مَیآ ای نوبهار !
عبدالله وفا عبدالله وفا

 

به دیده اشک و بر لب آه و شوری در نهان دارم

مَیآ  ای  نو بهار من  که بر تو کی  گمان   دارم

ز بس نا مردمی دیدم ز دست چرخ دون پرور

کنون غیر از خدا  کی باوری بر آسمان   دارم 

بهار عشوه گر   آید ؛  گلا ن هم   تازه تر  آید 

ولی من خانه بردوشم ؛ خزانی در خزان دارم 

ز آه ام بحر خشکد؛ وادی سر سبز شود ویران

که  این   توفان  آتش  از  دل  آوارگان دارم

فلک  با  ما  ندارد رسم یاری ؛  اینقدر  دانم

برای  حفظ جانان  قادری  در لامکان  دارم

امید  ما   تویی  ای   نو  نهال   راه    آزادی

چو آرش بهر میهن روح خود را درکمان دارم

صبا از من رسان پیغام که من او را خریدارم

چو بهر حفظ او  شمشیر بُران  در دهان دارم

رمیده  آهوی  بختم  ؛  ز  دامان  نشاط   او

از این رو  ناله و فریاد تا آن اختران  دارم

خمیده  پشت  اقبالم   ز پرتو  افگن    اندوه 

امید  دامن  وصلش ؛ کشیده تا که جان دارم

رۀ عشق و « وفا » مجنون و لیلا را چه رسوا کرد

اگر چه باده ام کهنه است ؛  افکار جوان دارم 

ویا نا

22.03.2013


April 7th, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان