداشت و غیره.

عنوان کتاب در اشکال سنتی از اسم و گروه اسمی تشکیل شده که با جمله متفاوت است. ولی برخی عناوین می تواند به شکل جمله نوشته شود. بی گمان قاعدۀ خاصی برای انتخاب عنوان وجود ندارد، و تماما به اختیار نویسنده است، ولی در این جا نکتۀ مهمی که مورد نظر ما می باشد، این است که عنوان هر اثری گواه بر محتوا و مفهوم تمام اثری است که نویسنده به ما پیشنهاد می کند.

در واقع «لولیتا خوانی در تهران» عنوان یکی از چهار فصل کتاب می باشد که برای عنوان مجموعه در نظر گرفته شده  و نخستین فصل کتاب را تشکیل می دهد. چنان که خواهیم دید، سرلوحۀ کتاب نیز علاوه بر عنوان آن، گواه بر طرح نویسنده بوده و می تواند راهنمای خوانش ما در طول رمان باشد.

نویسنده آینه ای را به ما نشان می دهد و می گوید که شما خوانندگان می توانید واقعیت و حتی خودتان را نیز در آن ببینید – نوعی جام جهان نما – که تا حدود زیادی طرح نویسنده را آشکار می سازد. ولی از آن جایی که آینه همه چیز را معکوس نشان می دهد، گویی که چیز دیگری به غیر از خواندن لولیتای نابوکوف در تهران، اراده می کند..

بی گمان «لولیتا» به عنوان تیتر رمان اثر نابوکوف در رابطه با درک تیتر رمان آذر نفیسی برای اهل کتاب که با آن آشنایی ندارند موجب ابهام خواهد بود.

از طرف دیگر اگر فقدان آگاهی به رمان نابوکوف، و به طور مشخص تر اگر فقدان آگاهی به ارزش زیبایی شناختی عینی «لولیتا» از دیدگاه تاریخ ادبیات هیچ مانعی برای خواندن «لولیتا خوانی در تهران» به وجود نمی آورد، بر عکس دوّمی درک اوّلی را مخدوش می سازد.

می توانیم بگوییم از آن جایی که آذر نفیسی خیلی دوست دارد از اصطلاح «گزینش ممتازان از میان توده ها»  استفاده کند، با انتخاب چنین عنوانی برای رمانش، باز هم به همین نوع گزینش دست می زند.

به عبارت دیگر مخاطبان رمان او به طریق اولی آن دسته از خوانندگانی هستند که لولیتا را خوانده باشند، و با «گئزبی بزرگ» و «دیزی میلر» و «غرور و پیش داوری» و خیلی از رمان های دیگر که دائما در طول رمانش به آنها مراجعه می کند، آشنا باشند. با این وجود رمان آذر نفیسی به شکلی است که، دست کم برای خواندن خود رمان تولید اشکال نمی کند، و اگر رابطۀ ارگانیکی بین «لولیتا خوانی در تهران» و چنین رمان هایی وجود دارد صرفا از دیدگاه ایدئولوژیک است.

پا نوشت:

1)     Paratexte

 

سرلوحه

L’épigraphe

سرحوله به نقل قول کوتاهی از نویسنده ای اتلاق می گردد که در آغاز رمان یا هر متن دیگری، قید می شود تا حال و هوای نوشته را تداعی کند. می توانیم بگوییم که در سرلوحه است که نویسنده طرح و یا روی کرد خاص خود را آشکار می سازد. سر لوحه را نیز باید جزء عناصر میان متنی اراده کنیم.

در «لولیتا خوانی در تهران» دو متن در سرلوحه می بینیم، در سرلوحۀ فصل اوّل، از سزلاو میلوس(1) نقل قولی آورده شده، و  احتمالا به گفتمان یکی از شخصیت های داستانی به نام «آنالنا» (2)مربوط می شود، زیرا بررسی های من تا این جا نشان داده است که این نام به هیچ یک از عناوین رمان های نویسندۀ نام برده تطبیق نمی کند.

سزلاو میلوس نویسندۀ لهستانی تابعیت آمریکایی دارد، که در سال 1980 جایزۀ نوبل را به خود اختصاص داد. و دومین سرلوحه در آغاز آخرین بخش از فصل سوّم قرار داده شده که نقل قولی است از متن «هانری جیمز»

در وحلۀ اوّل توجهمان را روی نخستین سرلوحه متمرکز می کنیم که ظاهرا تمام رمان را پوشش می دهد.

« آن چه را که روی کرۀ زمین روی داده برای چه کسی تعریف کنیم، به چه کسی همه جا این آینه های بزرگ را نشان  دهیم به این امید که برای همیشه انباشته باشد؟»

این جا می توانیم کاملا با طرح نویسنده برای رمانش آشنا شویم ، یعنی آینه ای که بتواند حقیقت تمام قد و جهان شمول را در آن منعکس سازد و به این امید که همه چیز را گفته باشد.

ولی آن چه بیش از همه باید مورد توجه ما قرار گیرد، آینه به عنوان  طرح آذر نفیسی برای نوشتن رمان است، یعنی با استفاده از استعارۀ رمان نبوکوف، و در عین حال با میانجی گری خوانش خودش از ادبیات آنگلوساکسون و مشخصا ادبیاتی که گواه بر تمایلات آلامد طبقۀ بورژوا در جهان نمایش  است – که توده ها بتوانند با سرنوشت میلونرها و میلیادر ها انطباق هویتی پیدا کنند و در عین حال به سرنوشت محتوم خود تن در دهند - و یعنی مجموعه ای که باید آینه ای باشد برای منعکس ساختن واقعیت بخشی از جهان بیرونی و یا تمام آن و در هر صورت برای منعکس ساختن واقعیت ایران در  برش تاریخی که مد نظر او می باشد.

از طرف دیگر، همان طور که در تحلیل رمان خواهیم دید، آینه به عنوان شیء، و به عنوان هدیه ای از جانب پدر آذر نفیسی بازنمایی می شود.

ولی این سر لوحه در عین حال می تواند مفهوم دیگری داشته باشد. و این مفهوم دیگر نیز در پیوند با مفهوم  ملیت نویسندۀ سزلاو میلوس یعنی لهستان به دست می آید. لهستان از دیدگاه ژئوپولیتیک همواره جزئی از منازعات شرق و غرب اروپا بوده است. به این ترتیب اروپای غربی که ایالات متحدۀ آمریکا در تداوم آن واقع شده لهستان را جزء اروپای رمی می داند، در حالی که اروپای شرقی آن را به بیزانس نسبت می دهد. بر این پایه، طرفین دعوا رم و بیزانس (قدیم و جدید) از هر فرصتی برای به روز کردن چنین موضوعی استفاده می کنند. در این مفهوم سزلاو میلوس با تابعیت آمریکایی احتمالا بی ارتباط با تبلیغاتی از این دست نیست و جایزۀ نوبلی هم که به او تعلق گرفته، ساحت دولتی و نهادینه را در این نوع منازعات دخالت می دهد.

در نتیجه سرلوحۀ آذر نفیسی با شبکه ای از مفاهیم سیاسی تداخل پیدا می کند، با آگاهی به این امر که در سال 1980 یعنی سالی که به این نویسنده جایزه نوبل را اعطا می کنند، کورۀ جنگ سرد هم چنان داغ است.

این شبکۀ معانی ژئوپولیتیک، در سرلوحه و آینه ای که آذر نفیسی به ما نشان می دهد مستقیما شرکت دارد، زیرا منازعات قدیمی مرتبط به جنگ سرد، در سال 2003 از جبهۀ کمونیسم به سوی خاور میانه و بخصوص ایران جا به جا می شود.

و این موضوعی است که تمام گفتمان ضد کمونیستی آذر نفیسی را، چه در طول رمان و چه در سخنرانی هایش، توضیح می دهد که البته در پیوند با گفتمان لیبرال او قابل درک است.

در پایان این بخش یادآور می شوم که آینه ای که آذر نفیسی پیشنهاد می کند در عین حال دعوتی است برای تماشای چشم انداز او، در متن رمان چندین بار نویسنده به خوانندۀ می گوید : « من به تو نیازمندم که تو ما را تصور کنی، زیرا در غیر این صورت ما وجود نخواهیم داشت.» (در صفحۀ 19 متن فرانسوی)

در نتیجه، تصور کردن و تماشا کردن آن چه نویسنده، آذر نفیسی، می تواند به ما نشان دهد ضرورت پیدا می کند. که ما خوانندگان رمان بتوانیم آن چه را که او در این آینه منعکس می سازد ببینیم، تا این بازنمایی های مکتوب و معادل آن در ذهن خواننده که جهان تخیلی که به این شکل ساخته و پرداخته شده است، بتواند در ذهن ما تجسم پیدا کند و چه بسا که ما نیز  بتوانیم خود را در این آینه بیابیم.

ولی حداقل یک پرسش اساسی بر جا می ماند : تا چه اندازه قهرمان اصلی داستان، یعنی آینه قادر به منعکس ساختن واقعیت بوده است؟ و خوانندۀ غربی و شرقی تا چه اندازه با کدها و معادلات ادبی نویسنده آشنایی داشته اند تا واقعیاتی را که نویسنده منعکس ساخته بازخوانی و دریافت کند؟  و علاوه بر این تا چه اندازه عملکرد این آینه  در منعکس ساختن واقعیات، خلاف قول و قرارهای نویسنده قیوا نمایشگر ایدئولوژی خود نویسنده و طبقۀ ایده آل او  یعنی طبقۀ بورژوا بوده است؟

آذر نفیسی خواندن لولیتا را از این جهت به شاگردانش پیشنهاد می کند که نشان دهد تا چه اندازه این داستان می تواند با زندگی روزمره در جمهوری اسلامی تطبیق داشته باشد. به عبارت دیگر او می خواهد نشان دهد که چگونه نظام اقتدار گرا افراد را از داشتن زندگی فردی و این که هر یک بتوانند تاریخ فردی و تمنّا و آرزومندی خاص خودشان را داشته باشند، محروم می سازد.

1)     Czeslaw Milosz

2)     Annalena

 

خلاصۀ فصل اوّل

لولیتا خوانی در تهران

پائیز 1995 ، آذر نفیسی از پست استادی در رشتۀ ادبیات انگلیسی در دانشگاه علامه طباطبایی، یکی از مراکز لیبرالیسم در ایران، به دلیل ناسازگاری با جمهوری اسلامی، استعفا می دهد.

 پس از ترک پست استادی در دانشگاه، آذر نفیسی بر آن می شود تا به یکی از آرزوهای دیرینۀ خود به شکل خصوصی تحقق ببخشد و به این ترتیب در آپارتمان خودش کلاس ادبیات دائر می کند. تعدادی دانشجوی دختر و یک دانشجوی پسر نیز در این جلسات شرکت دارند که آخری در عین حال شوهر «مانا» نیز هست. به عبارت دقیقتر هفت داوطلب مؤنث و یک داوطلب مذکر اعضای این کلاس خصوصی هستند. کلاس ها روزهای پنجشنبه برگزار می شود. ولی شاگردان به ساعت مقرر توجهی نمی کنند.

کلاس های روز پنجشنبه اندک اندک همانند محل زندگی جمعی و در حالت فراغت از جهان خارج شکل می گیرد. با این وجود جهان خارج این کوماندوهای ادبی را به حال خود واگذار نمی کند، و طی یکی از این پنجشنبه ها، کلاس ادبیات با صحنۀ نبرد بین پاسداران انقلاب اسلامی و یک فراری مختل می شود. فراری همسایۀ آذر نفیسی و مستأجر یک سرهنگ بوده و این طور که دربارۀ او می گویند، گویا که جزء اعضای یکی از انشعابات قدرت حاکم است.

کلاس های پنجشنبۀ ادبی در منزل آذر نفیسی در عین حال مکانی برای باز نمایی زندگی روزمرۀ شاگردان است. با چنین طرحی است که به گفتۀ خود نویسنده، خوانندگان رمان او در عین حال می توانند در این آمد و رفت ها زندگی روزمرۀ در جمهوری اسلامی را نیز ببینند.

 

بخش اوّل «لولیتا خوانی در تهران»

یادداشت شمارۀ 1

در همان صفحۀ اوّل «لولیتا خوانی در تهران» بود که احساس بدی در من بیدار شد و به نظرم  رسید که این کتاب نیز باید به آن دسته از کارهایی تعلق داشته باشد که من معمولا آنها را در نقد هایم صرف و نحو اپوزیسیون ایران در خارج از کشور می نامم که باید آن را در پیوست با ناتوی فرهنگی بدانیم.

نویسنده در همان آغاز داستان موضوع استعفایش را مطرح می کند، یعنی استعفایی که به رنگ مقاومت فکری و سیاسی علیه ارتجاع حاکم به نظر می رسد.

آذر نفیسی استعفا می دهد، آفرین! ولی این طور که پیداست او مجبور به پرداخت اجاره خانه نیست، بنابراین می تواند استعفا دهد و این کار را هم می کند. ولی مقامات در وحلۀ نخست با استعفای او مخالفت می کنند تا به او بفهمانند که این او نیست که تصمیم می گیرد.

ولی سرانجام آذر نفیسی به خواست خود می رسد. صحنه آرایی مصیبت، در سرتا سر کتاب قابل مشاهده است که در مقایسه با معادلات اپوزیسیون ایران در خارج از کشور هیچ گونه نوآوری خاصی را عرضه نمی کند. و به عبارت دیگر نه تنها چشم انداز تازه ای را نشان نمی دهد، بلکه به آن چیزی که در جهان رسانه ای چشم انداز انتظارات عمومی می نامند به شکل گسترده پاسخ می گوید، و همان طور که می دانیم نام دیگر این چشم انداز، ناتوی فرهنگی است و بر همین پایه است که موضوع کلاس مختلط در عرصۀ عمومی و خصوصی را مطرح می کند : «برگزار کردن کلاس مختلط در فضای خصوصی و خانۀ شخصی ام خیلی خطرناک بود.» (ترجمه از من است، نسخه فرانسه صفحۀ 15)

البته مختلط بودن کلاس های پنجشنبه صبح در منزل آذر نفیسی با توجه به دو دلیل کاملا مشخص قابل تردید به نظر می رسد، یکی به این دلیل که عضو مذکر شوهر یکی از دانشجویان است، یعنی موضوعی که دورا دور چشم انداز جامعۀ مختلط را مشروط به ازدواج زوجها نموده و به این ترتیب نگاه ما را نسبت به آرزومندی آذر نفیسی در این زمینه دچار تردید می سازد، و دلیل دوّم نیز این است که این عضو مذکر تقریبا در گفتمان نویسنده حضور ندارد.

در این جا برای این که دچار پراکندگی نشویم، پیشنهاد می کنم تحلیلمان را روی دو موضوع کاملا مشخص در این بخش متمرکز کنیم که عبارت خواهد بود از : گفتمان چادر و پوشش اسلامی زنان در ایران و گفتمان نژاد پرستی.

 اگر در گفتمان چادر هیچ شک و شبهه ای وجود نداشته باشد ولی در خصوص گفتمان نژاد پرستی باید دقت نظر داشته باشیم زیرا چنین موردی تنها از طریق بررسی تئوریک مسائل و تعبیر خاصی قابل رؤیت خواهد بود.

در مورد ماهیت گفتمان «لولیتا خوانی در تهران» باید دانست که به عنوان عنصری تکراری از مجموعه گفتمان و صرف و نحو اپوزیسیون ایرانی در خارج از کشور در شکل رمان، در واقع المثنّای گفتمان رسانه های غرب سرمایه داری بوده، و غالبا به افق انتظارات عمومی افکار عمومی در اروپا و ناتوی فرهنگی پاسخ می گوید.

زیرا می دانیم که پوشش اسلامی به طور کلی و پوشش زنان در جمهوری اسلامی ایران به طور اخص و به ویژه موضوع «چادر» یکی از موضوعاتی بوده و هست که در رسانه های غربی دائما تکرار شده و می شود و غالبا نیز آن را به مانند یکی از تکیه گاه های رسانه ای برای نقد خردگریزی و افشای نقض آزادی های فردی در رژیم مذهبی مطرح می کنند.

مقاله هایی که دربارۀ «لولیتا خوانی در تهران» در رسانه های انترنتی اروپا منتشر شده است، نمونه هایی از این دست را نشان می دهند. دراین جا می توانیم از مقالۀ سیلوی فلامان(1) یاد کنیم که می تواند نمونۀ بارزی برای این نوع نوشته های انتقادی در سانه های غربی باشد :

«این دانشجویان به محض رسیدن به مقصد (یعنی کلاس پنجشنبه صبح در منزل آذر نفیسی) اولین کاری که انجام می دهند آزاد کردن خود از لباس غم انگیز سیاه رنگی است که به تن دارند که از این پس دسته گلهای با طراوت و با رنگهای شاد جایش را پر می کند..»

نوشتۀ سیلوی فلامان در عین حال با توجه به نظریات آذر نفیسی به استقبال نظریه ای می رود که می توانیم بین طیف گسترده ای از اپوزیسیون های لائیک و دموکراتیک ایرانی نیز مشاهده کنیم، و این نظریه عبارت است از تفکیک قائل شدن برای اسلام انحرافی و اسلام واقعی، به این قطعه توجه کنید :

«آذر نفیسی مشخصا می گوید که این جمع ادبی مخفی برای او تنها شیوۀ مبارزه علیه رژیم بوده که طی آن سلاح خودشان را علیه خودشان به کار می برد. و سلاح کشتار جمعی او، همان طور که خود او می گوید، چیزی نیست به جز شاگردانش...»، با این وجود او علیه اسلام چیزی نمی نویسد زیرا دین اسلام از دیدگاه او دین بسیار مطبوعی است، ولی آن چیزی را افشا می کند که از آن سوء استفاده کرده و ایران را به کاریکاتور مشمئز کننده ای برای مؤمنین واقعی مبدل ساخته است.»

مشکل چنین گفتمانی در چرایی طرح موضوع «چادر» نیست، که در رابطه با ضرورت آزادی های فردی می تواند کاملا قابل توجیه باشد، ولی چگونگی بررسی و اهداف چنین گفتمانی ست که می تواند دعاوی آزادیخواهانه را در این رابطه قویا زیر علامت سؤال ببرد.

این گفتمان چادر ستیزی دربارۀ چادری شکل بودن زنان در ایران و ساز و کار نظارت بر آن در «لولیتا خوانی در تهران»  در اشکال توصیفی در تمام فصل های دیگر این کتاب قابل مشاهده بوده و گسترش می یابد.

گفتمان چادر وقتی آغاز می شود که راوی عکس های روز خداحافظی با شاگردانش را مطرح می کند. راوی دربارۀ دو عکس حرف می زند.

در عکس اوّل شاگردانش با پوشش اسلامی دیده می شوند «مطابق بر قوانین رایج در کشور» و عکس دوّم در کنتراست با اولی قرار می گیرد و تصویری است که در آن پوشش اسلامی رعایت نشده، خصوصا وقتی به آن فردی فکر کنیم که در تصویر دیده نمی شود و از این صحنه عکس گرفته است، یعنی شوهر مانا. دومین عکس با «انفجار رنگها» توصیف شده است.

در نتیجه، در ماورای داستان می توانیم به گفتمان ژرژ دابلیو بوش باور داشته باشیم که این بار در نسخۀ ای مختصر و نمادینه از طریق این دو عکس بازنمایی شده اند. علاوه بر این اصطلاح «انفجار رنگها» به عنوان آرزومندی و امید به آینده ای بهتر در فرصت های دیگری نیز دائما در سرتا سر کتاب تکرار می شود. موضوع چادر و پوشش اسلامی باز هم یک بار دیگر در همین بخش به شکل کنایه آمیزی مطرح می شود، و راوی می گوید : «...جهان واقعی که چهره های خجول را در قاب سیاه چادر به تمسخر می گرفت و آنها را می توانستیم در خیابان ببینیم.» (ترجمه از من است. نسخه فرانسه صفحه19).

با چنین صحنه آرایی هایی از جهان ماورای داستان که بن مایه های فکری آن انسجام چندان مطمئنی نداشته و بیشتر شبیه نگاه خود شیفتۀ عاقلان بر سفیه به نظر می رسد، ما همواره با وضعیت جهان دو قطبی، سیاه و سفید، و محور شرارت و محور «انفجار رنگها» و خوبی ها روبرو هستیم.

بی گمان، می توانیم از دیدگاه اجتماعی چنین انتقاداتی را موجه بدانیم، تحمیل پوشش اسلامی و یا بر عکس توسل به زور برای برگفتن چادر که از آن کمتر حرف می زنند، مطمئنا می تواند موجه باشد. ولی با توجه به مسائل سیاسی و ژئوپولیتیک، ما در چنین مواردی نمی توانیم خودمان را به یک برداشت محدود کنیم. زیرا آن زیر بناهای سیاسی و اقتصادی که رمان آذر نفیسی را به 32 زبان ترجمه کرده اند، اهداف کاملا مشخصی را پی گیری می کنند که به طور مختصر و مفید گواه بر آماده ساختن اذهان عمومی برای بمباران اتمی ایران است. آب زیر کاه برای تعریف این نوع ترفندهای ناتوی فرهنگی، واقعا مثل بسیار مناسبی به نظر می رسد.

هفت سامورائی زن به علاوۀ یک سامورایی مرد که حضور چندانی هم در داستان ندارد، به علاوه خود استاد  به شکل پاره وقتی به  جهان سرشار از رنگ های زنده و شاداب، و آنهایی که در جهان بیرون و خیابان های محافظت شده هستند به «چهره های خجول در قاب سیاه» تعلق دارند.

اولین انتقادی که به این نگرش می توانیم داشته باشیم، این است که این گفتمان ظاهرا آزادی خواهانه و لائیک، تا حدود زیادی مستبدانه به نظر می رسد زیرا نسبت به انتخاب دیگران بی تفاوت باقی می ماند و باز هم به این علت که برخی از زنان مسلمان به دلایل سنتی و اعتقادی چنین پوششی را انتخاب کرده اند. بر این اساس باید هوشیار باشیم زیرا چنین نگرشی در رابطه با مسئله چادر و پوشش اسلامی اگر چه می تواند تحت شرایط خاصی و در رابطه با آزادی های فردی قابل قبول و به جا باشد ولی غالبا نقاط ضعفی را نشان می دهد که با نژاد پرستی نوین رابطۀ مفصلی پیدا می کند.

 وجه مشخصۀ نژاد پرستی نوین، در وجه فرهنگی سنگینی می کند و دیگر مثل گذشته روی شاخص طبیعت گرایانه تکیه ندارد، و خیلی سریع این را نیز بگویم که نژاد پرستی و ملیت گرایی و تبعیض طبقاتی همواره در پیوند با یک دیگر هستند. (این موضوع را کمی دور بیشتر توضیح خواهم داد)

به یاد می آوریم که رضا شاه با زور و اعمال خشونت چادر را از سر زنها برداشت. این موضوع تاریخی را آذر نفیسی به تعبیر خاص خودش در فصل دوم کتابش مطرح می کند و به طور مشخص در جایی که موضوع دعوای چادر در آغاز انقلاب اسلامی مطرح می شود(صفحۀ 161ترجمۀ فرانسوی) :

«در سال 1936 رضا شاه قانون منع حجاب را به اجرا گذاشته بود و به ما اجازه می داد که بدون چادر در اماکن عمومی حضور داشته باشیم و این موردی بود که کمابیش با از دیدگاه نمادینه همگام با مدرنیزاسیون کشور بود و نفوذ روحانیت را کاهش می داد.»

به این معنا که زن بی چادر که بعدا مینی ژوپی می شود، در ذهن خانم آذر نفیسی نشان از مدرنیته و مدرانیزاسیون کشور بر خود دارد(البته آذر نفیسی اشاره ای به این موضوع نمی کند که این دختر مینی ژوپ پوش در نظام پهلوی همچنان بکارتش را حفظ می کند. یعنی تناقضی که غیر قابل حل به نظر می رسد).

مدرنیته در نظام پهلوی در بهترین حالت از نوع مدرنیتۀ اقتدارگرا تعبیر شده است. البته من همیشه به این تعبیر نیز معترض بوده ام زیرا ما به هیچ عنوان نمی توانیم خرید کارخانجات صنعتی و تحویل گرفتن کلید در کارخانه را به عنوان مدرنیته و یا مدرنیتۀ اقتدارگرا  ارزیابی کنیم.

در نوشته های آذر نفیسی کاملا می بینیم که تا چه اندازه واقعیت قانون منع حجاب  در دوران رضا شاه، واپس زده می شود و با زبانی شسته رفته می خواهد دیکتاتوری جهان سومی را به عنوان پیشرفت به ما معرفی کند. و ای کاش که این تنها نمونه می بود ولی متأسفانه این نمونه تنها نمونه نیست بلکه عارضه ای بیمارناک است که به تمام موضوعات دیگر گسترش پیدا می کند. کما این که وضعیت منع حجاب برای زنان ایرانی به شکلی به اجرا درآمد که تأثیرات انحرافی آن خیلی زود آشکار شد : در عصر پهلوی در اماکن عمومی دست بردن به اعضای بدن زن به امری رایج تبدیل شده بود. موضوعی که شاید هنوز در عصر جمهوری اسلامی کاملا از بین نرفته باشد. آذر نفیسی نیز به همین موضوع اشاره می کند و می گوید که دخترها هنگام سوار شدن در تاکسی یعنی جایی که بر خلاف اتوبوس از درجه نظارت کمتری برخوردار است، در خطر دستمالی شدن توسط ریشوها قرار می گیرند (ترجمه فرانسه صفحه48).

ولی اشتباه آذر نفیسی در این جاست که تصور می کند که آنهایی که ریش هایشان را هر روز صبح می تراشند نمی توانند منحرف باشند و دست به اعمال قبیح بزنند. در تحلیل چنین نظریه پردازی هایی در بافت رمان آذر نفیسی، یعنی تحلیل جملات و برخورد دادن آن با واقعیات اجتماعی و روان شناختی و غیره است که می توانیم رمان او را ارزیابی کنیم.  

در خصوص کشف حجاب در عصر رضا شاه بد نیست به نتایج تحقیقات برخی از پژوهشگران رسمی ایرانی در فرانسه اشاره کنیم. فریبا عادلخواه و آزادۀ کیان هر دو در این زمینه به این نتیجه رسیده اند که تلاش های مدرنیتۀ اقتدارگرایانۀ رژیم پهلوی با شکست مواجه شده است. فریبا عادلخواه در مقاله ای تحت عنوان «در فراسوی پوشش اسلامی زنان در ایران»(2) مشخصا می گوید که پوشش اسلامی برای زن ایرانی خلاف انتظارات برخی، و خلاف دوران کشف اجباری حجاب، به گسترش جایگاه اجتماعی و فعالیت اجتماعی و زندگی مدنی زنان ایرانی انجامیده است.

براین پایه می توانیم نتیجه بگیریم که موضوع پوشش اسلامی در گفتمان آذر نفیسی و به همین گونه در طیف اپوزیسیون ایران در خارج از کشور بیشتر جنبۀ تزئینی  و تبلیغاتی داشته، قویا در جهت نفی و واپس زدن طرح مسائل بنیادی حرکت می کند. چنین رویکردی به مسئلۀ چادر از یک سو ماهیت طبقاتی داشته (بورژوازی وابسته و معامله گر) و از سوی دیگر با ناتوی فرهنگی و نژاد پرستی نوین هم راه می گردد.

دومین موضوع، نژادپرستی نوین در «لولیتاخوانی در تهران» است که باید مورد بررسی ما قرار گیرد.

پیش از هر مطلبی باید دانست که نژاد پرستی مقوله ای تاریخی بوده که در روزگار ما تحولاتی را به خود دیده که باید از چگونگی آن آگاه شویم. نژاد پرستی نوین مثل گذشته طبیعت گرا نیست و یا در هر صورت امروز به چنین شاخصی تکیه نداشته، و شاخص اصلی آن فرهنگ است. بر این پایه می بینیم که نژاد پرستی فرهنگی از نظریات ساموئل هانتینگتن که برخورد تمدن ها را مطرح می کند، چندان دور نیست.

پیرامون موضوع نژاد پرستی یا نژاد پرستی نوین (در مثلث : نژاد، ملّت، طبقه) منتقدین تعاریف مختلفی اراده کرده اند. دیدگاه کولت گیومن(3) می تواند بیش از همه حائز اهمیت باشد، زیرا نژادپرستی نوین را در گسترده ترین مفاهیم تعریف می کند :

« چنین تعریفی بر آن است تا تمام اشکال تبعیض و اقلیت سازی ها را با و یا بدون نظریات طبیعت شناسانه مورد بررسی قرار دهد. کولت گیومن نژاد پرستی «قومی» را از دوران پیشین آن یعنی در منشأ «اسطورۀ نژادی» جستجو کرده و در گفتمان تبار شناسی آن را در طیف «نژاد پرستی طبقاتی» آریستو کراسی پسا-فئودال مورد بررسی قرار می دهد. وجه مشخصۀ تحقیقات او در این نکته است که می خواهد تحت عنوان «نژاد پرستی» هر گونه ضمیمه سازی و ستم بر اقلیت ها را مورد بررسی قرار دهد. بر اساس نظریۀ کولت گیومن چنین تبعیضی  در جوامعی که ظاهرا برابر طلب هستند به انواع و اقسام پدیده هایی می انجامد که می توانیم آن را « نژاد سازی» (نژاد پردازی) گروه های اجتماعی  بنامیم : گروه های قومی، ولی به همین گونه زنان، منحرفین جنسی، بیماران روانی، پرولتاریای غیر متخصص، و غیره.»(3)

بر این پایه موضوع لباس و پوشش قومی و مذهبی در تلاقی با تمایلات نژاد پرستانه در دوران ما با پیچیده گی خاصی مواجه می شود. به طوری که اگر به دقت این نقطۀ مفصلی را تشخیص دهیم، تمام گفتمان آذر نفیسی و با آن تمام فراخواست های حقوق بشر دوستانۀ این سه دهۀ اخیر  را می بینیم که پیرامون موضوعی به نام «چادر» کاملا در پیوند و اتحاد گفتمان نژاد پرستی نوین قرار گرفته است. و از آن جایی که نژاد پرستی نوین و تبعیض طبقاتی و ملیت گرایی در پیوند تنگاتنگ با یک دیگر مطرح هستند، می توانیم ناتوی فرهنگی را نیز به این ترکیب اضافه کنیم . به عبارت دیگر از تاریخ برقراری جمهوری اسلامی در ایران و به راه افتادن دارو دسته های حقوق بشری و اپوزیسیون های ایرانی، گفتمان چادر به عنوان یکی از فصل های دائمی ناتوی فرهنگی و نژاد پرستی نوین بوده در اتحاد با یک دیگر در زمینۀ تبلیغاتی در ابعاد جهانی عمل کرده اند.

درنتیجه به باور من گفتمان چادر در رمان آذر نفیسی با گفتمان وسیعتری در زمینۀ نژادپرستی نوین در وضعیت مفصلی قرار می گیرد. یعنی گفتمانی که تنها گفتمان نیست، بلکه جریانی است عینی با نتایج متأسفانه اسفناک در عرصۀ جهانی. و بر همین اساس است که ژرژ دبل یو بوش هر گونه اعتقاد و راه و روش زندگی را که همسان او نباشد جنایت آمیز ارزیابی می کند. در نتیجه گسترش نژاد پرستی در روزگار ما از یک سو و انحصار طلبی فرهنگ طبقاتی از سوی دیگر آشکار و به روز می گردد.

برای گسترش این موضوع به نوشتۀ خود آذر نفیسی مراجعه می کنیم، او می گوید: «من برای برگزاری کلاس های پنجشنبۀ ادبی در منزل خودم هفت نفر از بهترین شاگردان را انتخاب کردم.»

تکیه ما روی «انتخاب بهترین ها» می باشد که می توانیم آن را در حد ایدئولوژی طبقۀ اجتماعی حاکم ارزیابی کنیم، به عبارت دیگر در حد کد زبانی در این طبقۀ اجتماعی : بهترین ها، زبده ترین ها، نخبه ها، باهوش ترین ها...تا این که در کمال حسن نیّت و در بی گناهی کامل، کاملا در سراشیب و سیر قهقرایی نژاد پرستی و نظام تبعیض متمایل شده و سقوط می کند.

روشن است که ما نمی توانیم استاد مستعفی، راوی، آذر نفیسی را متهم بدانیم، تنها به این علت  که هفتاد میلیون آدمی را که مسائل فرهنگی و هنری کشور به آنها نیز مربوط می شود به معبد کوچک سامورائی اش که گاهی نیز آن را «سالن من» می نامد، دعوت نکرده است.

ولی برای ما، موضوع غیر قابل قبول با  طرز تلقی خاصی پیوند حاصل می کند که در«لولیتا خوانی » می بینیم، یعنی نوعی گزینش که به حذف بقیه می انجامد.

در این صورت، دعاوی دموکراسی خواهانه و حقوق بشر دوستانۀ امثال آذر نفیسی، شکل تناقض آمیزی به خود می گیرد که نمی دانیم چگونه باید آن را بفهمیم، و شاید هم که اساسا فهمیدن به همه تعلق نداشته باشد.

این زبان ایدئولوژیک و طبقاتی یک بار دیگر در صفحۀ 21 تأیید می شود، یعنی وقتی که به تشریح جغرافیایی محل زندگی اش می پردازد و می گوید که پنجرۀ سالن او به روی ساختمان قدیمی بیمارستان آمریکایی گشوده می شود :

«در آن طرف بیمارستان قدیمی آمریکایی واقع شده بود، این مؤسسه در گذشته به گروه کوچکی از نخبگان برگزیده اختصاص داشت، که در حال حاضر پر و سر و صدا و انباشته از سربازان زخمی شده در جنگ علیه عراق است که برای معالجه به اینجا آورده اند.»(ترجمه فرانسه ص 21).

و با لحن تمسخرآمیزی ادامه می دهد و می گوید :

«طی تعطیلات پایان هفته – پنجشنبه و جمعه – این خیابان پر است از آدمهایی که برای عیادت می آیند، آن هم با ساندویچ و بچه و انگار که به پیک پینک آمده اند.»

ولی این صحنه پردازی ها به همین جا خاتمه نمی یابد و راوی کنایه های تمسخر آمیز خود را تا جایی پیش می برد که سرانجام رفتار عیادت کنندگان را به بزهکاری تعبیر می کند : «ما دائما صدای داد و فریاد و خنده و گریه هایشان و  فریاد مادرانی که بچه هایشان را به تنبیه تهدید می کنند، می شنویم. گاهی اوقات هم یکی از آنها زنگ خانه ما را می زند و فرار می کند، مزاحمتی که چند بار اتفاق افتاد.»

در شیوۀ نگارش آذر نفیسی طبیعتا  تداوم خاصی دیده می شود. همین زبان و روحیۀ ای که بازدیدکنندگان بیمارستان قدیمی آمریکایی را در صفحۀ 21 در مخلوطی از تأسف و تمسخر به تصویر می کشد، حداقل یک بار دیگر در صفحۀ 152 مشاهده می کنیم.

یعنی وقتی که به یکی از موضوعات داغ رسانه های بین المللی می پردازد یعنی موضوعی که تمام خوانشگران غربی وتمام آن مؤسساتی که از رمان او پشتیبانی کرده اند، منتظر شنیدن آن هستند. آذر نفیسی موضوع گروگان گیری کارکنان سفارت آمریکا در تهران در مطرح می کند تا فهرست اعمال سیاه انقلاب ضد امپریالیستی ملت ایران را  تکمیل کند تا جنایت کارترین امپراتوری تاریخ جهان را قربانی جلوه دهد. ولی باید دانست موضوع گروگان گیری، مانند موضوع چادر و بسیاری موارد ریز و درشت دیگر، در واقع، به ذخیرۀ تبلیغاتی ناتوی فرهنگی تعلق دارد که دائما به روی امواج فرستاده می شود تا اذهان عمومی را برای برخی طرح های جنایتکارانۀ ناتو به  رهبری ایالات متحدۀ آمریکا آماده سازند. بد نیست بدانیم که  اخیرا فیلم مصاحبه ای با بنی صدر در برخی سایت های انترنتی منتشر شد که پرده از اسرار گروگان گیری برداشت و امروز آشکار شده است که گروگان گیری توسط «کیسینجر، راکفلر و اشرف پهلوی» در آمریکا طرح ریزی شده بوده و موسوی خوئینی ها نیز عامل آنها بوده است. گروگان گیری در عین حال در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا در آن دوران برای انتخاب ریگان از دیدگاه تبلیغاتی نقش بسیار مهمی بازی کرد. با این حساب می بینیم تا چه اندازه آینه ای که نویسنده به ما نشان می دهد تردیدآمیز از آب می آید.

 آذر نفیسی با لحن تمسخر آمیزی می گوید که از چهار گوشۀ کشور برای دیدن « آشیانۀ جاسوس ها» می آمدند : «به آنها پول و خوراکی می دادند، و آنها با خانواده و بچه هایشان جلوی آشیانه جاسوسان پیک نیک می کردند.» (ترجمه فرانسه.ص 152)

کلمۀ «پیک نیک» یک باردیگر در فصل سوّم کتاب صفحۀ 336 ظاهر می شود. او خاطرات حوادثی را که پیرامون مرگ آیت  الاه خمینی روی داده به یاد می آورد :

«گروهی از مردم سینه می زدند و نوحه می خواندند و از حال می رفتند، و تعدادی دیگری روی جاده جمع شده بودند و ساندویچ ومی خوردند و سودا می نوشیدند، انگار که به پیک نیک بزرگی دعوت شده باشند.»(ترجمه فرانسه ص 336).

در این جا پیشنهاد می کنم که دربارۀ تمام مطالبی گفتیم یک جمع بندی کلی انجام دهیم تا ببینیم که رمان آذر نفیسی، استاد دانشگاه جان هاپکینز رمانش را بر چه اساسی نوشته است.

اولا باید ببینیم که دانشگاه جان هاپکینز چه نوع دانشگاهی است. دانشگاه جان هاپکینز در سال 1876 بنیانگذاری شد، و نخستین دانشگاهی است که کاملا به پژوهش اختصاص داشته و بیشترین شهرت آن به خاطر دانشکده ها و مؤسسات پزشکی و روابط بین المللی بوده است.

آگر چشم اندازی را که آذر نفیسی از پنجرۀ سالن منزلش ترسیم می کند به یاد بیاوریم، بیمارستان قدیمی و آمریکایی را می بینیم. بی گمان این بیمارستان یکی از مؤسسات همین دانشگاه جان هاپکینز باید باشد که یادآوری آن در چهار چوب چنین رمانی شاید به این علت بوده که آذر نفیسی می خواسته به نوعی از همکاران فعلی اش قدر دانی کند و احتمالا آنها را تشویق کند که به خاطر تبدیل کردن چنین جواهر پژوهشی ارزشمندی به اردوگاه سربازان زخمی با تمام سرو صداهای گوش خراشی که بازدیدکنندگان آن بر پا می کنند، از دولت ایران و ملت بزهکار ایران ادعای خسارت کنند. یعنی به همان شکلی که گروگان گیری پیامدهای جبران ناپذیری مانند جنگ هشت ساله برای ایران در بر داشت.

البته از دیدگاه من موضوع گروگان گیری و تسخیر لانۀ جاسوسی با تبدیل این بیمارستان آمریکایی به اردوگاه سربازان مجروح ایرانی تقریبا مترادف است و به یک پیکرۀ نمادینه و یک پیکرۀ تبلیغاتی یگانه با اهداف کاملا مشخص تعلق دارد.

آنهایی که کتاب «سه خدمتکار» گلی ترقی را خوانده اند، می توانند حدس بزنند که تا چه اندازه در برخی موارد با «لولیتا خوانی در تهران» هم خوانی دارد و به عبارت دیگر از دیدگاه تجربۀ زیبایی شناختی معادلات یکسانی را نزد خوانندگان جستجو می کند، و تا چه اندازه هر دو نویسنده از احساس و اندیشۀ مشترکی الهام می گیرند. بیمارستان از دست رفته مثل اسطوره های به تاراج رفته.

آن چه که آذر نفیسی دربارۀ گذشتۀ بیمارستان قدیمی آمریکایی می گوید نمونه ای است از دیدگاه ایدئولوژی طبقۀ بورژوا، او می گوید : «مؤسسه ای که در گذشته به برگزیدگان و نخبگان تعلق داشت.» که حالا متأسفانه به زخمی های جنگی اختصاص پیدا کرده.

در واقع این یادآوری تاریخی از همان بینشی منشأ می گیرد که «بهترین شاگردان» را برای کلاس های پنجشنبۀ ادبی انتخاب می کند.

بنابراین بیمارستان قدیمی آمریکایی که در گذشته به برگزیدگان اختصاص داشته، ما را با ایدئولوژی طبقۀ حاکم و با تمام برگزیدگان و با تمام نخبگان و با تمام ژنی ها و با تمام شایستگان و با تمام بهترین ها و با تمام صاحبان امتیاز مواجه می سازد. زیرا بورژوازی همواره در جستجوی توجیه امتیازات و آزادی های طبقاتی خود می کوشد.

در وحلۀ اول آذر نفیسی از پروندۀ درخشان آن چیزی که بیمارستان قدیمی آمریکایی در گذشته بوده با تأسف و نوستالژی یاد می کند، از چگونگی دگرگونی اسفناکی که به آن تحمیل کرده اند به تلخی یاد می کند، یعنی تبدیل کردن این محل گرانبها به بیمارستانی که در آن زخمی های جنگی را معالجه می کنند و سپس تأسف دوران شکوفان گذشته به تمسخر بازدیدکننده ها فعلی تغییر جهت می دهد، که با سرو صداهایشان و پیک نیک وساندویچ هایشان همه چیز را به هم ریخته اند و  سرانجام به ملامت بزهکاری هایشان می پردازد. ترسیم چشم انداز بیرونی و یادآوری تاریخ بیمارستان آمریکایی در گذشته و متعاقبا تغییر شکل نامطبوع آن (از دیدگاه راوی) کاملا مطابق است بر تصویری که ژرژ دابل یو بوش و هم فکرانش و درنتیجه رسانه های غرب سرمایه داری از جهان ارائه می دهند یعنی در یک سو، محور دموکراسی و آزادی و تمدن یعنی آمریکا و هم پیمانان او و در سوی دیگر محور شرارت. چنین تصویری تنها به «لولیتا خوانی در تهران» نوشتۀ آذر نفیسی تعلق ندارد بلکه بی هیچ استثنائی در تمام محصولات مابین فرهنگی ایران در خارج از کشور قابل مشاهده است. در جایی که آذر نفیسی به ترسیم چشم انداز بیمارستان آمریکایی می پردازد، نه تنها هیچ گونه هم دردی با زخمی های جنگی و خانواده هایشان را مشاهده نمی کنیم، بلکه بر عکس گویی که اینها همگی زیادی هستند، و جایشان این جا نیست و بزهکاری کودکان نیز در عین حال دورا دور نمادی از بزهکاری اصلی یعنی اشغال چنین مکانی برای مداوای زخمی های جنگی است. ولی نگرانی او صرفا بخاطر این مؤسسه و ساکنین ممتاز آن در گذشته است.

 پانوشت

 

1) Sylvie Flamant

2)Fariba Adelkhah. "Au-delà du voile, Femme musulmanes en Iran", Paris, Harmattan.2002

 

 

3) Colette Guillaumin.

Sa définition est rapportée par Etienne Balibar dans « Racisme et nationalisme » le troisième article dans « Race, nation, classe – les identités ambiguës- par Etienne Balibar et Immanuel Wallerstein »(La découverte/poche.1997.2002)]

Gatsby-4

گتزبی شخصیت رمان فرانسیس اسکات فیتزژرالد

 

 

بخش اوّل

لولیتا خوانی در تهران

یادداشت 2

مدرنیسم

 

نوستالژی گذشته

 سوگواری پایان ناپذیر  روی دوّم تفکر تام الاختیار

و سیر قهقرایی

 

در این جا می خواهم به موضوعی بپردازم که تقریبا درتمام کارهایی که در طیف محصولات مابین فرهنگی ایران خوانده ام، مشاهده کرده ام و آن هم بازنماها و مفاهیمی است که بیشتر سوگواری پایان ناپذیر دوران شکوفان شاهنشاهی را تداعی می کند.

سوگواری آذر نفیسی ها و گلی ترقی ها پایان ناپذیر است زیرا قدرتی را که آنها تمنای باز گشت آن را دارند، قدرتی مطلق بود (بخوانید خرد گریز بود). در نتیجه سوگواری آن نیز باید مطلق و بی پایان و خرد گریز باشد.   به عنوان مثال این موضوع را می توانیم در «سه خدمتکار» گلی ترقی مشاهده کنیم. و با تکیه به همین شاخص نیز هست که نمی توانیم چنین آثاری را حداقل به عنوان آثار مدرن بازشناسی کنیم، زیرا دائما در پی گذشته ای می گردد  که گویی شکوفان بوده و حالا دیگر از بین رفته و احتمالا باید آن را در آینده باز سازی کرد. به عبارت دیگر ایده آل چنین نویسندگان و جریاناتی به بازسازی گذشته تکیه دارد.

در این جا می توانیم «لولیتا خوانی در تهران» را از دیدگاه مدرنیسم به پرسش بگیریم و می خواهیم بدانیم که آیا این رمان حرف تازه ای برای گفتن دارد یا نه؟ با آگاهی به این موضوع که «تازگی» اساسا یکی از مفاهیم خلاقیت هنری نیز هست. این پرسش در رابطه با رمان آذر نفیسی و امثال آن دست کم از این رو برای من حائز اهمیت است که به عنوان آثار آلترناتیو در رویارویی با تحجر مذهبی معرفی می شود و ارزیابی آن در عین حال به ما اجازه می دهد که چشم انداز روشنی از سیاست غرب امپریالیستی که ظاهرا طرفدار حقوق بشر است در رابطه با ایران داشته باشیم.

«لولیتاخوانی در تهران» همان گونه که پیش از این نیز گفتیم نمی تواند به عنوان اثری مدرن مطرح باشد، زیرا بنابر تعریف بودلر مدرنیته نه تنها دررابطه با اکنون بوده بلکه  شامل رفتار و طرز تلقی خاصی در رابطه با جهان پیرامون نیز هست، و چنین رفتاری در متارکه با گذشته ساخت و سامان می یابد و در عین حال طرح جدید را برای آینده پایه ریزی می کند (1). در این مفهوم، هنر مدرن صرفا نمی تواند منعکس کنندۀ واقعیات بیرونی باشد، بلکه سکوی پرواز به سوی آینده ای خواهد بود که متعالی تر و قانونمندتر به نظر می رسد.

اگر ما دراین جا به همان تعریف بودلر بسنده کنیم، یعنی اولویت اکنون بر گذشته و نوظهور بودن اثر .

آذر نفیسی مثل گلی ترقی و مثل طیف گسترده ای از اپوزیسیون که در سوگ گذشته ای شکوفان و در یاد حسرت امیز گذشته به سر می برد، نمی توانند به طیف مدرن تعلق داشته باشند. علاوه براین کمال مطلوب آذر نفیسی خارج از واقعیت موجود نیست، و نیازی به خلاقیت هنری و جادو و جمبل هم ندارد، زیرا سرزمین موعود او با تمام آن چیز هایی که به آرزومندی او می تواند پاسخ بگوید، وجود دارد : یعنی ایالات متحدۀ آمریکا. و نظام ایده آل آذر نفیسی هم بر تمام  جهان حاکم است : یعنی سرمایه داری لیبرال. یعنی این که آذر نفیسی نه تنها حرف تازه ندارد، بلکه چیز جدیدی را هم نمی خواهد خلق کند، تمام آرزومندی او در آمریکا تحقق یافته است. و به عبارت دیگر او تفاوت چندانی با ممل آمریکایی پرسوناژ سینمای عصر پهلوی ندارد، و در این جا خواهر خوانده ای پیدا می کند که می توانیم او را آذی آمریکایی بنامیم.

ممل آمریکایی آرزویش این بود که به آمریکا برود و در آنجا ایستگاه پمپ بنزین باز کند، البته برای آذی آمریکایی در دانشگاه جان هاپکینز پست  استادی باز کرده اند. حال به قطعۀ زیر توجه کنیم :

«بین زنانی به سن من و این دانشجویان یا دختران هم نسل آنها علی رغم تمام تفاوت ها وجه مشترک بنیادی وجود داشت. همۀ ما به خاطر فقدان و یا از دست دادن گذشته مان شاکی بودیم و گویی که گذشتۀ را از ما ربوده و ما را به تبعیدی هایی در کشور خودمان مبدل ساخته بودند. ولی نسل من گذشته ای داشت که می توانست آن را با اکنون مقایسه کند، و این خاطرات و تصاویر را از ما گرفته بودند. ولی این جوانها هیچ چیزی نداشتند. خاطرات آنها همان تمنایی بود که نمی توانست به بیان بیاید...» (ص 115 ترجمه فرانسه)

به این ترتیب یادحسرت آمیز گذشته را کاملا مشاهده می کنیم که علاوه براین می خواهد خود را به عنوان موضوعی عمومی و همه شمول معرفی کند. و مشاهده می کنیم که اعضای یک طبقۀ اجتماعی چگونه با بیان مشابهی از آرزومندی ها و ملال های کاملا مشابه خود حرف می زنند، و به این ترتیب است که می توانیم  میان تمام محصولات اپوزیسیون ایران در تبعید به قطعه ای از رمان «سه خدمتکار» نوشتۀ گلی ترقی اشاره کنیم : «تاریخ، مثل تهاجم قبیله ای ناشناخته عادات قدیمی تا آخرین بازماندۀ خاطرات اسطوره ای ما را به تاراج برد» (از فرانسه ص 10. ترجمه از من است).

پس چنین آثاری هیچ پیام جدیدی جز بازگشت به گذشته ندارد و در نتیجه نمی توانیم چنین آثاری را به عنوان اثر هنری مدرن ارزیابی کنیم. آذر نفیسی از فقدان می گوید همان گونه که گلی ترقی با استفاده از اوّل شخص جمع «ما» سعی در عمومیت بخشیدن به زندگی نامۀ خود دارد، در حالی که بسیاری بوده و هستند که چیزی برای از دست دادن نداشته و ندارند. و به همین علت نیز این آذر نفیسی است که می خواهد به جای آنها آرزومندی هایشان را به زبان بیاورد. او حتی برای هر یک از شاگردانش یک نام مستعار تعیین می کند. به این ترتیب می بینیم که طرح آذر نفیسی برای افشای جمهوری اسلامی که مانع رشد آزاد فردی شده است، و هویت نسل جوان را به تاراج برده، در عین حال به خود او نیز باز می گردد، زیرا در ساحت نمادینه هویت شاگردانش را بر اساس میل خودش تغییر می دهد.  

خوشبختانه آذر نفیسی با وجود چنین تمایلات ناخودآگاهی، دچار تناقض گویی می شود و می گوید : «نه هامبر و نه سانسور چی کور هرگز نمی توانند قربانیان خود را تصاحب کنند. قربانیان همواره از چنگ آنان می گریزند، دقیقا مثل فانتاسم های ما که در عین قابل حصول بودنشان از دست ما می گریزند، قربانیان حتی در حالت در هم شکستگی می گریزند.»(لولیتا خوانی در تهران.ص 114)

در نتیجه نمی توانیم بگوییم که چنین افرادی تاریخ نداشته اند، خاطره نداشته اند، هیچ چیزی نداشته اند.

 

1) به عنوان مثال می توانیم به مقالۀ زیر مراجعه کنیم

 F.JOXE  : « Ville et modernité«  dans  « Les fleurs du mal ».in Europe Avril-Mai 1967

 

تمنّا و اسم مستعار

به موضوع انتخاب 7+1 شاگرد برای برگزاری کلاس های پنجشنبه صبح در منزل آذر نفیسی باز می گردیم، تکیۀ ما روی فعل انتخاب کردن در گفتمان راوی داستان است.

با زیر علامت سؤال بردن چنین فعلی در ترکیبات رمان است که می توانیم به موضوع تمنّا و آرزومندی نزد شاگردان و استاد بپردازیم و مشخصا نتیجۀ کار را، از دیدگاه تجربۀ زیبایی شناسی، در رابطه با طرح نویسنده برای رمانش ارزیابی کنیم، و ببینیم که نویسنده تا چه اندازه از نظام سیاسی و اجتماعی که معترض آن است فاصله می گیرد.

اگر انتقاد آذر نفیسی به جمهوری اسلامی از این رو بوده است که این نظام خواست و آروزمندی افراد را به نفع اعتقادات مذهبی زیر پا می گذارد و آنها را از حق تعیین سرنوشت زندگی خودشان محروم می سازد، حال باید ببینیم که نظامی که خود او از آن طرفداری می کند تا کجا از جمهوری اسلامی فاصله می گیرد. از دیدگاه من کلاس های روز پنجشنبه در منزل آذر نفیسی، در تداوم همین نظام واقع شده است. زیرا شاگردان هم چنان در تمنّا و آرزومندی غیر یعنی آذر نفیسی هستند، و در نفس عمل تحولی ایجاد نمی شود.

البته در برخی مواقع و موارد در تمنّا و آرزومندی غیر بودن برای افراد می تواند مفید واقع شود و سرانجام چنین افرادی که احتمالا فاقد آرزومندی مستقلی هستند، از طریق غیر به آرزومندی خود دسترسی پیدا کرده و به آن تحقق می بخشند. ولی آیا راوی داستان، آذر نفیسی می تواند برای آنهایی که منتخب او بوده اند آرزومندی مفیدی داشته باشد؟

کمی دورتر در صفحۀ 50 راوی می گوید که واقعا نمی داند که آیا این او بوده است که آنها را انتخاب کرده و یا این که آنها بوده اند که او را انتخاب کرده اند.

و همین پرسش دربارۀ باز شناسی هویت فاعل آرزومندی هست که بیش از پیش تأملات ما را روی فعل انتخاب کردن ضروری می سازد. چه کسی برای چه کسی و چه چیزی را آرزو کرده است؟

این پرسش با توجه به این موضوعی که آذر نفیسی برای شاگردانش نام مستعار انتخاب کرده و بر این اساس آنها را معرفی می کند - البته به جز عضو مذکر که از ترس قوانین اسلامی در این کلاس ها شرکت ندارد، حتی اگر شوهر یکی از اعضای مؤنث باشد.  در این صورت باید پرسید که پس چرا آذر نفیسی از کلاس مختلط حرف می زند و چرا از این عضو مذکر حرف زده است؟

به این ترتیب مشاهدۀ چنین موضوعی موقعیت کلاس های پنجشنبه صبح را به عنوان محفلی شورشی که قواعد رایج اسلامی را برهم زده است، و این همه رسانه ها در خصوص این رمان در بوق و کرنا گفته اند، زیر علامت سؤال می رود و حرف پوچی از آب در می آید. و می توانیم بگوییم که حضور عضو مذکر بیشتر حالت مجازی پیدا می کند و شاید هم بتوانیم بگوییم که آرزومندی حضور عضو مذکر در حد مجازی و غیابی باقی می ماند.

حال به موضوع اسم مستعار باز می گردیم. انتخاب اسم مستعار برای شاگردان، از دیدگاه من، به نوعی با هویت اولیۀ آنها فاصله ایجاد می کند، و علاوه براین آذر نفیسی با چنین عملی می خواهد شاگردانش را کاملا در تمنّای خود نگهدارد. و باز هم می توانیم بگوییم که در ساحت نمادینه، تعیین نام مستعار برای چنین افرادی، معادل حذف تاریخ شخصی آنها است. و چنین موردی را می توانیم به عنوان یکی از تناقضات رفتار آذر نفیسی بدانیم.

به یاد بیاوریم که اسم مستعار مهشید «لیدی» (به زبان انگلیسی به معنای بانو) است. و با آگاهی به این موضوع که کلمۀ «لیدی» را مادر خود آذر نفیسی به کار می برده، به این قطعه توجه کنید. او در مورد مادرش می گوید : « من هرگز به آن لیدی که او انتظار داشت تبدیل نشدم.» (ص 21) 

به این ترتیب نه تنها آذی (مخفف آذر) آن لیدی نشد که در تمنّای مادرش بود، بلکه مهشید نیز کاملا لیدی نیست، مهشید چیزی فراتر از لیدی است و در این مورد، «یاسی» یکی دیگر از شاگردانش می گوید : «ما نه تنها شخصیت مهشید را تعریف کردیم، بلکه چیزی بیشتر به کلمۀ «لیدی» اضافه کردیم.» (ص 21).

حال آیا باید باور کنیم که «آذی» با استعفای خودش و با برگزاری کلاس های پنجشنبه کمی بیشتر به «لیدی» تبدیل شده است؟

ولی تعبیر دیگری وجود دارد که در هر دو مورد نشان می دهد که چگونه نویسنده کلمۀ «لیدی» را به کار می برد از این جهت که به نحوی خاص مفهوم عصیان را مسترد سازد و به این ترتیب از مفهوم رایج آن فاصله می گیرد.

یعنی دختری که از این پس بر اساس تمنّا و آرزومندی مادرش زندگی نمی کند و در پی کسب استقلال شخصی و فردی خویش است. مهشید نیز به همین ترتیب، از این پس کاملا «لیدی» (بانوی فرنگی) نیست، او به مکان و منشأ تحول معنایی چنین کلمه ای ارتقاء پیدا می کند. به این ترتیب آن چه که پیرامون اسم مستعار «لیدی» به وقوع می پیوندد، حاوی بخشی رانشی بوده و بی شباهت به رویارویی «اصل لذّت» و «اصل واقعیت» و یا «رانش مرگ» و «رانش زندگی» به شکلی که در روانکاوی تعریف شده است، نمی باشد. چرا که چنین رانش هایی در پیوند بایکدیگر عمل می کنند.

و این موضوعی ست که به ما اجازه می دهد تا چنین مسائلی را (و حتی تمام اثر را) به عنوان عرصۀ رویارویی رانشها مورد بررسی قرار دهیم.

آذر نمی خواهد به پنجرۀ آپارتمانش پرده بیاویزد، و به عبارتی چشم انداز پنجره اش را به حفاظت از زندگی خصوصی اش ترجیح می دهد. او می خواهد در آینۀ آپارتمانش انعکاس کوههای اطراف و برفی را که بر آن نشسته ببیند و نگاه همسایه ها اهمیت خاصی برای او ندارد. با این وجود فقدان پرده در آپارتمان آذر در مباینت با قوانین رایج است و مادر او از چنین وضعیتی ناراضی به نظر می رسد و می پرسد که آیا واقعا آذر دختر اوست : «آیا من مرتب کردن و تمیز کردن را به تو یاد نداده ام؟» (ص 21).

زیرا این طور به نظر می رسد که آپارتمان آذر کمی به هم ریخته است و در هر صورت بر اساس شاخص های مادرش تمیز و مرتب نیست.

دربارۀ مهشید می خوانیم که او در یک گروه اسلامی – احتمالا اسلام مارکسیستی – فعالیت داشته که به زندانی شدن او در طول پنج سال می انجامد، و به دلیل نفوذ پدرش در دستگاه جمهوری اسلامی، اعدام نمی شود.

بازنمایی جدال اصل واقعیت و اصل لذت را می توانیم  در شخصیت روانی آذر و مهشید و انحراف (یا انقلاب) هر یک از قواعد رایج را می توانیم در رابطۀ با والدین در نظر بگیریم، یعنی در چهار چوب اودیپی تعبیر کنیم.

 

 

 


 

از همان اولین روزی که کلاس های پنجشنبه صبح آغاز می شود آذر نفیسی می پرسد : «کدام یک از شما روزی به من خیانت خواهد کرد؟» (ص 15)

این پرسش از کتاب موریل اسپارک (1) برگرفته شده و بی گمان نزد خوانندگان کتاب، در صورتی که با آن آشنایی نداشته باشند، به ابهاماتی چند دامن خواهد زد.

در صفحۀ 105 می بینیم که آذر نفیسی می خواهد برای مانا و شوهرش اسم تازه ای تعیین کند، و در عین حال در تصوراتش آنها را مثل دو کودک و دو خواهر و برادر می بیند و خودش را نیز به عنوان مادرخوانده ای افسانه ای تصور می کند. فراسوی چنین مواردی، آذر نفیسی را می بینیم که او نیز به سهم خودش در کنار دولت اقتدارگرا، به میل خودش برای افراد هویت پردازی می کند.

به این ترتیب نقد اجتماعی و طرح ادبی آذر نفیسی علیه خود او عمل می کند. این نتیجه گیری شاید در آن چه که نسرین در پاسخ به پرسش آذر نفیسی می گوید، روشن شود :

«شما به خوبی می دانید، زیرا این شما بودید که به ما یادآوری کردید که سرانجام خود ما هستیم که به خودمان خیانت می کنیم، و هر یک از ما یهودای خودش است.» (ص 15)

 

پرسش این جاست که آیا آذر نفیسی می داند که «یهودا» یا فرد خائن، خود اوست؟ آیا چنین خیانتی ناخودآگاهانه نیست؟  و به همین علت نیز زمین بازی را عوض می کند و پرسش دیگری را مطرح می کند. علاوه بر این تمام این قطعه را می توانیم به عنوان تک گویی خود نویسنده در نظر بگیریم که در آن، به تعبیر خاصی، نسرین نقش همذات او را به عهده دارد.

آذر نفیسی از گل و لای پرسش شگفت انگیزش مبنی براین که کدام یک از شما به من خیانت خواهد کرد، با این سفارش حکیمانه بیرون می آید و می گوید :

«هرگز تحت هیچ شرایطی هیچ اثر تخیلی را به کپی واقعیت تقلیل ندهید، آن چه را که ما دراین کتابها جستجو می کنیم نه واقعیت که ظهور آنی حقیقت است.» (ص 16)

 

 


 

بین پنجشنبه های ادبی آذر نفیسی و تحقق رؤیای قدیمی اش از یک سو و آن چه که دربارۀ همخوانی هامبر پرسوناژ جنایتکار در رمان نابوکوف و جمهوری اسلامی می گوید از سوی دیگر، رابطۀ تنگاتنگی وجود دارد، و گویی همگی علی رغم تمام تفاوت های صوری شان به مانند رودخانه ای آرام در مسیر یگانه ای حر کت می کنند :

«تمام این چیزها طی گفتگوهایمان دربارۀ چگونگی نقشۀ هامبر و این که چگونه او لولیتا را از زندگی محروم ساخت، بر ما آشکار شد.» (61)

و کمی دورتر می گوید :

« لولیتا، مثل شاگردان من، در تخیلات فرد دیگری باز آفرینی شده بودند.»

بر این پایه می توانیم نتیجه بگیریم که طرح آذر نفیسی برای روزهای پنجشنبه صبح نیز تفاوت ماهوی با «طرح اقتدار گرایانۀ» هامبر یا جمهوری اسلامی ندارد. زیرا او نیز می خواهد روح و روان شاگردانش را با یادداشت های کلاس دوست فنیمینستش و به همین ترتیب با بیسکویت های آمریکایی «پیلزبوری داگ بوی» (2) شکل تازه ای ببخشد.  

با چنین ساز و برگی در رمان «لولیتا خوانی در تهران» اگر می خواستیم عنوان دیگری برای این رمان انتخاب کنیم، به قطع یقین مناسبترین از دیدگاه من «رؤیای آمریکایی آذر نفیسی» می بود.

این ارزیابی را می توانیم طی چهار فصل کتاب ببینیم، آذر نفیسی بی آن که به خاطرات خوانده هایش از ادبیات آمریکایی مراجعه کند، قادر به درک واقعیت اطرافش نیست، و آن پند و اندرزی که به شاگردانش می دهد («هرگز تحت هیچ شرایطی هیچ اثر تخیلی را به کپی واقعیت تقلیل ندهید...» (ص 16) بیشتر به کار خود او می آید. و شاید هم که ناخودآگاهانه می داند – بی آن که بداند – که در ادبیات آمریکایی دچار از خودبیگانگی شده، و پند و اندرزهایش در واقع زمزمۀ ناخودآگاه خود اوست.

گویی تمام آن چه که پیرامون او روی می دهد همذات آن چیز هایی است که  در ادبیات آنگلو ساکسون خوانده. یعنی موضوعی که در اثر تکرار مکررات حالت تصنعی در رمان او ایجاد می کند. موضوع رابطۀ آذر نفیسی با ادبیات آنگلو ساکسون در فصل دوّم از زبان شوهر او مطرح می شود :

«مشکلی که با تو و خانوادۀ تو وجود دارد، این است که شما ها بیشتر در کتاب هایتان زندگی می کنید.»

درصفحۀ 123 وقتی از استعارۀ «دستمال کثیف» استفاده می کند، گویی «آدا»، «گتسبی» و غیره به بخشی از زندگینامۀ شخصی او تعلق دارند. قطعاتی که حاکی از انطباق هویتی او با کتابها هستند بی شمارند و در وقایعی که تعریف می کند غالبا با تفاسیری هم راه است که از خوانده هایش می آورد.

در دومین فصل کتاب در صفحۀ 164 و 165 یکی دیگر از این نمونه ها را می توانیم ببینیم، او از واقعه ای حرف می زند که طی آن تعدادی از دانشجویان انقلابی یکی از مأموران ساواک را در آمریکا شکنجه کرده بودند. آذر نفیسی این واقعه را با مرگ گتسبی تداعی می کند، از این جهت که گتسبی به خاطر جنایتی که مرتکب نشده بود کشته می شود.

به طور کلی می توانیم بگویم که انطباق هویتی آذر نفیسی با شخصیت های ادبیات آمریکایی به تمام رمان او سرایت می کند. ولی پرسشی که در این رابطه بر جا می ماند، این است که آیا چنین انطباق هویتی با ادبیات انگلیسی موجب آگاهی به جهان پیرامون و «ظهور حقیقت» می گردد و یا این که بر عکس، به از خودبیگانگی می انجامد؟

آیا انطباق هویتی در دیالکتیک با جهان خارج بوده و بر اساس گفتمانی چند صدایی (پلی فونی) در تلاش بازنویسی آن است؟

یکی از مواردی که می تواند طرح ادبی آذر نفیسی را در رابطه با پرسش بالا برای ما اشکار سازد، شاید در قطعاتی نهفته باشد که او از آموزش های دوست فمینیستش حرف می زند.

در نتیجه، طرح اولیه او برای تشکیل کلاس های رهایی بخش با شاگردانش، به تزریق نظریات فمینیستی و پرسش نامه ای گره می خورد که به شاگردانش پیشنهاد می کند. برای روشن ساختن این موضوع صفحات 63 و 64 را با هم بخوانیم  :

«نام شش شخصیتی را که بیش از همه دوست دارید نام ببرید...چه تصویری از خودتان دارید؟»

به این ترتیب فکر می کنم که با در نظر گرفتن روشی که استاد در اینجا به کار می بندد، طرح اولیه او برای تدریس ادبیات وجه مشخصۀ خاصی پیدا می کند. شاید این روشی باشد که آمریکایی ها برای بررسی ادبیات به کار می بندند ولی به هر جهت، ما در این جا بیشتر به نوعی روانشناسی پردازی در ادبیات روبرو می شویم، و شاید بتوانیم بگوییم نوعی روان درمانی بر اساس نظریات آذر نفیسی.  در صفحۀ 114 آذر نفیسی دوباره پرسش قدیمی خود را علی رغم بی اعتنایی  شاگردانش با اصرار دوباره مطرح می کند و از آنها می خواهد که « تصویری را که از خود دارند توضیح دهند».

نقاشی ساناز

ساناز به عنوان پاسخ نقاشی می کند. در این جا نقاشی یا طرح ساناز را با دقت بیشتری نگاه کنیم.

به باور من، این نقاشی با مضمون لولیتا و لولیتای ایرانی همخوانی داشته، و در رابطه با داستان دستگیر شدن ساناز می باشد. از دیدگاه من این نقاشی و به عبارت دقیق تر بازنمایی ادبی این نقاشی (چون که خود نقاشی را نمی توانیم ببینیم) به احتمال زیاد از تخیلات خود نویسنده منشأ گرفته است.

من توضیحات آذر نفیسی را دربارۀ این نقاشی چندین بار به دقت خواندم ولی نمی توانستم در ذهنم مجسم کنم که چگونه شخصیتی که در تابلو دیده می شود همزمان با دو دست زانوهایش را گرفته و در عین حال سعی می کند با دست دیگر از حبابی که در آن محبوس است بیرون بیاورد و پنجۀ پرندۀ بزرگ را بگیرد؟

زیرا با چنین تفسیری، ساناز باید یک دست زیادی داشته باشد. البته شخصیت تخیلی در نقاشی می تواند هر چند تا دست که نقاش دلش می خواهد داشته باشد. ولی چنین موضوعی اگر صحت می داشت، حتما در توضیحات نقاشی مطرح می شد، ولی چنین نیست.

 علاوه براین نکتۀ دیگری را باید دررابطه با نقاشی سانازمطرح کنیم. ابتدا به یاد می آوریم که نابوکوف گفته بوده است که او یک نویسندۀ تجسمی یا نقاش است، و به این ترتیب می توانیم حدس بزنیم که از چه رو آذر نفیسی طی نخستین فصل کتابش سعی می کند فضای منزل و به همین نسبت فضای کتابش را با عکس و تابلوهای نقاشی و خصوصا آینه ای که پدرش به او هدیه داده است باز نمایی کند. آینه می تواند چشم انداز کوهستانی اطراف تهران را منعکس کند که از طرف دیگر به دلیل قوانین اسلامی که اجباری ساختن پرده در خطر خاموشی قرار می گیرد.  

در آن جایی که آذر نفیسی از نقاشی ساناز حرف می زند، فورا به مؤخره ای اشاره می کند که ولادیمیر نابوکوف دربارۀ اثرش «لولیتا» نوشته است. آذر نفیسی از قطعه ای یاد می کند که او  انگیزۀ اولیه خود را در نوشتن چنین رمانی توضیح می دهد :

«نخستین بارقه های انگیزۀ من به شکل غریبی با خواندن مقاله ای در یک روزنامه شروع شد که دربارۀ میمونی در«باغ گیاهان» نوشته شده بود.این میمیون پس ازماهها  تلاش پی گیر و مراقبت توسط پژوهشگر علمی موفق می شود با ذغال طرحی بکشد. این طرح میله های قفس خودش را نشان می دهد.»(ص 114و 115)

موضوعی را که می خواهم در رابطه با این قطعه مطرح کنم، هیچ ارتباطی به انگیزۀ نابوکوف ندارد، بلکه تمرکز من روی  آشکار ساختن انگیزۀ خود آذرنفیسی است. ما می توانیم یادآوری این قطعه را به عنوان تداعی معانی آزاد از جانب آذر نفیسی تعبیر کنیم. بر اساس این تداعی معانی آذر نفیسی جایگزین آن پژوهشگر علمی و حیوان شناس می شود و ساناز هم به جای میمون. چون که ساناز هم مثل آن میمون نقاشی کشیده و به عبارتی می خواسته از اسارات خود حرف بزند و هر دو قفس زندان خود را در نقاشی هایشان بازنمایی کرده اند.

نتیجه گیری من از این قطعه و به حساب این که یادآوری این قطعه در عین حال تداعی معانی توسط نویسنده می باشد، برای کل اثر حائز اهمیت است و تمام مفهوم اثر را به شکل متراکم متأثر می سازد. به عبارت دیگر این قطعه استعاره ای ست برای تمام رمان «لولیتا خوانی در تهران».

 

1) Muriel Spark. « Le bel âge de miss Brodie »

2) Pillsbury Dough Boy 

 

بخش اوّل. لولیتا خوانی در تهران. یادداشت4 : تناقض 

بازشناسی تناقض در «لولیتا خوانی در تهران» در این جا  می تواند در دو بعد یا در دو وجه درونی و بیرونی مورد توجه ما قرارگیرد :  وجه درونی به معنای هر آن چه که در خود رمان نوشته شده و وجه بیرونی به معنای جایگاه چنین کتاب در فضای میان فرهنگی ایران (یعنی ناتوی فرهنگی).

در این جا اگر ما موضوع تناقض را مطرح می کنیم، این تناقض همواره در رابطه با دعاوی خود نویسنده است.

در این جا باید به جایگاه رمان آذر نفیسی به عنوان کاندیدای اثر هنری تأکید کنیم، زیرا تمام آن چه که در فضای فرهنگی عرضه می شود، هر چند که نهادهای دولتی و یا خصوصی از آن حمایت کرده باشند، و هر چند که رسانه ها در مورد  آن فعال بوده و حتی اگر کتاب در شمار پر فروش ترین بوده باشد، و هر چند از جانب محافل رسمی جوایزی دریافت کرده باشد، هیچ یک شاخص معتبری برای باز شناسی آن به عنوان اثر هنری نخواهد بود.

در صفحۀ 27 (نسخۀ فرانسوی) آذر نفیسی دربارۀ شاخص های انتخاب شاگردانش می گوید :

«وقتی شاگردانم را انتخاب می کردم، به محیط خانوادگی، اعتقادات مذهبی و ایدئولوژیک آنها توجهی نداشتم»

در پاراگراف بعدی دوباره همین موضوع را مطرح می کند و می گوید :

«افراد تک رو، دخترانی که به هیچ گروه خاصی و یا هیچ فرقۀ خاصی تعلق نداشتند.»

البته دورادور می توانیم حدس بزنیم که نویسنده در پی ایجاد فضایی غیر سیاسی و در عین حال فضایی خالی از هر گونه مرز طبقاتی است.

در همان صفحه، فکر می کنم که بتوانیم به شکل بارزتری به موضوع تناقض بپردازیم، او می گوید :

«صبح آن روز برای انتخاب لباس وقت بیشتری صرف کردم، لباسهایم را یکی پس از دیگری امتحان می کردم، و سرانجام پیراهن راه راه قرمز و سفید را انتخاب کردم و یک دامن با مخمل سیاه....»

ابهاماتی که در مورد انتخاب شاگردان مشاهده کردیم، در مورد انتخاب لباس نیز می توانیم مشاهده کنیم. زیرا که رنگ راه راه قرمز و سفید باید شباهت هایی با پرچم آمریکا داشته باشد. البته بایداضافه کنم که در این صحنه آذر نفیسی گوشوارۀ طلایی اش را هم به گوشش می آویزد که به عبارتی نشان ثروت و رفاه است.

موضوعی را که ما می خواهیم به آن اشاره کنیم پرچم آمریکا نیست، چرا که پیراهن او به رنگ پرچم دیگری هم می بود از دیدگاه ما فرقی نمی کرد، اگر پرچم ایران هم بود باز فرقی نمی کرد. موضوع به دعاوی نویسنده مربوط می شود. وقتی از انتخاب شاگردان حرف می زند و می گوید که این شاگردان به هیچ دسته و گروه و ایدئولوژی خاصی تعلق نداشتند، ولی از طرف دیگر وقتی می بینیم که خود او پیراهنی انباشته از مفاهیم سیاسی به تن می کند، در مورد بی طرفی خود او دچار تردید می شویم.

و علاوه بر این اگر هدف این است که شاگردان او مثل لولیتا قربانی نشوند و صاحب اختیار سرنوشت و تاریخ خودشان باشند، در این صورت آیا این تناقض آمیز نیست که در نخستین روز کلاس درس آزادی پرچم آمریکا را به اهتزاز درآوریم؟ یعنی کشوری که پدر بنیانگذار آن یک قاتل تمام عیار است و پایه های آن بر کشتار جمعی و ژنوسید استوار بوده که این روش را تا به امروز نیز ادامه داده است. ما در این جا نمی خواهیم از جنایات آمریکا از بدو پیدایش آن تا امروز بنویسیم، موضوع این نیست، موضوع استقلال شخصیتی افرادی است که آذر نفیسی می خواهد آنها را چنگ جمهوری اسلامی نجات دهد ولی برای رسیدن به چنین هدفی پرچم آمریکا را به احتزاز در می آورد. چنین عملی از دیدگاه من تناقض بزرگی به نظر می رسد. 

علاوه بر این ها انتخاب لباس آذر نفیسی در نخستین روز کلاس های پنجشنبه صبح دارای مفهوم گسترده تری نیز هست و جهت کشف این مفهوم، پیشنهاد می کنم مقدما بخشی از مقالۀ

 را بخوانیم .F.B.HUYGHE «غرب یا وسترن» نوشتۀ  

 

«استثناء آمریکایی

این ملت از تاریخ آدمیان سر برنیاورده و متولد نشده است، بلکه از خواستی برآمده که گواه بر قرارداد جدید و خواهان نوعی زندگی بوده که تنها با تمایلات خاص خودشان سازگاری داشته و در نوع خودش بی نظیر و بی همتا است. این ملت نه تنها رابطۀ خاصی با خدا دارد که گویی مأموریت خاصی در تمام زمینه ها به آنها داده  (به گفتۀ جرج دبلیو بوش کشور بهترین ها است)، بلکه این نوع زندگی را برای بشریت و تمام جهان معتبر می دانند، به عبارت دیگر وحدت جهانی مشروط به سازگاری با چنین پنداری است : آمریکایی سازی جهان، یعنی جهانی شدن جهان و این یعنی تقریبا سیر تحولی تاریخ، و از این جهت که جهان شمول است.» (1)

 

در این گزارش مختصر هدف ما این بود که کمی بیشتر با مفهوم انتخاب پیراهن آشنا شویم و ببینیم استادی که می خواهد شاگردانش را از بند جمهوری اسلامی آزاد سازد، برای کدام آلترناتیو تبلیغ می کند.

 

 (1F.B.HUYGHE, sous le titre « L’occident ou le western » Mardi 15 avril 2003.(Recherche à partir du GOOGLE 

 

 

یادداشت5

لیبرالیسم

آذر نفیسی در مصاحباتش و به همین نسبت در خود رمان  صراحتا جبهۀ سیاسی اش را مشخص می کند: لیبرالیسم.

در نتیجه، مثل روز روشن است که با توجه به چنین صراحتی در تعیین جبهۀ سیاسی توسط نویسنده، از این پس تمام داستانی که تعریف می کند متأثر از این موضع گیری سیاسی بوده، و به عبارت دیگر می توانیم مفهوم تمام رمان و تمام تخیلات نویسنده را با تکیه به ضخامت این ایدئولوژی در بطن جریان  نظام سرمایه داری حاکم  ارزیابی کنیم.

نقطۀ اوج اوتوپی آذر نفیسی در این نکته نهفته است که کمال مطلوب او به تحقق رسیده است. ایده آل او در سرزمین موعود او تحقق یافته تنها همین باقی مانده که پیدایش آن را پیامبرانه به بشریت نوید دهیم. بر این اساس « لولیتا خوانی در تهران» مکان چنین گفتمانی خواهد بود.

به این ترتیب می توانیم «لولیتا خوانی در تهران» را با نقدی که تا کنون علیه لیبرالیسم و جهانی شدن جهان تا جهانی شدن فقر و  یا جهانی شدن بمب اورانیوم ضعیف شده و گزینش موضوعات دیگری نظیر مصرف بی رویۀ منابع طبیعی و تخریب طبیعت، و فرهنگ های گوناگون برخورد دهیم، و این همه تنها بخاطر منافع سرمایه داران به عنوان طبقه ای ممتاز، و استثنایی. در نتیجه این طرز تلقی سیاسی و ایدئولوژیک که وجه غالب عصر ما را تشکیل می دهد همان کلید واژه ای است که معرف مفهوم هنر و ادبیات نزد آذر نفیسی و تمام سیستمی می باشد که  از کار او پشتیبانی کرده است. در این جا می توانیم پرانتز کوچکی باز کنیم تا به مقالۀ  آقای حمید دباشی (1) که  در سایت «شورای گسترش زبان فارسی» مطالبی دربارۀ آن بیابیم (2) بپردازیم. از این جهت که در نتیجه گیری های سیاسی تقریبا با نتیجه گیری های من در این جا تطبیق می کند، با این تفاوت که توجه حمید دباشی صرفا به مسائل سیاسی بوده و به تحلیل دقیق رمان نمی پردازد و از طرف دیگر وارد مباحث هنر و زیبایی شناسی نمی شود.

نظریۀ ادبی که در نوشتۀ آذر نفیسی مشاهده می کنیم، یعنی نظریه ای که قدرت توهم انگیز و تخیلی ادبیات را به عنوان مرحم در جوامع استبدادی معرفی می کند، در واقع ریشه در بنیاد ایده آلیستی به مفهوم فلسفی داشته و نزدیکا نزدیک در تبانی  تنگاتنگ با بنیادهای فکری لیبرالیسم است.

 

 

1) حمید دباشی. مراجعه شود به ویکیپدیای فارسی

2)

http://www.persian-language.org/group/Report.asp?ID=1093&P=8

 

یادداشت6

دربارۀ ایدئولوژی

 

دربارۀ زبان یا اثر ایدئولوژیک، جالبتر وقتی است که خود آذرنفیسی در رمانش به انتقاد از «ایدئولوژی» می پردازد و می گوید :

«ما در بطن فرهنگی زندگی می کردیم که هر گونه استقلال  اثر ادبی را نفی می کرد و تنها وقتی برای آن ارزش قائل می شد که به خدمت چیزی بنیادی تر در می آمد، یعنی ایدئولوژی .» (ص 45)

به این ترتیب می توانیم «لولیتا خوانی در تهران» را از ورای گفتمان خود آذر نفیسی در نقد روابط اثر هنری و ایدئولوژی مورد بررسی قرار دهیم و ببینیم آیا چنین نقدی شامل حال خود رمان او می شود یا نه؟ آیا خود رمان «لولیتا خوانی در تهران» ونویسنده اش پیش از همه در خدمت ایدئولوژی آمریکایی بوده است یا نه؟ البته تا این جا مطالب متعددی را مطرح کردیم که تا حدودی پاسخگوی چنین پرسشی بوده است.

در گفتمان آذر نفیسی این جا و آن جا مشاهده می کنیم که او پیوسته سعی می کند بگوید که بی طرف است و کار سیاسی نمی کند. این موضوع را کمی دور تر با کفتمان او دربارۀ کمونیست آمریکایی میک گولد(1) با دقت بیشتری بررسی خواهیم کرد.

پرسشی که در خصوص بازی قائم با شکی که آذر نفیسی در رمانش به راه انداخته تا غیر سیاسی بودن خودش را تأیید کند، این است که چنین تمایلی برای تأکید روی بی طرف بودن از کجا منشأ می گیرد؟

 ادوارد سعید در کتاب شرق شناسی می گوید :

«آن چه مورد توجه من می باشد، این است که نشان دهم که چگونه نظریۀ لیبرال که دانش و آگاهی را به شکل بنیادی غیر سیاسی می داند ( و بر عکس، آگاهی که نشان از سیاست داشته باشد آگاهی و علم نمی داند) شرایط سیاسی ای را کتمان کرده و بر آن پرده می کشد که قویا سازمان یافته ، و در اشکال مخفیانه در تولید آگاهی دخالت داشته است.» (شرق شناسی. نسخۀ فرانسوی ص 23. ترجمه از من است)

و کمی دورتر ادوارد سعید اضافه می کند :

« مارک «سیاسی» برای بی اعتبار ساختن کارهایی به کار می رود که شهامت این را داشته اند تا ساخت و ساز عینیت گرایی به اصطلاح فرا-سیاسی را زیر علامت سؤال ببرند.» (شرق شناسی)

این مسئله البته در مباحث هنری دائما مطرح بوده و قدمت تاریخی دارد. در عصر برتولت برشت، طرفداران تآتر ارسطویی برتولت برشت را بخاطر موضع گیری سیاسی اش به باد  انتقاد می گرفتند، و ادعا می کردند که تآتر و به طور کلی هنر، تماشای ناب و خالص است، در حالی که برتولت برشت سعی می کرد ماهیت تحول پذیر جهان را نشان دهد.و به این ترتیب مهر سیاسی دریافت می کرد، زیرا قوانین تحول و عوامل بازدارنده را نشان می داد. چنین انتقادی به کار برتولت برشت در تآتر، در حالی صورت می گرفت که همانطور که می دانیم تآتر پیش از این که به عنوان هنر مطرح باشد، مؤسسه ای دولتی  و کاملا سیاسی است.

ناگفته نماند که وقتی آذر نفیسی از استقلال ادبی حرف می زند، با توجه به تمام پشتیبانی های نهادینه برای انتشار رمانش در آمریکا و سر تا سر اروپا، و ترجمۀ آن به 32 زبان – در حالی که کتاب جان پرکینز با تمام اهمیتش تنها به 12 زبان ترجمه شده – واقعا از استقلال ادبی گفتن، در مورد خود او به کمی بی مورد و تناقض آمیز به نظر می رسد.

1) Mike Gold

یادداشت 7

دربارۀ سانسور

 

جهت درک نقد باید شاخص های آن را مد نظر قرارداد. در صفحۀ 45 (نسخۀ فرانسوی) آذر نفیسی به موضوع موقعیت سانسور در سینمای ایران می پردازد، و می گوید که مأمور سانسور سینما، فردی است که قدرت بینایی ندارد و نابینا است. و همین فرد نابینا است که برای نشان دادن و یا نشان ندادن صحنه ها تصمیم می گیرد.

ولی مشکل سانسور یا قضاوت دربارۀ تصویر شاید به نابینا بودن فرد بستگی نداشته باشد...ولی در حالت کلی می توانیم انتقاد آذر نفیسی را وارد بدانیم. ولی با این وصف اگر خودمان را به چنین مواردی محدود کنیم، این احتمال وجود دارد که در خصوص درک موقعیت فعلی فعالیت های هنری در فضای فرهنگی ایران به خطا برویم. از دیدگاه من، آذر نفیسی، و با او تمام افرادی که نقد سانسور را تنها به قیچی سانسور چی منحصر می سازند، قویا به خطا رفته اند. زیرا که نقد سانسور به محصولی منحصر شده است که از پیش بودجه اش را دریافت کرده و ساخت آن به اتمام رسیده است.

برای من نقد سانسور از نقد موقعیت آموزش به طور عام و آموزش هنری به طور خاص در سطح آموزش عمومی، و سهم هریک از شهروندان از ذخیرۀ فرهنگی آغاز می شود (می توانستم بگویم در مناسبات تولیدی تعیین می شود). که در هر صورت در قطب کاملا مخالف بینش آذر نفیسی ها از موضوع آموزش سنگر بندی می کند، زیرا سیستم آموزشی که آذر نفیسی از آن حرف می زند و نمونه نظریات او را در مورد بیمارستان قدیمی آمریکا دیدیم، از دیدگاه من تروریسم فرهنگی و به شکل بنیادی مبتذل است.

و بی دلیل نیست که غرب سرمایه داری تنها از چنین آثاری پشتیبانی می کند، و برای پشتیبانی از چنین اثاری نیز، اجبارا در تمام سطوح به سانسور تا خشونت در حد تهدید به بمباران اتمی ایران دست می زند. ابتذال نظریات بورژوازی و آذر نفیسی ها در بافت ویروس هایی نظیر «لولیتا خوانی در تهران» حک شده است که تنها می تواند برای تغذیۀ افکار توده های فاشیست و نژاد پرست آمریکایی و اروپایی به کار رود.  ابتذال چنین اثاری در این جاست که برای جامعۀ طبقاتی تبلیغ می کند و گوشت بریان را تنها در بشقاب برگزیدگان روا می داند.

 

 

یادداشت 8

دربارۀ خود محوری بینی مستبدان ما

 

جنبش ادبی آذر نفیسی و شاگردانش دورا دور شباهت هایی با «جنبش نوین چپ» دارد. جنبش نوین چپ در برخی کشورهای اروپایی  بر این باور است  که می توان خارج از مدار جهان سرمایه داری دست به ایجاد فضاهای جزئی  زد(بخوانید دهکده) که در عین حال انعکاس جهانی داشته باشد.

 نماد جهانشمولیت جنبش ادبی پنجشنبه صبح در سالن آذر نفیسی، در پراکندگی گروه و در عین حال در تحقق عینی تمنّا و آرزومندی برای رسیدن به سرزمین موعود بازنمایی شده است.

روشن است که کاروان آذر نفیسی از «جنبش نوین چپ» فاصلۀ خیلی زیادی دارد، زیرا او در پی تحقق هیچ تمنّایی نبوده و فاقد اتوپی است. آذر نفیسی به بدنۀ نظام سرمایه داری لیبرال پیوند خورده، و نظریاتش درواقع از نوع لباس های حاضری است. و این تقریبا خصوصیت تمام جامعۀ مهاجرین ایرانی بوده، زیرا طبقۀ اجتماعی آنان (بورژوازی کمپرادور) به شکل بنیادی و قطعی عقیم بوده و در هر کجا که پا بگیرد زمین حاصلخیز را نیز به  سرزمینی بایر مبدل می سازد. به همین علت در خارج از ایران هیچ تجمع سیاسی و یا فرهنگی به چشم نمی آید که وجهۀ مردمی داشته باشد و یا حتی با محافل پیشگام کشورهای میزبان رابطه ای داشته باشد. تمام آن چیزی که مهاجرین ایرانی در وجه رسمی و بین المللی، ایجاد کرده اند، ارتشی خیانت کار است که برخی از آنان حتی تا حمایت از بمباران اتمی ایران پیش رفته اند.

در هر صورت آذر نفیسی در جایی از مصاحباتش به تمایل عمومی مردم اشاره می کند که به دخالت کشورهای خارجی دل بسته اند. همان طور که گفتیم آذر نفیسی بی هیچ ابهامی لیبرال است و هیچ اتوپی در کار او دیده نمی شود، زیرا آن چه را که او در پی آن است، پیش از این ساخته اند و در عالم واقع وجود دارد و نامش ایالات متحدۀ آمریکا است. به همین علت نیز هست که، از دیدگاه من، بزرگ داشتی که او از ادبیات و خلاقیت ادبی به عمل می آورد با توجه به چنین فقدانی، برای آفرینش جهانی متعالی تر، رنگ می بازد.

با چنین بینشی، دیگر نیازی به آفرینشگری در عرصۀ تاریخی نیست، زیرا که آن چه را که کمال مطلوب است، آفریده اند : آمریکا.

در صفحۀ 57 در «لولیتا خوانی در تهران» آذر نفیسی می گوید:

«نابوکوف انتقام ما را از خود محوری مستبدان ما گرفته است، از آیت الاه خمینی، از آخرین خواستگار یاسی، و استادی که چهرۀ وارفته ای داشت. آنها در این تلاش بودند که دیگران را بر اساس رؤیاها و آرزومدی های خود شکل دهند. امّا نابوکوف در فراسوی چهرۀ هامبر (پرسوناژ رمان  لولیتا نوشتۀ نابوکوف) تمام مستبدانی را که می خواهند زندگی دیگران را به تاراج ببرند افشا کرد.»

اشکال کار در چنین مقایسات و تعاریفی از رمان نابوکوف نیست. بلکه اشکال کار در مقایسۀ همین گفتمان با واقعیاتی ست که در ذهن آذر نفیسی جایگزین اتوپی شده است.

البته چنین عادت فکری منحصر به این نویسنده نیست، بلکه در جمع اپوزیسیون ایران به عنوان کپی بردار رسانه های جهان سرمایه داری رواج آشکار دارد. به عبارت دیگر اگر در جبهۀ حکومت مذهبی بخشی از روحانیت با مخالفتها و افشاگریهایشان در پی خارج کردن مذهب از زیر ضربتهای تاریخی هستند، در جبهۀ سرمایه داری نیز بخشی با حمله به مذهب و صرفا مذهب سعی می کنند، با به نمایش گذاشتن موقعیت مطلوب خود در غرب،  سرمایه داری را از زیر ضرب خارج کنند و در عین حال پرچم  سرمایه داری را در نسخۀ ایده آل آن در چشم انداز آیندۀ ای بهتر به اهتزار در آوردند.

اگر موضوع انتقام از «هامبر» و تمام آن نظام هایی که می خواهند زندگی افراد را بر اساس آرزومندی ها و نیازهای خود شکل دهند، خانم آذر نفیسی و تمام دستگاهی که از او حمایت کرده است، و تمام آنهایی که برای او دست زدند، نظرشان دربارۀ «کودکان دی اکسین» چیست؟ نظرشان دربارۀ «کودکان اورانیوم رقیق شده» چیست؟ نظرشان دربارۀ جامعۀ طبقاتی چیست؟ نظرشان دربارۀ تبعیض و خشونت طبقاتی (در سطح جهانی) چیست؟

آیا نظام طبقاتی یعنی همان آرمان خانم نفیسی نیست که افراد را از داشتن زندگینامه ای مستقل و آزاد و ...محروم می سازد؟  تحمیل فرهنگ آمریکایی  به عنوان فرهنگ برتر و جهانشمول، آیا با «هامبر» شخصیت جنایتکار در رمان نابوکوف قرابتی ندارد؟

علاوه براین، بر اساس برخی تحلیل های منتقدین ایرانی، جنبش های ترقی خواه و دموکراسی خواه در ایران در طول قرن بیستم، دقیقا پنج بار مورد تهاجم تروریستی جهان ایده آل خانم نفیسی قرار گرفته است.

اگر آیت الله خمینی با تخیلات مذهبیش و با نتایجی که دیدیم و هنوز هم می بینیم، مردم را در پی خود روان ساخت، یعنی مردمی که تنها طالب صلح و آزادی و نان و مسکن و کار بودند، نباید فراموش کنیم که ایالات متحدۀ آمریکا و هم پیمانانش به نسل جدیدی از بشریت دامن زدند که نامش کودکان دی اکسین و کودکان اورانیوم رقیق شده است.

آری نظامی که خانم آذر نفیسی از آن دفاع می کند، یعنی نظامی که بشریت را به ورطۀ نابودی حتمی هدایت کرده است. و گفتمانی این چنین بود که در سر تا سر غرب خریداران بی شماری پیدا کرد.

گفتمان آذر نفیسی اگر چه جمهوری اسلامی را به باد انتقاد می گیرد، ولی از طریق نابوکوف به کمونیست ها نیز حمله می کند.

و اگر آذر نفیسی در رابطه با مذهب بین اصول گرا و اصلاح طلب تفاوت قائل می شود، در خصوص کمونیست امّا، هیچ تردیدی به خود راه نمی دهد.

 

یادداشت 9

مقایسۀ رمان لولیتا و جمهوری اسلامی 

سکسوآلیتۀ بیمارناک

 

مقایسۀ موضوع رمان لولیتا و جمهوری اسلامی، بیش از همه در رابطه با خاطرات نسرین (یکی از شاگردان او) که مورد سوء استفادۀ جنسی قرار گرفته بوده است، هم سویی هایی با رمان نابوکوف پیدا می کند(صفحات 78 و 79).

ولی در این رابطه می خواهیم نشان دهیم که به چه علتی طرح نویسنده، آذر نفیسی در آن جایی که بیش از همه موفقیت آمیز به نظر می رسد، در واقع قابل تردید است. البته باید تأکید کنم که این موضوع را ما اکیدا در رابطه با طرح اولیۀ نویسنده برای رمانش می توانیم مطرح کنیم.

به عبارتی می توانیم بگوییم که کتاب «لولیتا خوانی در تهران» در عرصۀ سیاسی و اجتماعی واقع شده و در هر صورت به همین علت نیز توجه اروپائیان و آمریکاییها را به خود معطوف داشته است.

در هر صورت «لولیتا»ی اصلی نوشتۀ نابوکوف که ترجمۀ جدید آن با مقدمۀ بسیار ارزندۀ موریس کوتوریه، از این جهت مورد توجه عموم قرار گرفته که یکی از معضلات اجتماعی پر اهمیت مثل «پدوفیلی» را به روی صحنۀ اجتماعی آورده بوده است.

 

وجه اجتماعی اثر(لولیتای نابوکوف) عبارت است از طرح گفتمان سوء استفاده جنسی در شکل رمان، و به آزمون گذاشتن خوانندگان در این تجربۀ زیبایی شناسانه. ولی انتقادی که به طرح آذر نفیسی وارد است، این است که او می خواهد بین سوء استفاده جنسی و جمهوری اسلامی رابطه ای نمادینه ایجاد کند، در حالی که موضوع به نوعی بیماری روانی مربوط می شود که جهانشمول بوده و هیچ جامعه ای در دنیا وجود ندارد که از آن در امان باشد.

البته از این نوع نوشته ها و نماد سازی های مصنوعی و نامتناسب که عوارض بیماری های روانی را به حساب حاکمیت دین می گذارد در طیف اپوزیسیون ایران کم نیستند.

در رابطه با طرح مضمون رمان آذر نفیسی فکر می کنم بتوانیم حداقل به یک نکتۀ دیگر بپردازیم. مقایسۀ موضوع لولیتای نابوکوف و جمهوری اسلامی، و طرح کلاس های پنجشنبه به عنوان ایجاد فضایی تخیلی برای گریز از واقعیت، دورادور حاکی از تلاش نویسنده برای روانشناختی سازی تاریخ است و مثل هر بورژوای دیگری و با آنها  گلۀ روانکاوها راه رهایی را نیز در همین وجه روانی جستجو می کنند. یعنی این که در عالم واقعیت هیچ مشکلی وجود ندارد، به جز آخوندها و آنهایی که از نظر روانی بیمار هستند، در نتیجه باید خودشان را معالجه کنند. در این جا جملۀ ژرژ پولیتزر را باید یادآور شویم که در انتقاد از روانکاوی می گوید: « روانکاوی تاریخ را از طریق روانشناسی تعریف می کند و نه روانشناسی از طریق  تاریخ»(مراجعه شود به «روانکاوی ایدئولوژی واپس گرا» ترجمه حمید محوی).

 

یادداشت 10

لولیتای نابوکوف

و

لولیتا خوانی آذر نفیسی

لولیتا خوانی در تهران انباشته از سؤال و جواب در ادبیات و نظریات ادبی است. البته نمی توانیم انتظار داشته باشیم که طرح چنین مسائلی در فضای رمان بتواند به شکل جامع مطرح گردد. در هر صورت ما می توانیم در خوانش رمان رویکردهای متعددی داشته باشیم و در این جا می توانیم،  روی نظریات ادبی متمرکز شویم که در خود داستان و در گفت و گوهای  بین پرسوناژها مطرح شده است.

اگر به نمونه ای که در صفحۀ 81 مشاهده می شود توجه کنیم، یعنی در یکی از کلاس های روز پنجشنبه مباحثات علی رغم زنگ تفریح ادامه پیدا می کند و مانا می گوید :

«عجیب است، برخی از منتقدین گویی با کتاب ها همان رفتاری را دارند که هامبر با لولیتا داشت. آنها تنها خودشان را می بینند و چیزی را که می خواهند ببینند.»

در این جا به راحتی می توانیم حدس بزنیم که در چند لحظۀ پیش از آن آذر نفیسی دربارۀ منتقدین «لولیتا» مطالبی گفته بوده است. این ترفند آذر نفیسی از این جهت است که با مخلوط کردن مطالب به هدفش برسد، یعنی وصل کردن موضوع به جمهوری اسلامی.

رابطۀ واقعیت و تخیل یکی از دائمی ترین مسائل در رمان آذر نفیسی است. ولی بر خلاف آذر نفیسی، به طریق اولی پرسش این جاست که چگونه نابوکوف واقعیت را در شکل تخیل ساخته و پرداخته، و چه نوع تجربۀ زیبایی شناختی به خوانندگانش عرضه کرده است؟

آذر نفیسی با وصل کردن «لولیتا» به جمهوری اسلامی، که البته در حالت کلی انتخابی آزاد به نظر می رسد، ولی با چنین کاری علت وجودی و ماهیت پیشنهاد زیبایی شناختی نابوکوف را پوچ اعلام می کند.

باید دانست که «لولیتا» حتی در کشورهای غربی نیز سانسور شده است. دراین باره ترجمۀ جدید لولیتای نابوکوف به زبان فرانسه موریس کوتوریه می گوید:

«عرصۀ فرهنگی و اخلاقی که این ترجمۀ جدید در آن عرضه می شود، نسبت به سالهای 50 آزادی کمتری دارد، زیرا در مقابل انحرافی نظیر «پدوفیلی» مشکل بتوان لذتی را که قویا در خوانش این اثر مشاهده می کنیم مجاز بدانیم.» (1)

بر این اساس لولیتا اثری مشکل برانگیز است که بحث بسیار داغی را در عرصۀ زیبایی شناسی در رابطه با مفهوم لذت در اثر هنری مطرح می کند.

در واقع انتقادی که آذری نفیسی علیه برخی منتقدین وارد ساخته که نتیجۀ گفتمان او را از زبان مانا می شنویم، پیش از همه به خود او وارد می شود، چرا که آن چیزی را در لولیتا دیده است که خود او می خواسته ببیند، یعنی موضوعی که ارتباطی به نیّت نویسنده لولیتا یعنی نابوکوف ندارد.

 

1)  Maurcie Couturiet. Introduction.In

Lolita.Folio.2005

 

بخش اوّل یادداشت 10

اصول صرف و نحو

اپوزیسیون ایران در خارج از کشور

رمان «لولیتا خوانی در تهران» به عنوان اثر انتقادی علیه رژیم مذهبی در ایران، تا جایی که من می دانم، چیزی فراتر از کلکسیونی تکراری از مسائلی نیست که معمولا اپوزیسیون های رسمی و رایج در ادامۀ رسانه های اروپایی و آمریکایی مطرح می کنند.

یکی از همین موضوعات کلاسیک و دائمی در جراید اروپایی و آمریکایی موضوع نویسندۀ هندی تبار سلمان رشدی ست. در  صفحۀ 81 مشاهده می کنیم که آذرنفیسی در بحث سانسور در ایران یادآوری چنین موضوعی را فراموش نمی کند. ولی متأسفانه از دیدگاه من موضوع سلمان رشدی و نظایر آن پیش از آن که به شکل بنیادی به معضل سانسور مربوط باشد، در حد نمایش سیاسی باقی می ماند. به روشنی می دانیم که مسلمان ها مثل دیگر مؤمنین یکتا پرست حساسیت خاصی نسبت به اعتقاداتشان دارند، و هربار که رسا نه های غربی با آگاهی از نتایج کارشان، به اعتقادات آنها توهین می کنند، عکس العمل نشان داده و متأسفانه هر بار – بی هیچ استثنائی – یک عده مسلمان در تظاهرات کشته می شوند. یک روز به خاطر رشدی و روز دیگر به خاطر کاریکاتور. و البته اگر چه شاید چنین آثاری که اعتقادات مذهبی را خدشه دار می سازد به عنوان سنگر دفاع از آزادی بیان مطرح می کنند، با این وجود به تعبیری خاص می توانیم بگوییم که آب به آسیاب مذهب می ریزند. زیرا مذاهب یکتا پرست بی هیچ استثنائی برای تداوم و تثبیت و تأیید و حقانیت خود به تضمین دائمی نیازمند هستند. شهید و قربانی در هر سه دین یکتا پرست همانا ضامن اصلی تداوم چنین اعتقاداتی بوده، و به همین علت نیز هر بار که موردی پیش می آید، عده ای می میرند، و باید بمیرند، یعنی این که اگر چه آن عده ای که در تظاهرات   به هر دلیل می میرند، تصادفی به نظر می رسد، ولی در واقع در ابعاد کلی شهدا جزء برنامه ریزی های مذاهب هستند. وهمانطور که گفتیم، به همین علت نیز هست که ارکستراسیون رسانه ای برای دفاع از آزادی بیان و حقوق بشر با بنیادی ترین فعالیت مذهبی همراه می شود.

موضوع سلمان رشدی بین ساناز و نسرین و به همین منوال مهشید و آذین مطرح می شود. در گفت و گوی ساناز و نسرین مطلبی هست که بیش از همه باید مورد توجه ما قرار گیرد، زیرا به یکی مباحث مهم زیبایی شناسی مربوط می شود.

ساناز در رابطه با موضوع سلمان رشدی می گوید:

«خیلی از مردم فکر می کنند که سلمان رشدی تصویر نادرست و توهین آمیزی از اعتقادات مذهبی آنها را ترسیم کرده است. می خواهم بگویم که مردم به خود رمان حمله نمی کنند...»

و نسرین در پاسخ می گوید:

«آیا می توانیم رمانی بنویسیم که توهین آمیز نباشد و در عین حال رمان خوبی هم باشد؟...از طرف دیگر، قرار اولیه ای که با خواننده بسته شده بر این اساس است که موضوع به واقعیت ارتباطی نداشته، و ما با جهانی تخیلی سروکار داریم. نمی توانند فضای تخیلی و انقلابی را از ما بگیرند.»

گفت و گوی ساناز و نسرین راه دوری نمی رود و متوقف می شود.

این بحث انقلاب یا عصیان به ویژه مربوط است به آثار مدرن که در پیوند با ضرورت بی بدیل بودن و جدید بودن آن مطرح می شود. بر این اساس برای این که اثر حاوی« چیز» جدید و نوینی باشد، می بایستی که در رابطه با آثار ماقبل خود دست به تحولات و دگرگونی هایی بزند به این معنا که در نظم قدیم تحول ایجاد کند، و طرحی نو در اندازد.

چنین گذشتی نسبت به آثار پیشین، به معنای «توهین» و یا «بی احترامی» به شکلی که در رمان آذر نفیسی مطرح شده، نیست. و توهین و بی احترامی بیشتر موضوعاتی اخلاقی هستند.

در حالی که عصیان و یا انقلاب که در رابطه با آفرینش اثر هنری مطرح می باشد، مقایر اخلاق نیست. اثر هنری جدید با طرح نوین در واقع در مقام  قانوگذار عمل می کند. دراین صورت انقلاب و یا عصیان و مدرنیتۀ در اثر هنری نمی تواند به معنای توهین و چرند و پرند گویی باشد. اثر هنری  می بایستی در رابطه با آثار پیش خود گامی به جلو بردار، به همین علت نیز هست که آفرینش اثر هنری همیشه کار بسیار مشکلی بوده است.

در هر صورت همین قدر می دانیم که «آیه های شیطانی» نوشتۀ سلمان رشدی یکی از پر فروش ترین کتابهای دوران خود بود، ولی البته با توجه به حجم کتاب نمی دانیم چند نفر واقعا آن را خوانده اند. ولی در رابطه با این کتاب هیچ گاه به عنوان رمان و آن کار هنری و ادبی که احتمالا آن را به عنوان اثر هنری مطرح می سازد در رسانه ها گفته نشد، و عملا چیزی نبود و نیست بجز شیئی سیاسی.

 

یادداشت دربارۀ صفحۀ 92 (نسخۀ فرانسوی) :

نگار با گریه وارد اتاق می شود 

نگار دختر یازده سالۀ آذر نفیسی است، از مدرسه باز می گردد. او در مدرسه صحنۀ جراحت باری را دیده که او را قویا متأثر ساخته است. نگار اشک هایش را برای منزل نگهداشته برای این که نمی توانسته در آن جا و در حضور دیگران گریه کند، و حالا در حالی که مثل ابر بهار اشک می ریزد داستان واقعه را تعریف می کند : «مدیر مدرسه همراه با معلم اخلاق به شکل سرزده وارد کلاس می شوند و به  بچه ها دستور می دهند که دستهایشان را روی میز بگذارند.»

مدیر مدرسه و معلم اخلاق می خواستند تمام دختران مدرسه را بازرسی کنند تا مبادا « اسلحه و اشیاء ممنوعه، کاست ممنوعه، رمان،...» در کیفشان حمل نکرده باشند. بر اساس نوشته های آذر نفیسی گویی که این رزیم اسلامی به اندازه ای خشن و در عین حال شکننده است که حتی به دختر کوچولوهای مدرسه هم مظنون است.

 کاشف به عمل می آید که ناخنهای یکی از شاگردان کمی بلند تر از حد مجاز است :

«مدیر مدرسه ناخهای او را به شکلی قیچی کرد که انگشتانش به خون افتاد.»

و این یکی از دلخراش ترین صحنه هایی است که در این رمان می توانیم بخوانیم. با چنین صحنه ای البته باید اعتراف کنم که  نویسنده در بازنمایی خشونت رژیم حاکم موفق بوده است.

با این وجود می توانیم یک بار دیگر به جملۀ معروف او در صفحۀ 16 مراجعه کنیم : «هرگز تحت هیچ شرایطی هیچ اثر تخیلی را به کپی واقعیت تقلیل ندهید، آن چه را که ما دراین کتابها جستجو می کنیم نه واقعیت که ظهور آنی حقیقت است.» (ص 16)

تخیل یا واقعیت، گنجاندن واقعه ای روزمره و دلخراش در متن رمان که نظایر آن در هر کجایی می تواند صورت گیرد، برای گفتن کدام حقیقت؟

حقیقتی که نویسنده می خواهد ظهور آنی را برای ما ممکن سازد این است که بر حسب اتفاق این دختری را که ناخنش را به این شکل دلخراش از بیخ قیچی کرده و به خون انداخته اند، پیش از این در ایالات متحدۀ آمریکا زندگی می کرده . به تازگی به ایران برگشته و از اوضاع و احوال این جا (یعنی ایران) بی اطلاع است : «او سال گذشته از آمریکا بازگشته است.»

گزارش صحنۀ به خون انداختن ناختن دختر کوچولی ایرانی-آمریکایی با گزارشات دیگری ادامه پیدا می کند که در آن می توانیم از لگدکوب کردن پرچم آمریکا و «فریاد مرگ بر آمریکا» یاد کنیم.

به این ترتیب است که بازنمایی خشونت بجای این که در اشکال همه شمول صورت پذیرد، با قیچی جمهوری اسلامی و ناخن به خون افتادۀ دخترک ایرانی- آمریکایی و با لگد کوب ساختن پرچم آمریکا و فریاد مرگ بر آمریکا تداعی شده، و در نتیجه می توانیم بگوییم که در «لولیتا خوانی در تهران» ما با یک نوشتۀ کاملا ایدئولوژیک و تبلیغاتی روبرو هستیم که علاوه براین با توجه به تنش های سیاسی بین المللی بین ایران و آمریکا، و هم زمانی آن با انتشار چنین رمانی، قطعا می توانیم یکی از مفاهیم رمان آذر نفیسی را در رابطه با همین تنش سیاسی جستجو کنیم. بر این اساس مفهوم چنین رمانی با توجه به  معاصر بودن انتشار آن با تنش های سیاسی ، رمانی تبلیغاتی بوده که به جانبداری از آمریکا نوشته شده و توسط همین کشور نیز در جهان منتشر گشته است.

در خصوص گزارش واقعۀ دلخراش، به خون انداختن ناخن دخترک ایرانی-آمریکایی، خانم آذر نفیسی می تواند سری هم به آرشیو اف بی آی در آمریکا بزند تا از حوادث دلخراش دیگری ولی این بار در آمریکا اطلاع کسب کند.

 

بخش دوّم

گتسبی

یادداشت 13

خلاصۀ بخش دوّم

 

پس از هفده سال آذر نفیسی به ایران باز می گردد، هنگام رفتن از ایران او سیزده ساله بوده. از دید او انقلاب خیلی چیز ها را دگرگون ساخته و کشور همانی نیست که او به خاطر می آورد. او خیلی زود به عنوان استاد وارد دانشگاه می شود.

 

همان طور که می دانیم در ایران، دانشگاه همیشه آینۀ جهان سیاست بوده و خیلی وقایع از آنجا آغاز شده است، به این ترتیب زندگی دانشگاهی او متأثر از حوادث آغاز انقلاب است.

در تمام این دوران یک کتاب همراهش دارد و همه چیز را نیز با تکیه به آن تعبیر می کند، این کتاب «گتسبی بزرگ» نوشتۀ فرانسیس اسکات فیتزجرالد است. با آغاز فشارهای رژیم، او در کوران حوادث، گم شده به نظر می رسد. چند حادثۀ مهم تاریخی یادآوری شده : او در آخرین تظاهرات سازمان یافته توسط مجاهدین خلق شرکت دارد. 28 ژوئن 1981 بمب گذاری مجلس عمومی  جمهوری اسلامی، که پس از این حادثه دولت انتقام گرفت و هر کسی که زیر دستشان می افتاد اعدام می کرد.

 

 


 

آذر نفیسی هنگام ورود به ایران نخستین نشانه های تغییر و تحولات را مشاهده می کند : آفیش های تصویر خیمنی « که زیر آن شعارهای سیاه و سرخ خون نوشته شده، مرگ بر آمریکا! مرگ بر امپریالیسم! مرگ بر صهیونیسم...» (ص 121)

 بخش دوّم.گتسبی

یادداشت 14

دربارۀ حسادت بیمارناک بیژن

 

آذر نفیسی شوهرش بیژن را به بیماری حسادت متهم می کند. بیژن حسود است زیرا برایش قابل تحمل نیست که همسرش با مردهای آمریکایی روی چمن های دانشگاه بنشیند و «آنلاین چت» کند. روشن است که حسادت بیژن تحت چنین شرایطی می تواند کاملا عادی باشد. به این معنا که بر خلاف نظریات آذر نفیسی، حسادت بیژن بیمارناک نیست. ولی بر عکس نظریۀ آذر نفیسی دراین زمینه، می تواند کاملا تحریک آمیز و بیمارناک  باشد. ساعتها گفت و گو کردن با دوستان آمریکایی مذکر، روی چمن ها،  فقط برای آذر نفیسی می تواند نرمال باشد.

دربارۀ دورانی که هنوز در دانشگاه نورمن در اوکلاهوما به سر می برد، تعریف می کند که روی چمن های دانشگاه  زیر نگاه مضنون و ریاکار دوستان شوهرش ساعتها با دوستان مذکر حرف می زده است (ص124).

در دنیای روانکاوی جملۀ بسیار معروف و رایجی هست که می گویند : «هر رابطۀ عاشقانه رابطه بین دو نوروتیک است»

در واقع ازدواج آذر با بیژن شاهد بارزی است برای تأیید این نظریه در روانکاوی.

به این معنا که بیژن به تنهایی نمی توانسته بیمار باشد، به این علت که آذر نیز  در پی  موقعیتی پیچیده و مبهم بوده است. زیرا او نه تنها مردی را بر می گزیند که ادبیات را به تمسخر می گیرد، یعنی مردی که کاملا درقطب مخالف پدر خود اوست، بلکه این گزینش از همان روز اوّل برای او مردود بوده. دراین مورد می گوید : « روز اوّلی که بله را گفتم، می دانستم که طلاق خواهم گرفت.»(ص 124)

در همین صفحه می گوید:

« زمانی که پدرم در زندان بود، به من اجازه دادند که یک سال تمام در خانۀ خودم بمانم. بعد، درحالی که هجده سال بیشتر نداشتم، به اندازه ای به امنیت نیازمند بودم که به شکل نا گهانی تصمیم گرفتم ازدواج کنم...شش ماه بعد تصمیم گرفتم که به محض آزاد شدن پدرم از زندان، طلاق بگیرم، این ماجرا سه سال به طول انجامید

با چنین زندگینامۀ خصوصی در رابطه با شخصیت داستانی (یعنی آذر نفیسی داستانی) است که می توانیم فراتر از طرح اولیۀ رمانی برویم که می خواهد جمهوری اسلامی را با ذرّه بینی به نام لولیتای نابوکوف ببیند و نشان دهد، و ببینیم که تا چه اندازه انتخاب رمان لولیتا با زندگینامۀ خود راوی یعنی آذر نفیسی داستانی در رابطه است و بیش از همه نمایندۀ چنین زندگینامه ای است.

[نیاز به امنیت] در حالی که او هنوز نوجوان است و  تن دادن به ازدواجی که از همان آغاز می داند که با شکست روبرو خواهد شد.

اگر به توضیحات راوی دربارۀ شوهرش توجه کنیم، شباهت هایی با [هامبر] شخصیت بیمار و جنایت کار  در رمان لولیتا مشاهده خواهیم کرد.

خصوصیات روانی بیژن را در چهره ای که آذر از او ارائه می دهد مشاهده می کنیم، در جملۀ زیر آذر از بیژن به نقل می گوید:

«وقتی دفتر شخصی ام را به راه انداختم، صندلی ام بلند تر از صندلی ارباب رجوع خواهد بود، این طوری همیشه مرعوب خواهند شد.»

علاوه بر این رویگردانی بیژن از ادبیات، در عین حال به معنای نفی ذهنیت فردی و تاریخ فردی است. زیرا ادبیات شاید چیزی نیست به جز آرشیو تاریخ ذهنیت فردی.

علاوه بر این وقتی آذر تصمیم به طلاق می گیرد با مخافت بیژن روبرو می شود، و به این ترتیب شباهت هامبر- بیژن و در عین حال جمهوری اسلامی پر رنگ تر می شود زیرا، فرد جنایت کار در پی آلوده ساختن قربانی به جنایت بوده، ولی این بار به نام سنّت و اخلاق.

در تاریخ رویدادهای زندگینامۀ شخصی اگر اشتباهی وجود نداشته باشد، دست کم برای خوانندگان رمان ابهام انگیز به نظر می رسد. و علاوه بر این بعدا پی می بریم که او دو بار ازدواج کرده است. و با توجه به این ازدواج دوّم هست که تمام گفتمان او در خصوص زندگینا مه اش به توده ای ابهام آمیز تبدیل می شود.

 


 

از جمله مسائل ابهام آمیز می توانیم به رابطه اش با تد(1) اشاره کنیم که موجب می شود تا آذر تعدادی نویسنده و کتاب جدید را کشف کند : آدا نوشتۀ نابوکوف، ملویل، ادگار آلن پو، لنین، مائو، اوید، شکسپیر، مارکس و انگلس.

 

1)    Ted

 

 

 

 

 

 

 

بخش دوّم. گتسبی

یادداشت 15

 

آذر نفیسی کمونیست

 

 

در دورانی که تمام ایران در تب و تاب فروپاشی نظام شاهنشاهی بی تابی می کند، آذر نفیسی در محافل چپ پرسه می زند. با این وجود جای شگفتی نیست، او می گوید :

« هرگز از علائقم برای نویسنده های ضد انقلابی نظیر الیوت، اوستین، پلات، نابوکوف، فیلتز جرال(1)، دست نکشیدم.»(نسخۀ فرانسوی.ص126)

بهار سال 1977 در ماه سپتامبر ازدواج می کند، و ماه اکتبر مصادف است با آخرین سفر پر جنجال شاه به ایالات متحدۀ آمریکا.

* * * 

آذر نفیسی با توجه به علائقی که نسبت به نویسندگانی که به زعم او ضد انقلابی هستند، پس از تجربۀ مختصر و تزلزل آمیزش با محافل انقلابی، از چنین جریاناتی فاصله می گیرد.

 ولی آن چه بیش از همه باید مورد توجه ما قرار گیرد مطالبی است که در خصوص انقلاب می گوید تا عقب نشینی خود را از مواضع انقلابی توجیه کند:

« توده های انقلابی بر آن بودند که ما از عادات و سنّت های بورژوایی دست بکشیم و تحصیل نکنیم.»

حال این که تا چه اندازه تحصیل یکی از عادات طبقۀ بورژوایی است، مورد نظر ما نیست، ولی در هر صورت چنین عادتی از وجوه مشخصۀ طبقۀ بورژوا نمی باشد. تعریف بورژوا به طور کاملا مختصر «طبقۀ حاکم در جوامعی است که با شیوۀ مناسبات سرمایه داری شکل گرفته اند...»(2) البته باید اضافه کنیم که طبقۀ مورد نظر خانم آذر نفیسی در اصل بورژوازی اصلی نیست، بلکه بورژوازی خانم آذر نفیسی از نوع وابسته و معامله گر است و همین طور از لولیتا خوانی بر می آید، این طبقه به شکل بنیادی با هر گونه کار و فعالیت خلاق خصومت بنیادی دارد. گفتمان آذر نفیسی در بارۀ خصوصیات بارز طبقۀ بورژوا و این موضوع که به زعم نویسنده گویی انقلاب می خواهد عادات بورژوایی او را به تاراج ببرد، باید دانست که به طور مشخص ما در این جا با یکی از شگردهای شناخته شدۀ درجریانات نژاد پرست و  موضع گیری های تبعیض آمیز از هر نوع و تبعیض طبقاتی به طور اخص  روبرو هستیم. شگرد امّا چنین است که نوک حمله را به  خطای خود قربانی باز می گردانند، و رفتار نژادپرستانه و تبعیض آمیز به خود قربانی نسبت داده می شود.

به این ترتیب است که به عنوان مثال در فرانسه، عربها به رفتارهای نژاد پرستانه علیه فرانسوی ها متهم می شوند.

جملۀ بالا در خصوص اعتراض به توده ها که گویی می خواستند جلوی تحصیل بورژواها را بگیرند...از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است. زیرا به نحو خاصی این معنا از آن بر می آید که توده ها تحصیل نمی کنند. در حالی که خانم آذر نفیسی می بایستی به جای منحصر ساختن تحصیل به بورژواها، از تحصیل به عنوان حقوق قانونی هر یک از شهروندان بگوید. ولی چنین مهمی  را مطرح نمی کند، و تحصیل را از عادات و سنت های بورژوایی می داند.

 

 


 

در این جا یک بار دیگر به موضوع رابطۀ آذر نفیسی با جریان های انقلابی می پردازیم، ولی این بار با ذرّه بین روانکاوی این رابطه را نگاه می کنیم. البته ذره بینی که من از آن حرف می زنم چیزی نیست بجز خوانش مواج  متن توسط خود من و پیوند زدن جملات پراکنده به یک دیگر از طریق تداعی معانی آزاد.

بر این اساس به چگونگی رابطۀ بین جملۀ زیر می پردازیم و خواهیم دید که از تداعی معانی آزاد آن با مطالبی که  به رابطۀ او با مادرش مربوط می شود، ما را به چه نتایجی هدایت خواهد کرد.

«کمی بعد، از من روی برمی گرداندند چرا که بر اساس قراردادمان عمل نکرده بودم و از نظر آنها کودکی نافرمان و رام نشدنی بودم.» (ص 130)

پیش از این مطالبی در بارۀ کلمۀ «لیدی» گفتیم، آذر نفیسی در جایی می گوید که او هرگز به آن لیدی تبدیل نشده که مادرش از او انتظار داشته است.

به این ترتیب مشاهده می کنیم که چگونه تنش بین فرزند و والدین، در عرصۀ فعالیت های اجتماعی دراشکال نمادینه تکرار می شوند. البته به کار بردن روانکاوی در نقد ادبی صرفا از این جهت اهمیت دارد که وجود و حضور ناخودآگاه خصوصا در داستان پردازی را نشان می دهد. حال باید دانست که چنین موضوعی چه نتایجی برای مفهوم اثر در بر دارد؟ 

 (1T.S.Eliot, Austen, Plath, Nabokov, Fitzgerald

(2 Labica-Bensussan. Dictionnaire critique du marxisme

 

 

بخش دوّم

گتسبی

یادداشت 16

تبعیض در خصوص میکائیل گولد

و مقایسه جمهوری اسلامی و مارکسیسم

 

در تمام طول و عرض «لولیتا خوانی در تهران» مشاهدات نویسنده متوجه موضوع سانسور برخی کتابها در جمهوری سلامی ایران است. یعنی موضوعی که از یک سو رژیم پهلوی را در امان می دارد و از طرف دیگر تلویحا غرب را از این انتقاد مبرا می کند. از دیدگاه آذر نفیسی  سیاستمداران کشورهایی نظیر ایالات متحدۀ آمریکا ادبیات و جهان هنر را در راستای منافع سیاسی خودشان جهت دهی نمی کنند و در غرب استقلال هنر کاملا تضمین شده و هیچ گونه تبعیضی وجود ندارد.

ولی در واقع تنها بررسی دقیق آن چه که به مابین فرهنگی ایران و جهان مربوط می شود، کافی ست تا مفهوم دموکراسی در غرب را قویا  دچار فروپاشی کند..

در غرب و در شرق تنها در شیوۀ سانسور است که تفاوت هایی را نشان می دهد. برای مثال، یکی از شواهد سانسور می تواند همین باشد که در پاریس  شما وقتی بخواهید از میکائیل گولد کتابی تهیه کنید، تحقیقا چیزی پیدا نخواهید کرد (شاید در برخی فروشگاه های انترنتی بتوانید به چند نسخۀ قدیمی از «یهودی بی پول» در ترجمۀ فرانسوی دسترسی پیدا کنید. البته اگر شانس بیاورید)، در حالی که فیلتز جرالد  مثل نان بگت همه جا در دست رس است.

ولی تبعیض در رابطه با نویسنده ای نظیر میکائیل گولد در رمان آذر نفیسی نیز مشاهده می شود. در حالی که نویسنده  از موضع بی طرفانه، دموکرات، لیبرال و بورژوای خود، ما را مطمئن می سازد، و علاوه بر این به ما اطمینان می دهد که دوران گرایشات چپ و مارکسیست جوانی اش را پشت سر گذاشته و هرگز از آرمان های بورژوایی و طبقاتی اش روی برنگردانده و از هر گونه «توتالیتاریسم» و سانسور بیزار است. و به این ترتیب است که بی هیچ ابهامی، همان طور که پیش از این نیز به نقل آوردیم، می گوید که هیچ گاه از علائقش نسبت به نویسنده هایی که از دیدگاه او ضد انقلابی هستند قطع نظر نکرده است.

ولی پیش از آن که به موضوع میکائیل گولد به تعبیر آذر نفیسی بپردازیم، به روزی باز می گردیم که نویسندۀ لولیتا خوانی در تهران پس از هفده سال وارد فرودگاه مهرآباد می شود و او عبور خود را از گمرکات به تفصیل تعریف کرده و لیست محتویات چمدانش را معرفی می کند و بین آنها چند کتاب می بینیم : «ادا، یهودی بی پول، گتسبی بزرگ...» (ص 123)

با این وجود دربارۀ لیست کتابهایی که نام می برد، می توانیم بپرسیم که چرا او تنها این سه کتاب را نام می برد و از کتابهای دیگر حرفی نمی زند؟ به عبارت دیگر پرسش این جا ست که آیا این سه کتاب نام برده در لیست محتویات چمدان آذر نفیسی دارای مفهوم خاصی است و یا اینکه کاملا اتفاقی از آنها نام برده؟

دیپلم ها و برگۀ ازدواج او نیز در لیست محتویات قید شده است.

فرض ما بر این است که یادآوری این سه کتاب بر حسب اتفاق نبوده. حال ببینیم چه مفهومی از این سه کتاب بر می آید.

وقتی او هنوز در دانشگاه نورمان در اوکلاهوما تحصیل می کند، همراه با مردی که دوست دانشگاهی او هم نیست، در جشنی شرکت می کند. این مرد همان فردی است که نابوکوف را به او معرفی می کند و یک جلد «آدا»  (1)به او هدیه می دهد : «روی صفحۀ اوّل نوشته بود، برای آذر، آدای من، تد» (ص 125 ترجمه از من است)

داستان این آخرین رمان مهم نابوکوفی شاید تا حدودی روشنگر حضور آن در لیست اشیاء نامبرده در چمدان آذر نفیسی هنگام عبور از گمرکات مهرآباد تهران، و در عین حال در رمان «لولیتا خوانی در تهران» باشد. چرا که اگر بر اساس منطق نویسنده داستان لولیتا نماد داستان جمهوری اسلامی است، طبیعی خواهد بود که آدا نماد زندگی خود نویسنده باشد. در هر صورت چنین مقایسات و جابجایی هایی کاملا  در حالت انطباق با منطق نویسنده است.

داستان  « آدا»، به این شکل شروع می شود که وان وین 14 ساله به قصر عمه اش می آید  که دختر عمه هایش آدا و لوست نیز در آن جا زندگی می کردند. آدا و وان حساسیت نزدیک و خاصی با یک دیگر پیدا می کنند، و رابطۀ عاشقانه و جنسی آنها را به یک دیگر پیوند می زند. ولی سیر حوادث آنها را از یک دیگر جدا می کند. پدر آنها، دمون وین از روابط آنها مطلع می شود و فورا آنها را از یک دیگر جدا می کند، زیرا این بچه ها در واقع خواهر و برادر هستند. آدا با مرد بی مایه ای ازدواج می کند و وان از آغوش این زن به آغوش آن زن  یاد آدا معشوق اولیه اش را تداعی می کند. لوست خواهر آدا، به شکل غیر مستقیم دیوانه وار عاشق وان است، او طی مسافرت با کشتی تفریحی که وان نیز روی آن است، خود کشی می کند. در دوران کهولت آدا و وان یک دیگر را پیدا می کنند. وان رمان می نویسد و دوران پیری به فراخی سرنوشت آنها است.

به این ترتیب وقتی تد روی برگ اوّل کتاب می نویسد تقدیم به آذر، آدای من، در این صورت می توانیم به رابطۀ عاشقانۀ بین تد و آذر باور کنیم. زیرا اگر آذر، آدای تد است، تد هم بی گمان  وان آذر خواهد بود. البته چندان روشن نیست که این رابطۀ عاشقانه رابطۀ فرا زناشویی بوده و یا اینکه جزء حوادثی به شمار می آید که به دوران  پیش از ازدواج او با بیژن باز می گردد. چنین ابهامی می تواند با تماتیک داستان آدا قابل حل باشد. به این ترتیب که هم خوابگی با محارم به عنوان تماتیک  رمان آدا، می تواند به مصداق روش تعبیر خواب نزد فروید، در جابجایی آن توسط آذر (جابجایی در این جا یعنی این که آذر نفیسی بجای این که مستقیما به شرح رابطۀ خود با تد بپردازد، این امر به رمان آدا واگذار می کند) تغییر شکل داده، و در واقع از آنجایی که هم خوابگی با محارم ممنوع است، رابطۀ عاشقانه با تد نیز جزء مقولات ممنوعه بوده. پس رابطۀ عاشقانه با تد ممنوعه یعنی در زمانی صورت گرفته که او همسر بیژن بوده، و بیژن نیز همان مرد بی مایه ای به نظر می رسد که آدا با او ازدواج کرده است. در نتیجه تا این جا ما به مفهوم یکی از این کتابها و دلبستگی خاص آذر به این کتاب  پی بردیم. و مفهوم دیگر حضور این کتاب در چمدان آذر، بازنمایی رابطۀ والاگریانۀ آذر با ادبیات مورد علاقه اش می باشد. یعنی کتاب به جای معشوق و آن هم کتابی که با زندگینامۀ خود او رابطۀ نزدیکی دارد.

کمی دورتر در صفحۀ 154 از فردی به نام جف حرف می زند. جف یک روزنامه نگار نیویورکی است که ذر اطراف سال 1980 آذر با او در خیابانهای تهران قدم می زده و این طور که می گوید این راهپیمایی به همراهی جف برای او خیلی آرامش بخش بوده است.

به این ترتیب می توانیم حدس بزنیم که بیژن از چنین روابطی اطلاعی نداشته، ولی ناخودآگاهانه – یعنی به دلیل رابطه ای که می توانیم آن را رابطۀ ناخودآگاهانۀ مابین فردی بنامیم و یا   انتقال قلبی– به موضوع پی برده بوده ولی این موضوع  نزد بیژن آگاهانه نبوده. بر این اساس عکس العملی که آذر آن را حسادت بیمارناک می نامد، در واقع بیمارناک بوده زیرا خیانت های پنهان او به مثابه خشونتی  ناخودآگاهانه بیژن را متآثر می ساخته و در این صورت طبیعی به نظر می رسد که تحت چنین شرایطی هر فرد سالمی هم اگر بجای بیژن می بود تعادل روانی اش را از دست می داد.

جف در دفتر خاطرات آذر نوشته بود » « گتسبی، از طرف جف»(ص 154. نسخۀ فرانسوی)

در این رابطه نیز ابهاماتی احساس می شود. کمی دورتر در صفحۀ 190 دربارۀ گتسبی می گوید : «در مورد گتسبی نمی توانستم افکار و احساساتم را بیان کنم.»

به این ترتیب می توانیم نتیجه بگیریم که آذر نفیسی رابطۀ خاصی با کتابهایش دارد، زیرا کتابهای او حامل خاطرات او بوده و با روابط عاطفی و شخصی او درهم آمیخته است. در صفحۀ 162 می گوید «اسباب هایم را در ساکم گذاشته بودم و، به استثناء گتسبی که بی آن که به آن فکر کنم در دستم گرفته بودم.»

حال می پردازیم که موضوع میکائیل گولد و تبعیضی که آذر نفیسی در خصوص این نویسندۀ کمونیست آمریکایی قائل می شود. در صفحۀ 129، برای یکی از دوستان دانشگاهی که  او را دکتر «آ» می نامد، در دانشکدۀ ادبیات انگلیسی در تهران، توضیح می دهد که به چه علتی موضوع پژوهشی اش را تغییر داده است. موضوع پژوهشی او در آغاژ مقایسۀ نویسنده های پرولتاریایی و غیر پرولتاریایی در سالهای 20 بوده. در این بررسی او فیتزجرالد را به عنوان غیر پرولتاریایی و گولد را به عنوان نویسندۀ پرولتاریایی انتخاب می کند. ولی سرانجام بررسی خودش را به میکائیل گولد منحصر می سازد : «علاوه بر این من خودم انقلابی بودم و نیاز داشتم بدانم که چه انگیزه ای میکائیل گولد و آنهایی که به او شباهت داشتند را به نوشتن وامی داشته» (ص 130. ترجمه از من است)

تا این جا ما با رنگ پرچم سرزمین موعود آذر نفیسی آشنا شدیم، با آرمان سیاسی او آشنا شدیم. و اگر رمان در حالت کلّی  به نوعی رابطه با جهان پیرامون و جایگاه بیان آرزومندیهای نویسنده، و طرح او برای آینده ای بهتر باشد، در این صورت نیز با اتوپی او آشنا شدیم و به روشنی دیدیم که او تا چه اندازه به عادات بورژوایی خود دلبستکی نشان می دهد. و البته پشتیبانی جهانی (...) از چنین رمانی و ستایش اپوزیسیون دموکراتیک ایران و آلترناتیوی که مدعی گذشت از حکومت قرون وسطایی است را نیز  در خارج از کشور مشاهده کردیم که تمامی این ها البته برای برخی از ما باید جای نگرانی های بسیاری داشته باشد.

در این جا به موضوع میکائیل گولد در نوشتۀ آذر نفیسی می پردازیم، تا ببینم که آرزومندی و نیاز او علاوه بر تابلو  کردن تمامی تعلقات ایدئولوژیکش و تبلیغ برای مرغوبیت مارک سیاسی و طبقاتی خود، و به همین گونه جهت تضمین اعتبار  نزد اربابان جهان برای اپوزیسیون ایران در خارج از کشور، باید تا بی اعتبار جلوه دادن نویسنده ای نظیر میکائیل گولد پیش برود.

شیوۀ لگدمال کردن میکائیل گولد با تمام جذبه های نادری که می توانیم نزد او بیابیم یعنی یک یهودی کمونیست آمریکایی بی پول، به شکل غیر مستقیم از زبان دکتر «آ» آغاز می شود. دکتر «آ» تأسف می خود که چرا آذر نفیسی فیتزجرالد را رها کرده و به این «فرد بی مایه» (ص130) پرداخته است. سپس همین شیوۀ غیر مستقیم از زبان خود او ادامه پیدا می کند، و می گوید : «ما به گفت و گو ادامه  دادیم، خیلی جالب بود و من دعوت او را پذیرفتم.» (ص 130. ترجمه از من است)

البته شام در منزل دکتر«آ» به همراهی تعدادی از همکاران برگزار می شود.

در واقع آن چه از این گفت و گو بر می آید، این است که او نیز تأسف می خورد که چرا این «فرد بی مایه» را برای  نوشتن تز انتخاب کرده، احتمالا به همان گونه که بیژن را به عنوان شوهر انتخاب کرده بوده، و باز هم به همان گونه که با محفل انقلابی رفت و آمد می کرده که هیچ مناسبتی با منویات درونی و عادات بورژوایی او نداشته است.

علاوه بر این باید صفحات 168 و 169 را نیز یادآور شویم که به ستایش از دکتر«آ» اختصاص پیدا می کند، که می توانیم آن را به نحو غیر مستقیم تأیید نظریات او در مورد «فرد بی مایه» یعنی نویسندۀ بی مایه ای مثل میکائیل گولد بدانیم و تعبیر کنیم.

اتهام میکائیل گولد به بی مایگی در عین حال با حوادث انقلابی گره می خورد که «لولیتا خوانی در تهران» باید عهده دار بازنمایی تحجر آن باشد.

و از همین رو تلاش می کند که ما به کشتی نوح او باور داشته باشیم و می گوید : «سعی می کردم تا جایی که می توانم از نظر سیاسی بی طرف باشم، و در کنار از گتسبی بزرگ و خداحافظ اسلحه، ازآثار ماکسیم گورکی و میکائیل گولد هم حرف می زدم.» (ص 132. ترجمه از من است)

در این جا مشاهده می کنیم که به شکلی ضمنی (بگی نگی) ماکسیم گورکی هم به سرنوشت میکائیل گولد می پیوندد و «فرد بی مایه» از آب در می آید.

ولی پیش از آن که دورتر برویم، باید دقیقا بدانیم که در ذهن آذر نفیسی به عنوان استاد ادبیات در خصوص ادبیات  چه می گذرد؟ اگر به جملۀ او دقت کنیم او می گوید که سعی کرده است که از دیدگاه سیاسی بی طرف باشد، البته ترجمۀ تحت الفظی حرف او در ترجمۀ فرانسوی، «درستکار بودن از نظر سیاسی» است. درستکار آن هم زمانی که میکائیل گولد و ماکسیم گورکی بی مایه معرفی شده ، و ملاقات با دکتر«آ» برای او سرشار از هم فکری و رضایت خاطر بوده است. 

به این ترتیب مشاهده می کنیم که تبعیضی که «لولیتا خوانی در تهران» موجب می شود بسیار عمیق است.

دراین جا از این جهت که با صداقت سیاسی خانم آذر نفیسی  و صداقت سیاسی  نهادها و مؤسسات و به همین گونه اپوزیسیونی که از ایشان پشتیبانی کرده اند،  بیشتر آشنا شویم به بررسی دوقطعه می پردازیم.

اولین قطعه نقل قولی است از میکائیل گولد وقطعۀ دوّم  تعبیری است دربارۀ او :

«هنر نه نخبه گرا ست و نه بی مسئولیت. هنر شیوۀ استفاده از تراکتور را به کشاورزان می آموزد،  برای سربازان سرود می سراید، برای کارگران لباس طرح می زند، برای نمایش در کارخانه ها نمایشنامه می نویسد.، و عهده دار صدها وظیفۀ دیگر می شود. هنر به همان اندازه ضروری ست که نان.»(ص155 ترجمه از من است.)

آذر نفیسی این قطعه از نوشته های میکائیل گولد را از مقاله ای تحت عنوان «به سوی هنر پرولتاریایی» سال 1929 استخراج کرده است.

آذر نفیسی در قطعۀ دوّم در سه صفحه بعد می گوید :

«تلاش من بر این بود که به آنها بفهمانم که میکائیل گولد و اسکات فیتزجرالد موضوع مشابهی را مطرح می کردند، یعنی رؤیا و بطور مشخص رؤیای آمریکایی. آن چه را که میکائیل گولد تنها آرزویش را داشت در کشوری دور به تحقق رسید، که امروز نام تازه ای پیدا کرده، که آن را جمهوری اسلامی ایران می نامند.» (ص 158. ترجمه از من است)

و ادامه می دهد :

«انقلاب میکائیل گولد مارکسیست و انقلاب ما اسلامی بود. ولی هر دو نقاط مشترک زیادی دارند، هر دو ایدئولوژیک و توتالیتر هستند.»

 

روشن است که آذر نفیسی چنین نظریاتی را با خیال راحت و با تکیه به تمام تبلیغات (ایدئولوژیک) نظام سرمایه داری جهانی، یعنی به پشتیبانی ناتوی فرهنگی، علیه کمونیست ها مطرح می کند. متأسفانه کلمات در این جا به تنهایی قادر به جبران تمام گسترۀ واقعیت نیستند، و ما به سختی می توانیم ابعاد چنین تبلیغاتی را حدس بزنیم.

یکی از دلایل سیاسی که چنین مقایسه ای را بین مارکسیسم (یعنی علوم انسانی مدرن) و جمهوری اسلامی در رمان آذر نفیسی می تواند توضیح دهد، این واقعیت ژئو استراتژیک است که با فروپاشی جبهۀ سوسیالیسم، منازعات بین المللی به محور تازه ای نیازمند بود و در نتیجه قرعه به نام ایران و جمهوری اسلامی ایران افتاد.

کوتاه سخن این که در نظریات آذر نفیسی اگر جمهوری اسلامی و کمونیسم ایدئولوژیک و توتالیتر بوده و نقاط مشترک زیادی دارند، در یک نکته تردیدی نیست و آن هم این است که او راه رهایی بشریت را در لیبرالیسم می داند و سرزمین موعود او نیز آمریکا می باشد. و بر این اساس باید  نتیجه بگیریم که لیبرالیسم، نظام سرمایه داری ایدئولوژیک و توتالیتر نیست.

 

Naboukov. Ada ou ardeur.1969


November 28th, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان