مرا با مُرید کاری نیست، آن‌چه دارم با شیخ دارم
سلیمان راوش سلیمان راوش

 

 

 

                                             «شمس تبریزی»

پس از انتشار نبشتۀ این قلم زیر عنوان زوال خِرد در زادگاه خِرد و مقالۀ جناب استاد رازق رویین زیر عنوان نباید هویت خود را در هویت دیگران بجوییم و هم‌چنان نوشته جناب کاوه جبران، و مصاحبۀ جناب پرتوی نادری، شاعر فرهیخته کشورما؛ مشتی از مریدان که دهان‌شان با حلوای خانقا شیخ و شیخکان پارس شیرین می‌شود، عمامه و ردا از تن برکشیدند و دامن بر پشت گره کردند، تا پاس حلوای شیخ خویش به‌ جا آورده، بیرون بریزند که سخت هوا را بویناک کردند. اما ما را با این مُریدان حلوا خور کاری نیست و از مکان‌شان گذری هم نخواهیم کرد که سخت ناپاک مکانی‌ست. در پی آنیم که آن‌چه را غارتگران از ما به غارت برده اند؛ اگر ستاندنی است، باز بستانیم و آن‌چه که دیگر ستاندنی نیست، حقیقت و واقعیت تاریخی آن را بیان داریم و بدین‌ترتیب از یک سو، احیای غرور ملی، فرهنگی و آیین غارت شدۀ خویش را کرده باشیم و از جانب دیگر در برابر قضاوت نسل آینده وتاریخ شرمسار نباشیم.

ناگزیر باید گفت که پس از انتشار نبشتۀ زوال خِرد در زادگاه خِرد تا کنون 87 ایمیل از داخل افغانستان دریافت کردم. همه خواهان نشر بخش‌هایی از کتاب  نام و ننگ یا تولد دوبارۀ خراسان کهن در هزارۀ نو  شده اند که در آن از جفاکاری‌ها وکذب گویی‌هایی پارسیان سخن رفته است.

اکنون بنابر خواهش این دوستان که اکثراً جوانان و دانش‌آموزان دانشگاه‌های‌کابل، بلخ، ننگرهار و مراکز تعلیمی ‌تخار و بدخشان ، کاپیسا وپکتیا می‌باشند، می‌بایست پاسخ مثبت داد. از این‌رو تصمیم گرفتم، بخش‌های مورد نظر را به گونۀ فشرده در هفتۀ یکبار یا دوبار در سایت‌های پر خوانندۀ کوفی، خاوران، جاویدان، رسانۀ نور، مشعل و کابل‌پرس و همچنان در صفحۀ فیس‌بوک خود، همزمان به نشر بسپارم. همانطوری که گفته آمد مرا با مُریدان کاری نیست، اما اگر شیخکان با نام و نشان، خود وارد بحث شوند، دریغ نخواهم کرد که با ایشان سخن نگویم. اکنون از اولین جفا و فتنۀ پارسیان که دزدیدن رندانۀ نام ایران است، می‌آغازیم. این بخش شامل دو عنوان، اما فشرده می‌باشد. یکی؛ نام و نشان یک ملت و دوم آن که چرا پارسیان خود را ایران نامیدند؟

هم‌چنان بحث بعدی ما زیر عنوان ایران و ایرا ن‌شهر خواهد بود که ما جغرافیای آن را ترسیم خواهیم کرد.

 

 

1- نام و نشان يک ملت

امر مسلمی‌ست که نشان يک ملت را بدون شک سوابق تاريخی، تمدنی، فرهنگی و آيينی همان ملت تشکيل می‌دهد و اين نشان پيوند ناگسستنی با نام يک ملت، در طول تاريخ پيدايش آن دارد و این هم مسلم است که هر دو معنا؛ يعنی نام و نشان، ننگ يک ملت به شمار می‌آيد .

در اين‌جا ننگ به معنای شهرت، آبرو ، حرمت و آوازه است. ننگ را فقط با نام است که مي‌توان باز يافت. ننگ پديدۀ جدا از نام بوده نمی‌تواند، و لازم و ملزوم يک ديگر اند. اگر سادهتر بگويم به يقين وقتی نام تغيير يابد؛ يعنی از شخصيتی نام اورا بگيرند، چه ننگی برايش باقی می‌ماند؟ در همین‌جاست که فردوسی بزرگ هم بر نام تاکيد می‌کند.

زيرا وقتی نام ماندگار باشد، ننگ ھمراه و آويزة نام می‌باشد و اگر نام نباشد و يا تغيير يابد؛ از ننگ کدام نام بايد صحبت کرد؟

 فردوسی بزرگ می‌گويد :

‌همی نام بايد که ماند نه ننگ

برين مرکز ماه و پرگار تنگ

ویا

دل من به جوش آید از نام و ننگ
به هنگام بزم اندر آیم به جنگ.

ویا

ز بهر زن و زاده و نام و ننگ
هراسان بود سر نپیچد ز جنگ.

مثلاً: مي‌دانيم که نخستين شاه در تاريخ کشور ما در هزاره‌های دور کيومرث بوده چنان‌که فردوسی بزرگ می‌گوید:

چنين گفت که آيين و تخت و کلاه

کيومرث آورد و او بود شاه

اگر وقتی «کيومرث» را «احمد» بناميم، آيا ميتوانيم بگويم که «احمد» اولين شاه در تاريخ کشور ما بوده است؟ مگر این نیست که شخصيت احمد از همان زمانی  بررسی می‌شود که نامش را احمد گذاشته اند؟ هم‌چنان، آيا مي‌توان سجايایی را که در تاريخ بنام «کيومرث» به ثبت رسيده است، به احمد انتقال داد؟

بنابر رعايت اصول تاريخ چنين گفته نمی‌توانيم . اين‌جاست که از اين کوتاهی ما استفاده کرده اند. ننگ کشور ما را پس از گرفتن نامش به يغما برده اند. اين يک واقعيت انکار ناپذير است، زيرا وقتی می‌خواهیم به بررسی مسايل تاريخی خويش بپردازيم، مشکل اساسی‌یی به وجود می‌آيد، اين که شخصيت‌ها و رويدادها (ننگ) درکشوری قرار می‌گیرند که اين کشور به نام‌های بخدی، باختر، ايران و خراسان ياد اند .مثل پيشداديان بلخی، کيان بلخ، يا شاهان و سلاطين خراسان مانند طاهریان، صفاريان، سامانيان، غزنويان، سلجوقيان و تيموريان و سرانجام شاهان هوتکی و ابدالی. آيا می‌شود گفت و نوشت که پيشدايان افغانستان؟ اگر چنين گفته شود، واقعاً ناموس تاريخ به ريش خضاب شدة ما خواهد خندید .

به هر حال، ننگ را در کتاب دوم، زير عنوان شخصيت و انديشه در تاريخ ادبيات ما  بررسی گرفته ایم. اين‌جا فقط به مسالة نام می‌پردازيم که چرا ايرانيان به خود حق می‌دهند و حق هم دارند که بگويند علمای ايران، شعرای ايران، خانواده‌های ايرانی. چنانکه برمکيان، طاهریان، صفاريان، سامانيان و غزنويان را ايرانی مي‌خوانند. در تاريخ ادبيات، جغرافيايی ديروزين کشور ما از نيشاپور تا سند و هم‌چنان اينسو و آنسوي دريای آمو بنام ايران ياد می‌شد، و اين نام بنابر ملحوظات معين، از صنايع ادبی و رواديدهای معين ادبيات و تفکر اديبان، فقط در آفريده‌های فرهنگی، به نام ايران ثبت شده است که البته بحث جداگانه‌یی دارد و ما در فصل‌های بعدی، به آن خواهیم پرداخت.(در تاريخ سياسی کشور ما ھمان بلخ، باختر و خراسان.)

2- چرا پارسیان خود را ایران نامیدند؟

 اکنون باید پرسید که چرا پارسیان، این حق را به خود می‌دهند و یا این حق را دارند که خود را ایران بنامند؟ نخست آن که با وجود گوناگونی طایفه‌ها و اقوام، بدون درنظرداشت منافع خودخواهانۀ قومی، محلی، طایفه‌یی، سمتی، زبانی و مذهبی، آن‌ها به سرزمین واحدی که در آن اجدادشان، همه خود را از این سرزمین واحد دانسته و به نام و ننگ آن عشق ورزیدند، عشق می‌ورزند. به سربلندی این خاک، به نام و ننگ آن ارزش قایل بودند و استند. حس وطن‌دوستی و سرفرازی کشورشان، بالاتر از هر چیزی دیگر، برای‌شان اهمیت داشته و دارد. آن‌ها می‌دانند که نام و نشان ، ننگ یک ملت به شمار می‌آید. اختلافات درونی خود را، جدا از تغییر نام و رنگ درفش  پنداشته و می‌پندارند. بنابراین، آن‌ها با استفاده از مشترکاتی که با مردم و کشور ما در طول تاریخ داشته اند، نام کشور خویش را ایران گذاشتند. در نهایت آن‌ها پی بردند که این نام و نشان،‌ ننگ بزرگی‌ست.

بدبختانه، در آن زمان دولت‌مردان ما یا در اثر جهل مرکب و یا در اثر فشار و توطیه و فتنه‌گری‌های استعمار روس و انگلیس، گول این رندی فارسیان را خورده و پس از قبول پیشنهاد آن‌ها برای تغییر نام، با پیشکش کردن نقل و پتاسه، عنوان ایران را بر فارس تبریک عرض داشتند. بدون آن که بدانند با این نابخردی، نام و ننگ چندین هزارسالۀ خویش را از دست می‌دهند. این‌جا بود که فارس توانست با گذاشتن این عنوان بر خویش، مدعی عظمت‌طلبی کوروش متجاوز و جاطلبی‌های ساسانیان گردد و کشور ما را به شمول کشور تاجیکستان، ماوراءالنهر و بخش‌هایی از سند و … را جزو جغرافیای تاریخی خویش قلمدادکرده و این سرزمین‌ها را بخش‌های جدا شده‌یی از امپراتوری خویش بشمارند. در حالی که بسیاری، با این تقلب موافق نبوده و نیستند. پروفیسور احسان یارشاطر، یکی از محققان فارس در این زمینه، بی‌طرفانه قضاوت کرده، می‌نویسد: « استعمال نام (ايران) برای کشور و واژۀ (ايرانی) برای همۀ آن‌چه که به اين کشور مربوط است و تعلق دارد، هم‌چنان نوعی سردرگمی ‌اصطلاحی (ترمينولوژيک) را ايجاد کرده است. اصلاً واژۀ (ايرانی) وسعت بيشتری نسبت به واژۀ (فارسی) دارد و در برگيرندۀ چندين زبان، به شمول کُردی، پشتو، بلوچی، اُسِت (Ossetic)، فارسی، پارتی، سُغدی و هم‌چنان بسياری از زبان‌های ديگر قديمی ‌و معاصر است. هم‌چنان واژۀ (ايران زمين) به کشورهايی اطلاق مي‌شود که در آن‌ها مردمان ايرانی زبان به سر ميبرند و نه تنها در برگيرندة فارس بلکه تاجیکستان، افغانستان، بلوچستان و اُسِت (Ossetia) است و در زمانه‌های بسيار قديم و در قرون وسطی، هم‌چنان در برگيرندۀ سُغديانه، خوارزم، پارت و غيره بود. به همين دليل اتخاذ نام (ايران) برای کشور(فارس) مرز تفاوت، ميان مفاهيم مختلف را مغشوش و مبهم ساخته و نوعی سردرگمی ‌را به ميان می‌آورد1

جناب یار شاطر در بخشی از این مقالة خویش، تغییر نام فارس را به ایران، ناشی از دسایس نازی‌های جرمنی می‌داند که این مساله هم می‌تواند جزوی از واقعیت باشد. اما به باور من،‌ این حرکت شاید نه به دستور نازی‌های جرمنی، بلکه به هوشیاری و درایت اندیشمندان فارس- برای خود بزرگ ساختن خویش- تعلق دارد. فارسیان، نه تنها نام ایران را بر خود گذاشتند، بلکه حوزۀ تمدنی سرزمین باختر و خاور را - که از مدیا تا رود سند  و رود سیحون تشکیل می‌داد- نیز از آن خود قلمداد کردند. پس از رویداد‌های تاریخی، به ویژه تجاوز اعراب مسلمان که مرز‌های جغرافیایی تغییر نمود و فارس به همان محدودۀ قبلی خویش بازگشت، به نام فارس نیز یاد گردید و ایران یعنی افغانستان، به نام خراسان مسما ‌شد. چنان که حدود خراسان را در تاریخ سیستان، از مولف نامعلوم چنین می‌خوانیم:

« طبسین، قهستان، طالقان، گوزگانان، خفشان، بادغیس، بوشنج، طخارستان، فاریاب، بلخ، خلم، مروالرود، چغانیان، [ و ] آشجر، ختلان، بدخشان، طالقان ]چون طالقان دو مرتبه ذکر شده و ملک الشعرا بهار، در حاشیه می‌نویسد که شاید یکی از آن‌ها بامیان باشد[ ابرشهر، بخارا، سمرقند، شاش، فرغانه، سروشنه، سغد، خجند، آمویه، خوارزم، اسبیجاب، ترمذ، نسا، ابیورد، سرخس، مرو شاهجان، طوس، بلسم، احرون، نسف.»2

پارسیان که به هویت ملی و فرهنگی توجه داشتند، می‌دانستند که ننگ یک ملت را نام آن، در تاریخ تشکیل می‌دهد. در طی این مدت ناظر بر اوضاع بودند، تا بتواند از فرصت‌های سیاسی و رویداد‌های تاریخی استفاده برند که این فرصت، برای‌شان در قرن نزده مساعد شده، از اینرو نام کشور خود را ایران گذاشتند.

 پسان‌ها دریافتند که با این عنوان، تنها بخشی از افتخارات اساطیری را که در جغرافیای کشور ما (باختر) واقع بود، نصیب می‌شوند و از افتخارات حوزة تمدنی پس از تجاوز اعراب که مشمول خراسان می‌شد، محروم شده اند؛ یکی از ولایات خود را نیز به نام خراسان مسما ‌کردند. در پهلوی آن، فراموش نکردند که سیستان نیز همانند خراسان شکوه و عظمت بزرگی دارد؛ به این خاطر، یکی از شهرهای دیگر خود را نیز سیستان نام گذاشتند. در حالی که مرکز سیستان بست است و شهر‌های مهم دیگرش نیز در خاک افغانستان امروزی واقع است. تاریخ سیستان پر از افتخارات است، مانند سرزمین بلخ. در تاریخ سیستان می‌خوانیم: « سیستان گرشاسب کرد و از پیش کردن سیستان خود بُست و رخد و زمین داور و کابل و سواد آن او را بود که جد او کرده بود و از سوی مادر و گودرز نام دارد و اکنون این شهر‌ها به دیوان بغداد و خلفا و از جانب سیستان برآید و مال آن بر سیستان جمع است و سفزوار و بوزستان و لوالستان و غور سام نریمان کرد و کشمیر رستم دستان کرد و خزاین خویش آن‌جا نهاده بود و گردیز حمزه بن عبدالله الشاری کرد، و غزنین یعقوب بن اللیث ملک الدنیا کرد، این همه شهر‌ها به روزگار جاهلیت اندر فرمان پهلوانان و مرزبانان سیستان بودند تا روزگار اسلام که ولایت دیگرگون شد.»3

از نام‌گذاری دیگر ایالت‌های خویش، به نام شهرهای تاریخی‌یی‌ که در وطن ما (خراسان) و سیستان و ماوراءالنهر و سند واقع بود، نیز دریغ نکردند. به جاست که این رابطه، انتقاد دانشمندان خود آن سرزمین را باز نویسیم. شاد روان سعید نفیسی، در قسمتی از تعلیقات و توضیحاتی که در کتاب تاریخ بیهقی دارد، می‌نویسد:

«در زمان رضا شاه که گاهی بیهوده نام‌های آبادی‌های ایران را دگرگون می‌کردند و در این کار راهنمایی از کسانی می‌خواستند که اطلاع دقیق از تاریخ و جغرافیای ایران نداشتند و سطحی چیزهای شنیده و خوانده بودند، روزی هم خواستند «نصرت آباد» در سیستان را که می‌پنداشتند منافی با آبروی ایران است تغییر دهند و یکی از همین مردم ظاهربین سطحی که کلمة «زابل» به گوشش خورده بود و جای آن را درست نمی‌دانست این کلمه را به جای نصرت آباد پیشنهاد کرد و پذیرفتند و از آن زمان نام نصرت آباد در سیستان ایران زابل شده است و حال آن که از آن جا تا سرزمین زابل فرسنگ‌ها راه است.»4

حتا، نام شهرهای کوچکی را  نیز با نام شهرهای تاریخی‌یی که در افغانستان و یا تاجیکستان و ماورالنهر واقع بودند، عوض کردند. به این ترتیب، راه هرگونه ادعایی را برای کشور ما و سایر بلاد، مانند اوزبیکستان، تاجیکستان، ترکمنستان، آذربایجان و… در داشتن پیش‌زمینه‌های فرهنگی و افتخارات ملی بستند. در واقع با این غارتگری نام‌ها، ما را بی‌نشان ساختند.

 اما، در کشور ما برعکس ایرانیان، جاهلانه به جای نام‌های تاریخی، نام‌های جدیدِ فاقد پیشینۀ تاریخی، من‌درآوردی و بر اساس گرایش‌های قومی ‌و مذهبی بر شهر و شهرک‌های گذاشته شد. مثلاً، به جای «سبزوار»، «شیندند» گذاشتند و سبزوار را با همۀ تاریخ پر شکوهش به پارسیان دادند.

   شاد روان عبدالحی حبیبی بزرگوارانه افسوس خورده و تاکید دارد که تغییر نام و نام‌ها، باعث بی‌هویت کردن خود است. حبیبی می‌نویسد:

« ... ( گرتو بینی نه شناسیش) اگر چنین دیگرگونیهای عمدی و غیر عمدی را بر نامهای تاریخی بیاوریم، فردا هویت و اصالت تاریخی آن از بین میرود و وقایع و کسانیکه منسوب بدان اماکن و بلادند و جزو تاریخ و فرهنگ این سرزمین به شمار می‌آیند، نزد مردمان فردا و آیندگان، ناآشنا و مفقود می‌مانند و در نتیجه بسا از مفاخر تاریخ و فرهنگ از دست میرود مثلاً با تغییر نام اسفزار تمام آن علما و مشاهیری که باین سرزمین منسوبند و جزو مهم تاریخ ما اند پیش آیندگان ناشناخته می‌مانند و آنچه را تاریخ بما سپرده، عمداً از دست می‌دهیم.

این کار در نشر و طبع و شروع احوال مشاهیر و ترتیب انتشار متون قدیم اهمیتی بسزا دارد، و بایدآنچه در بین قدما شهرتی بنامی ‌داشته، آن نام را همانطوریکه تاریخ و گذشتگان ضبط کرده اند حفظ کنیم... »5

 ای کاش شادروان عبدالحی حبیبی، به جای شهری کشوری را نیز مثال می‌داد که خوشبختانه این کار را در مقال دیگری از یاد نبرده است، گرچه از روی ناگزیری به جای خراسان ( افغانستان) گفته است. حبیبی در مقالۀ «تاراج تاریخ»، در پاسخ به تبلیغات ایرانیان، مبنی بر ادعایی که گویا کشور ما جزوی از قلمرو شاهنشاهی ایشان بوده، می‌نویسد:

« ... ما انکار نداریم که مدت‌های زیادی در تاریخ چنین آمده که این دو ملت تاریخی آسیا در تحت یک نظام سیاسی و به حیث یک مملکت زیسته اند و مشترکاتی نیز با هم‌دیگر داشته اند، ولی این که شنهشاهی مردم ایران]کنونی[ بر کشور افغانستان ]کنونی[ یا یک حصۀ آن حکم رانده باشد، نیز چنین بوده که مرکز شهنشاهی در خاک افغانستان بود و مردم اینجا تا نهایت عراق ( ایران کنونی) درفش حکمرانی افراخته بودند.

پس اگر نویسنده‌گان ایران همواره بر این سرزمین ادعا داشته باشند، واقعیت تاریخ نیست و اگر مردم ایران کنونی به دلیل حکمرانی محدود هخامنشیان و ساسانیان و غیره بر خاک افغانستان، شهنشاهی 2500 سالة خود را در تاریخ ما تثبیت می‌کنند، ما هم خود حسابی داریم، و این که آن برادران گرامی خود را به یک محاسبۀ تاریخی می‌کشانیم.

در تاریخ داستانی که در کتب قدیم مردم آرین مانند ویدا و اوستا و کتب پهلوی و سیرملوک(شاهنامه‌ها) آمده، همواره مراکز مدنیت آریایی‌ها در خاک افغانستان بوده، مانند بلخ و زرنگ و بلد مجاری هلمند و هرات و غیره، که مردم این سرزمین‌ها و شاهان و پهلوانان آن مانند جم، فریدون، قباد، زال و رستم و غیره، در همین سرزمین‌های بلخ و سیستان و زابل و کابل مرکزیت داشته و به نشر و تلقین مدنیت باستانی و آیین مزدیسنا به ایرانیان کنونی پرداخته اند.

پس به اعتبار این دورۀ داستانی که باید قبل از تاریخ شمرده شود، اجداد همین مردم افغانستان]کنونی[ بوده که آیین پندار نیک و گفتار و کردار نیک را با اصول مدنیت و شاهی به ایرانیان کنونی آموختند، درفش‌های شاهی هم از فراز برج های بلخ افراشته شد، نه تهران یا همدان یا شیراز یا اصفهان!

شما به وندیداد، کتاب اوستا و شاهنامۀ فردوسی و گرشاسب‌نامۀ اسدی و کتب سیر ملوک عربی رجوع کنید، در آن خواهید دید که چه‌گونه ریشه‌های مدنیت آرین در بلاد افغانستان نشو و نما می‌کند و این مردم در بلخ شهر نشین می‌شوند و از دورۀ حیات خانه ‌به ‌دوشی و کوچی‌گری به شهرنشینی می‌رسند و در تحت نظام شاهی می‌آیند، و مدنیت و شایسته‌گی را بهر سو می‌پراگنند؟

در داستان‌های این دوره که محل وقوع آن بلخ و کابلستان و زابلستان و مجاری هلمند و سیستان و هرات است، نام‌های این بلاد چنین مذکور می گردد:

زرنج و همه غور و زابلستان

هم از بلخ تا بوم کابلستان

«گرشاسب نامه»

اکنون ما به دورة تاریخی می‌رسیم، سنین و اوقات آن معین است.

دولت ماد شمال ایران]کنونی[  که پایتخت آن هگمتان (همدان) بود نفوذ ایشان در شرق افغانستان از عصر فده ورتیس (633 – 665 ق م) است و این سلط، آریایی مشترک تا سقوط دولت ماد در حدود ( 550 ق م ) دوام دارد که جمله هشتاد سال باشد، چون مرکز دولت ماد در ایران کنونی بود ، ما آن را به حساب ایشان می‌گیریم.

خروج کوروش (سیروس) هخامنشی و سلطة او بر افغانستان]کنونی[ تا دریای سند از حدود (550 ق م) آغاز می‌شود که تا عصر اخلاف او (حدود 400 ق م) به مدت 150 سال می‌رسد.

در پایان این دوره است که داریوش سوم، پادشاهِ آخرینِ دودمانِ هخامنشی بعد از جنگ گوگمل به دست اسکندر مقدونی شکست می‌خورد و بسوس حکمران باختر و برسنتس حاکم رخج ( قندهار) او را می‌کشند. (330 ق م) و لشکریان اسکندر بدون هیچ مانعی سرزمین ایران را در همین سال اشغال می‌نمایند و درخت پوسیدۀ شاهنشاهی را از بیخ می‌کند.

سلطة اسکندر در افغانستان ]کنونی[ با مقاومت هایی عنیف مردم این سرزمین روبه‌ رو شد، و این جهانگیر دلاور مدت چهارسال تا ( 626 ق م ) در کوهسارها و وادی‌های افغانستان ]کنونی[ به جنگ و دفاع مشغول ماند، در حالی که از سرزمین ایران کنونی به سرعت برق، در مدت چند ماه گذشته بود.

با درگذشت اسکندر در افغانستان]کنونی[  که جنرالان و بازمانده‌گان یونانی او در سرتاسر ممالک مفتوحۀ او اقتدار یافتند، باز مرکز قدرت و جهانداری، همین سرزمین باختر بود ، و تا حدود (100 ق م) مردم افغانستان]کنونی[  با سازمان نیمه‌ یونانی و نیمه‌ افغانی(؟){ بهتر بود که شادروان حبیبی باختری می گفت . س. ر} خود به آزادی میزیستند و حکمرانان یونانی که با عرف و عادات و کلتور باختری بار آمده بودند، مانند عناصر داخلی تربیت شدۀ این کلتور، در اینجا زنده‌گی کردند و همینجا در بین عناصر قوی نژاد و کلتور افغانستانی منحل گردیدند. و اجداد ایرانیان کنونی که خود هم مادونان مفتوح این سازمان‌ها بودند، ابداً دستی در سرزمین افغانستان نداشتند.

بعد از انحلال سلطنت مستقل باختر یونانی، قبایل ساکه و پارت و پهلوا از همین سرزمین‌های افغانستان]کنونی[ پرچم‌های فیروزی را به طرف غرب ایران امروزه برافراشتند و ارساس( اشک) بلخی بنای شاهنشاهی نیرومند را در حدود (249 ق م) در همین سرزمین گذاشت، و سلطة مختلف این قبایل افغانستان]کنونی[ بر یک قسمت از ایران]کنونی[ ادامه داشت.

در حدود (70 ق م) قبایل آریایی‌ نژاد کوشانی و بعد از آن هفتالی، در افغانستان]کنونی[  استقرار یافته و به تشکیل بزرگترین امپراتوری‌های نیرومند پرداختند که سرحدات آن از حدود مرو و دامغان تا اواسط هند به شمول ماوراءالنهر می‌رسید و خلاق مدنیت و هنر و آداب و آیین خاصی بودند که زاده و پروردۀ سعی و تفکر و اندیشۀ مردم همین سرزمین افغانستان]کنونی[ بود.

سلطة کوشانی و هفتالی تا اوایل ورود اسلام و حدود(600 م) مدت شش قرن به اشغال سلطنت‌های قوی و شهزاده‌گان محلی دوام داشت و در این مدت، گاهی فتوحات پادشاهان ساسانی ایران نیز در اراضی افغانستان ]کنونی[ توسعه یافته است.

از حدود(230 م) که دامنة فتوحات اردشیر بابکان تا پشاور در کوشان شهر رسیده بود، تا حدود(365 م) هفتالیان از شمال هندوکش تا وادی سند و کشمیر رسیدند، مدت یک قرن زمان سلطۀ ساسانیان پارس بر افغانستان]کنونی[ شمرده می‌شود، که آن‌هم با جنگ‌ها و مقاومت‌های مردم این سرزمین با آن سلطۀ بیگانه سپری شده است.

بین سال‌های(350 و 358 م) قبایل افغانستان با شاپور دوم ساسانی پارس آویزش داشتند تا که سردار بزرگ این قبایل گرومباتس، با او صلح کرد و در جنگ با روم‌ها پادشاه ساسانی را کمک نمود، ولی در همین اوقات پادشاه بزرگ کیداری در افغانستان]کنونی[ با تسلط اجنبی مقاومت‌ها داشت، تا حدی که پادشاه ساسانی، پیروز (459 – 484 م ) ازدواج خواهر خود را با صلح، به پادشاه کیداری افغانستان]کنونی[  کنگ خاس پسر کیداری پیشنهاد کرده بود، و پایتخت ایشان کاپیسا و پشاور بود.

 در سنه(427 م) قوای هفتالی افغانستان با بهرام گور ساسانی پارس در آویختند تا اخشوان پادشاه افغانستان]کنونی[ پیروز اول ساسانی را (457 – 484) شکست داد و طالقان را با خراج  گزافی از او گرفت و پسرش ]قباد[ نزد دولت هفتالی افغانستان، به یرغمل گرفته شد.

 ... مارکورت مستشرق گوید که دولت ایران تا حدود (500 م ) برای ادای باج و خراج به هفتالیان افغانستان، به رسم الخط کوشانی هفتالی، مسکوکاتی را ضرب می‌کرد، و از صلب اخشوان و بطن دختر پیروز ساسانی، دوشیزه‌یی به زنی کواذ پادشاه پارس درآمد، و چون این پادشاه از طرف مردم فارس خلع شد، در سنه(499 م)به مدد عساکر هفتالی افغانستان، واپس به تخت پارس نشانده شد.

{ قابل ذکر است که این واقعه را، این قلم در کتاب سه واکنش تکاوران تیز پوی خرد در خراسان ضمن حکایت مزدک پور بامداد مفصلاً شرح داده است، رجوع شود به آن‌جا. «س.ر»}

در خلال این قرون، سلطة خالص پادشاهان ساسانی پارس، بر افغانستان]کنونی[ بیش از یک قرن نیست و ما هم آن را به حساب می‌گیریم. در دورۀ اسلامی بعد از (651 م) که پادشاهِ آخرینِ ساسانیِ، یزدگرد سوم در آسیاب مرو، به اشارة حکمران ماهوی سوری به دست آسیابانی کشته می‌گردد، و دورۀ شاهی ساسانیان با او ختم می‌شود، ایران مانند حملۀ یونانیان، به سرعت تام در مقابل فاتحان عرب از بین میرود، ولی مقاومت‌های مردم افغانستان]کنونی[  تا دوصد سال، حدود (200 ق‌) دوام می‌کند. این مقاومت‌ها برای حفظ آزادی ملی مردم افغانستان]کنونی[ در مقابل سلطة عسکری اعراب بوده، و الا سلطة دینی اسلام را مردم با طیب خاطر قبول کرده بودند و در مقابل دین اسلام و قرآن نمی‌جنگیدند.(!؟؟؟؟) (!) - { در این رابطه باید گفت که پیش از سلطة عسکری اعراب، اسلام در افغانستان نیامده بود که مردم آن را قبول کرده باشند. رجوع شود به کتاب سیطرة1400 سالة اعراب بر افغانستان از این قلم. تکیه روی کلمات از من است. «س.ر»}

 

در دورة اسلامی همواره مراکز قدرت سلطنت نزد مردم افغانستان]کنونی[ بوده و از این‌جا بر اراضی وسیع ایران کنونی حکم رانده اند. بدین تفصیل:

الف: حکمرانی طاهریان فوشنج هرات، از 205 تا 259 ق.

ب: حکمرانی صفاریان زرنج نیمروز و وادی هلمند، از 247 تا 393 ق .

ج: حکمرانی سامانیان بلخی، از 279 تا 389 ق .

د: سلطنت غزنویان غزنه، 351 از تا 583 ق.

هـ: سلطنت غوریان از فیروز کوه غور و هرات و بامیان، از حدود 550 تا 612 ق.

در این مدت چهارصد سال، همواره مراکز قدرت و حکمرانی در دست مردم افغانستان]کنونی[ بود و بعد از آن از 600 تا 800 دورة فتور چنگیزی و ایلخانی است، که تمام ایران]خراسان[ لگدکوب سواران مغل می‌گردد.

در سال(807 ق) پادشاه مدنیت ‌دوستی از خاندان تیمور که در ثقافت خراسانی پرورده شده بود، در هرات بر تخت نشست.و بعد از این تا حدود(920 ق) سلطنت این دودمان از دریای سند تا نهایت ایران کنونی ادامه داشت و از هرات، پایتخت زیبای این دودمان، انوار هنر و فرهنگ و حکمداری و سروری بر سراسر قارة آسیا می‌تافت.

در حدود (916 ق) که شاه اسماعیل صفوی، شیبانی‌خان را در جنگ مرو بکشت؛ افغانستان شمالی و شرقی، تا قندهار به بابر و شاهان اوزبکیه بلخ تعلق داشت و فقط یک گوشة غربی آن با صفویان اصفهان بود که این سلطه فقط بر نصف غربی افغانستان تا حدود (1115 ق) مدت دو قرن ادامه داشت و در سنه(1119 ق) با قیام مردانة میرویس‌خان در قندهار قطع شد و این مرد مدبر و دلیر چندین بار لشکریان متجاوز صفویه را در میدان‌های قندهار و وادی هلمند از دم تیغ تیز گذرانیده و بعد از وفاتش پسرش شاه محمود هوتک، با مردان قندهاری در لمحۀ بصر به دیوار های تخت ایران، اصفهان خود را رسانید و در سنه(1135 ق) گلیم رژیم فرتوت صفویان را از صحنۀ ایران]کنونی[ بر چیدند و پادشاهِ آخرینِ صفوی، در پیشگاه فاتح افغانی (شاه محمود هوتک) به زانو درآمد و نیایش کرد، و تاج شاهی ایران]کنونی[ را بدو تقدیم نمود و هم ‌درین ایام، روسای ملی ابدالی افغانی، پرچم پیروزی را بر آسمان هرات افراشته بودند.

برادران ایرانی ما باید محاسبۀ فوق را همواره در تاریخ فراموش نکنند، شما در هفت فقره غور کنید، از مدت 2400 سال بدین طرف، ایام سلطه و قدرت مردم ایران کنونی بر ما چه ‌قدر بود؟ و بالعکس مردم این سرزمین، بر آن جا چه‌قدر حکم رانده اند.

اینک ببینید:

سلطة ایرانیان ]کنونی[:

1 - سلطة ماد از همدان 80 سال، بر یک قسمت افغانستان ]کنونی[.

2 – سلطة هخامنشیان پارس 150 سال، بر تمام افغانستان]کنونی[.

3 – سلطة ساسانیان پارس 100 سال، بر یک قسمت] افغانستان کنونی[.

4 – سلطة صفویان اصفهان 200 سال، فقط بر نصف غرب افغانستان ]کنونی[.

 جمله 530 سال.

سلطة مردم افغانستان]کنونی[:

1 – سلطة ساک‌ها، پارت‌ها ، پهلوا اشکانیان بر یک قسمت ایران 200 سال.

2 – سلطة هفتالی بر یک قسمت 50 سال.

3 – دورة اسلامی از طاهریان تا غوریان چهارصد سال بر تمام ایران]کنونی[.

4 – دورة تیموریان هرات بر تمام ایران]کنونی[ 100 سال.

5- سلطة هوتکیان و ابدالیان قندهار و هرات 50 سال.

جمله 800 سال.

با این حساب اگر سلطل شاهان ایران]کنونی[ با وقفه‌ها و خلاها در طول بیست و سه قرن، فقط پنج قرن، آن‌هم بر یک قسمت از این خاک بوده، افغانستان]کنونی[ هم شاهنشاهی‌های متعدد قوی و پیروز، در طول تاریخ داشته است.

... امروز هردو کشور افغان و ایران مرزهای مشخصی دارند، وقایع تاریخ خود را به محیط بیکران ماضی سپرده اند. ما مشترکاتی در تاریخ و فرهنگ داریم، آن‌چه امروز به هرات و زرنج و یا بلخ یا زابل یا کابل تعلق می‌گیرد، آن‌را باید به ما بگذارند، و آن‌چه به طوس و نیشابور و ری و اصفهان و همدان و کرمان تعلق دارد مال ایران عزیز است و باید به آن‌ها گذاشته شود... »6

در مقالۀ شادروان عبدالحی حبیبی ملاحظاتی بود که ما از آن صرف نظر نمودیم. یکی از این ملاحظات همان نشنلیزم قبیله‌یی بود که روی آن تاکید اضافی صورت گرفته بود، در پهلوی آن در بسیاری از جاها که باید به عوض نام افغانستان، نام خراسان یا بلخ و یا باختر گفته می‌شود، عمداً افغانستان گفته شده که از لحاظ منطق تاریخ، نادرست است؛ اسمای مکان در زمان خاص خودش، باید به همان نامی که داشته، یاد شود. چیزی که ما بدبختانه با آن مشکل داریم و دیگری مسالۀ اسلام است که ما در حاشیه به آن اشاره کردیم.

 به هر حال، بی‌نام و نشان ساختن ملت‌هایی که در تاریخ پیشینه‌های افتخارآمیز تمدنی داشته و دارای فرهنگ و آیین‌های مادرجهانی اند، توطیه‌های بزرگ بوده که از سوی استعمارگران جهان، در دوره‌های مختلفی از تاریخ بشری زیر عناوین مختلف سیاسی‌، ایدیولوژیک و سیاست‌های جغرافیایی، اقتصادی و امنیتی صورت پذیرفته است. اساس این توطیه‌ها را تشدید تبعیض، میان ملت‌ها و اقوام تشکیل می‌دهد .

اگر از جزییات پرده‌برداری تصویر زشت این توطیه‌ها در سده‌های پیشین صرف نظر کنیم؛ در دو سه قرن اخیر، به ویژه در آسیا و بخش‌هایی از افریقا؛ صورتگران این تصویر روس‌ها و انگلیس‌هایند.

پینوشتها:

1 ــ پ، احسان یار شاطر، کشور ما را فارس بنماید، مجلة میراث ایران، شمارة 15 ترجمة سالم اسپارتک.

2ــ تاریخ سیستان از مولف نامعلوم، تصحیح ملک الشعرا بهار، انتشارات میهن، تهران سال 1381، ص 68 ـ 69

3 ـ همان‌جا، ص 66 – 67

4- ابو الفضل محمد بن حسین کاتب بیهقی، تاریخ بیهقی، ج 3 ، با مقابله و تصیحح و حواشی و تعلیقات سعید نفیسی، ص 1154، چاپ تهران از انتشارات کتابخانة سنایی، سال 1319.

5- عبدالحی حبیبی، پنجاه مقاله، طبع مطبعه تعلیم و تربیة کابل، سال 1362، ص 216

6- عبدالحی حبیبی، مقالة تاراج تاریخ، جریدة مساوات، شمارة 2، سال 2، چهارشنبه 28 میزان 1345 ش.


April 16th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان