نالۀ گوسفند
مسعود حداد مسعود حداد

گوســفندی را بدیــدم زارزار

میگریست وناله میکرد بیقرار

با زبان بی زبان گـــویا شــدم

بپر ســـیدم زحالش جویا شدم

گــفتمـش ای گوســفــند نازنین

از چــه در گــریه فـتادی اینچنین؟

بره هایت لقــمۀ کــفتر شدســـت ؟

یاکه گرگی برتوحمله ورشدست

یا مریضی،تب نمـوده جــان تو؟

یا تــرا آزار داد چـــوپان تــو ؟

در جوابم گفت گوسفند، ای گُلم

آنچه گفتی هیچکدام نیست مشکلم

نه مریضم، نه که من تب کرده ام

گرچه گریان، روز را شب کرده ام

دشمن من گرگ نیست،چوپان نیست

یاکه درکُل جـــملگی انسان نیســت

دشـمن مـن بانیـان دیـن توســـت

مشکلم با احــکام آئــین توســــت

در پیشرو عید اضحای شماســـت

خــون ما بهر تماشــای شماســت

سالها است حــفظ جانت کــرده ئی

مرا تعــویض و قربانت کــرده ئی

گوســـفندم، لا زبان، خـر نیستم

زآن افسانه ها بی خـــبر نیســـتم

خــدایت گـفـت قـربان کـن پســـر را

نه چون ما ،بی واسطه در بدر را

چرا جدت گریست در وقت کُشتن

به وقـت کُشتن فرزند خـــویشـتن

منم بر خـــود  وفــرزندم بگـریم

به آن مظـــلوم و دلــبندم بگـریم

«««»»»

شــنیدم تا دلــیل گــریـه اش را

خجل گشتم وشرمیدم در آنجا

ندانستم چه گــویم من برایــش

جــواب آن سپردم بر خـــدایش

ولی گفتم من «حدادم» نه قصاب

اگـر خـــواهی ،بیارم سـبزه و آب

22اکتویر 2012


October 23rd, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان