«زندگی مثل اتاق دربسته ای می ماند که فقط یک در دارد: مرگ.»
رمان هیچکس، ص 250
رمان 300 صفحه ای «هیچکس» مهران زنگنه امسال ( ژانویه 2013) توسط انتشارات آمازون به زبان فارسی، چاپ و منتشر شده است و یکی از وزین ترن رمان های فارسی دوران اخیر است. «هیچکس»، هفت فصل دارد. هر فصل بر خلاف رمان، نام کوچک فردی را بر پیشانی خود دارد. به غیر از فصل های ابراهیم، فصل های دیگر همگی دو نام را با خود دارند. اما ابراهیم کیست؟ و دیگران، آن دو اسمی ها کیستند؟ آیا نام رسمی شخص کافیست؟ آیا نام همزادش نام مستعاری است که فرد را بدان صدایش می زنند؟ نامی برای خود، و نامی برای همه، خاص و عام در آن واحد؟ علت این دو گانگی چیست؟
اولین و بلندترین و آخرین فصل رمان، (تا صفحه 195) یا بیش از دو- سوم رمان، از آن ابراهیم پرسوناژ اصلی و یا نقطه عطف ماجراست. چرا مثل تلنگری، یاد شروع رمان محاکمه کافکا افتادم؟ چون اولین فصل با یورش شبانه پاسدارها به خانه و خواب افراد خانه آغاز می شود. چند بار آن را شنیده ام؟ چند بار این لحظه را زندگی کرده ام؟ آن مهاجمان که نیمه شب یا دم صبح برای بردن ما به دادگاه و یا محاکمه می آمدند که بودند؟ نامشان چه بود؟ شبانه ما را به کجا بردند؟ در کجا حبس شده بودیم که کسی از جایمان خبر نداشت؟
زمان شب است و تاریک است و سیاهی؛ و آنها در عمق این سیاهی (کائوس)، برای بردن پروانه شکننده ای به شکنجه گاه و بازجویی، به خانه آنها شبیخون زده اند. راستی ابراهیم کیست؟ راضیه کیست؟ آنها مردان مسلح مهاجم به جستجوی چه آمده اند؟ هنگامی که شبانه به خانه تان ریختند، خواهرم تو چه حالی داشتی؟ پدرت آنشب چه حالی داشت؟ هنوز آخرین نگاه مادرت را از چشمانی غمگین یادت هست؟ تعداد افرادی که در سال شصت شبانه از خواب آرام و رختخواب بیرون کشیدند و با خود بردند از شمار بیرون است، هرگز تعدادشان را نفهمیدیم. سالهای بعد دیگر عادتشان شد و سالهای بعدتر با تبحر و مهارت بیشتری می بردند و بردند.
شبانه دختر جوانی را دستگیر می کنند و مانند جانیان دستبند می زنند و با خود می برند و پدرش نمی فهمد آن مردانی که بدون ارائه کوچکترین مجوزی دختر نوجوانش را شبانه با خود بردند چه کسانی بودند و از سوی کدام ارگان به دنبال او آمده بودند و او را به کجا بردند. کدام ایرانی از شنیدن این داستان تعجب می کند؟ آیا بایست توضیحی می دادند؟ آیا آن سرکوب مرگبار قانونی بود و دلیل و مجوزی داشت؟ آیا از هنگامی که این دولت طالبانی به قدرت رسیده است و حکومت را در ایران در رست گرفته است، هرگز برای اعدام های سریع آشکار و نهان و کشتار و قصابی های داخلی هرگز توضیحی داده اند؟ آیا آن که بر مسند قدرت نشست؛ حاکم بر حق و ابدی بود؟
این کتاب تصویری حقیقی از جایگاه قانون در زندگی شهروندان و بی حرمتی به جان بشر و قصابی جوانان در ایران پس از انقلاب و به ویژه سال شصت می دهد. ابراهیم (به روال هدایت) هنگام خروج از خانه، قصاب محله را می بیند که در حال تکه کردن گوشت گوسفندی است؛ مگر آن خیل عظیم دستگیری ها و اعدام جوانان و نوجوانان، مانند آن سلاخی گوسفند، در مراسم قربانی و مغزکشی برای بقای ضحاک نبودند؟
ابراهیم می گوید «باید فقط پدر بود» و در صدد جستجوی دخترش، از خانه بیرون می زند. او آشفته است و با سرعت رانندگی می کند و بینوای بیخانمانی را زیر می گیرد، به رسم زمانه در میانه راه به بیمارستان، همراه مجروح با گرفتن مبلغی راضی می شود و آن دو از ماشین پیاده می شوند. تا هنگاهی که ابراهیم به بیمارستان برسد پایتخت را در سالهای اول جنگ و بازار سیاه و کوپن فروشی دور میدانها می بینیم. آیا آن کوپن بازی دولت همان تقسیم عادلانه کالا در شرایط جنگی بود؟ نمایش برابری نبود؟ یا رونق بازار سیاه؟
ابراهیم به محض ورود در بیمارستان می بیند، آمده اند و دخترجوانی را پس از عمل جراحی، برای بازجویی برده اند و سر و صدای دکتران و پرستاران در برابر این عمل غیراخلاقی و غیرقانونی و غیر بشری بلند شده است. همراه با ابراهیم، بیمارستانی را در شرایط جنگ و نحوه برخورد بازجویان رژیم را با بیمار و دکتر و اخلاق و قانون می بینیم. ابراهیم سرانجام با دادن برگ مرخصی از بیمارستان خلاصی پیدا می کند و سوار تاکسی می شود تا به دادگستری برود در خلال راه، تعمقی دارد بر کشته شدگان جبهه جنگ و حجله جوانان و شهدای جنگ بر معابر و میدانها. در آمد و رفت های شتابزده ابراهیم، با گرانی و مشکلات مردم و کاسبان و روزگار از دید پزشک روشنفکری که درگیر تعمقات و تفکرات و فلسفه بافی خود است آشنا می شویم.
در دادگستری، یکی از دوستان عمویش، اتابک شخص متنفذی بوده ولی او حالا دیگر بر سر کار نیست. ابراهیم پس از گذاشتن پیغامی به منشی اتابک از دادگستری بیرون می آید. پس از آن، به سراغ دایی راضیه، (خان دایی که از فعالان انقلاب اسلامی بوده است) میرود. در خانه خان دایی، اکبر یکی از پسرانش امروز به قول خودش از جبهه فرار کرده (برگشته) اما مادرش عزیزه، زن دایی از آمدنش خوشحال نیست و ناراحت است. بعد متوجه می شویم که خان دایی دو پسر داشته که پسر دیگرش (اصغر) با لقب دلاور ورزشکار بوده، اصغر در جبهه شهید شده و حالا اکبر که بسیجی شده و به رضای پدرش به جبهه رفته، دیگر نمی خواهد به جبهه برگردد چرا که نه از روی میل خویش بلکه از شرم نگاه پدر بوده که به جبهه رفته است، اما الان دیگر نمی خواهد زندگیش را بدهد.
به نظر می رسد که در برابر حکومت اسلامی، خان دایی نقطه مقابل ابراهیم است. ابراهیم می خواهد فرزندش (یادگار سارا، عشق یک ساله اش، که او را پس از تولد کودک تنها گذاشت)، دخترش را نجات بدهد در حالی که به قول اکبر، خان دایی گمان می برد جای فرزندش در جبهه است و یا مانند شهیدی خفته در دل قبرستان. ابراهیم بر عکس، دخترش را زنده می خواهد. ابراهیم پزشک به همراه خان دایی حاجی بازاری، و ترک موتور او، راه می افتند تا دنبال راضیه بگردند.
هیچ می دانی آنها که در بیرون آزاد بودند بدون تو، چه حالی داشتند؟ آن مردم دم زندانها و کمیته ها، در حستجوی جگرگوشه شان، آیا آزاد بودند؟ مردم کجا را می گشتند؟ مگر نه اینکه دنبال بچه شان می رفتند دم دادستانی، دم کمیته، دم پادگان عشرت آباد، دم اوین و زندان های دیگر. آه لیلی، هیچ می دانی در آن هنگام، پدرت آشفته حال، در جستجوی نشانی از تو، چون مجنونی، سر به کوه و بیابان گذاشته بود، تا ترا از نو پیدا کند؟
از زمان انقلاب و سلطه و استقرار حکومت دینی و نمایش حکومت انقلابی، قریب سه سالی در میان هرج و مرج، دست به عصا بودند، تا خرداد شصت، شناسایی و نشان می کردند و پنهانی می گرفتند. و ناگهان جنگ! و به بهانه جنگ تحمیلی عراق – ایران، و شرایط جنگی، در سال شصت، (به قول خودشان)رسماً کلید سرکوب زده شد. خرداد شصت، زندانها چنان پر شده بودند که جا نبود. هم سیاسی را می گیرند و هم هوادار سیاسی را. هم متهم را می گرفتند و هم به عنوان گروگان و برای به حرف آوردنش، افرادی از خانواده اش را و هم کسی که هنگام فرار، به او پناه داده بود. آنقدر در زندان اوین تپانده بودند که هر بندش به مرغدانی شبیه بود. زندان منکرات پل رومی هم سیاسی داشت و هم اعدامی داشت و هم گروگان و هم شاگرد مدرسه ای با روپوش؛ و هم قاچاقچی و هم فاحشه و جاکش و خانم رئیس و معتاد و قاچاقچی. جامعه بی طبقه توحیدی همه را در یک بند، گرد هم آورده بود. طبعاً سیاسی ها بدترین شرایط را داشتند. در این اوضاعی که جوانان را گله گله می گرفتند و می بردند و سرکوب مرگبار توسط بازجویانی بی نام و یا با نام های مستعار جریان داشت. آیا هرگز نام حقیقی بازجویت را دانستی؟
پس سحرگاه دختر جوانی را- نمی دانیم کدام نهاد - و نمی دانیم کدام مأمور و- یا سرانجام نمی دانیم به دستور کدامین فرمانده (همه شان به لقب سردار مزین شده اند! همه شان حاجی! همه همدیگر را از جایی (به احتمال زیاد هنگام دیدن دوره تعلیمات عقیدتی اسلام سیاسی در کشورهای مسلمان همسایه و سپس هنگام سازماندهیشان از طریق مساجد) می شناسند. آن مأموران بدون کارت شناسایی ، بدون ارائه هیچ حکمی دختر را مانند جانیان دستبند زده اند! چرا دستگیرش کرده اند؟ چرا دختر را برده اند؟ کجا بردندش؟ چگونه می شود او را بازیافت؟ اما چطور؟ کجا؟ جرئت داری همین الان، پس از سی و دو سال سال، بپرس!
آن ها به دنبال دوست خان دایی، به عشرت آباد می روند. به مرور در همراهی با ابراهیم، متوجه می شویم که افراد تقریباً همگی دو نام دارند. و باز متوجه می شویم که در رژیم، خان دایی مهره مطمئنی بوده و این افراد با نام های گوناگون و در لباس های شخصی در جایی که پادگان نظامی -زندان است می پلکند و بر سر کارند. همگی آنها اظهار می دارند که حکومت چند مرکزی است و در سرکوب مخالفان حکومت، ارگان های دولتی مستقل عمل می کنند که با هم هماهنگی ندارند. هر کس برای خود قدرتی است خودکامه و بی قانونی محض. رمان «هیچکس» بی قانونی محض در سال شصت را به وضوح به تصویر کشیده شده است.
در یک چنین احوالی، در یکی از این مکان های بازجویی و سرکوب غیرنظامی رژیم اس. اس. اسلامی، ابراهیم برای چند دقیقه ای از خان دایی جدا می ماند و از درگاه جایی که به او گفته اند خارج می شود و ساکنان مقتدر او را به جای زندانی در حال فرار به اشتباه می گیرند و تا خان دایی و حاج حبیب دیگری( که نام واقعی اش حاج حبیب نیست) به دادش برسند، چند تا کابل می خورد. وگرنه به اشتباه در همانجا می ماند ها! حساب و کتاب و دلیل نداشت که! حالا دارد؟ مگر خرداد 88 برای سهراب و محسن و ترانه و ندا و امیر و اشکان و خیلی های دیگر، دستگیری ها حساب و کتاب و دلیل داشت؟
در این فاصله، ابراهیم مینی بوس هایی پر از جوانان چشم بسته در حال ورود به محل زندان غیرنظامی و راهروهایی با افرادی چشم بند زده که بر روی زمین نشسته اند را می بیند. آخرش شب شده و دست از پا درازتر جستجو به فردا موکول می شود. در راه بازگشت، ابراهیم، دم خانه عبادی، دوستش که با هم دوره میهمانی و نوشیدن آب حیات دارند توقفی دارد.
تا یادم نرفته بنویسم که مهران زنگنه زبانی پاکیزه و بسیار مودبانه دارد که در عین بی سانسوری، حرمت کلام را نگاه می دارد و گاه از زبان رفتار برای رساندن منظور خود استفاده می کند. خان دایی مذهبی، از دیدن لیوان مشروب در دست عبادی و پیراهن دکلته مهری؛ دوست دختر ابراهیم سرش را پایین می اندازد و بعد که به خانه رسیدند غسل می کند. به خانه که رسیدند، در حین رفع خستگی در هنگام شام، ابراهیم پس از تلفن اتابک ( با پیشنهاد پیشاپیش رشوه کلان گرفتن برای یافتن راضیه) و سپس مشورت تلفنی ابراهیم با عمویش در آمریکا، توصیه عمو (پول رشوه را جلوجلو نپرداختن و اعتماد نداشتن به اتابک است) را می پذیرد. این فصل که با از خواب پریدگی و ماجراهای پیوست دستگیری راضیه آغاز شده بود؛ با خوابی که نمی خواهد بیاید چون خیالش را ندارد، پایان می پذیرد.
ابراهیم می خواهد بخوابد ولی به جای خواب، یاد یار، یاد جفت دیرینه اش، یاد مادرفرزندش، یاد عشق می آید و در کنارش جا خوش می کند و نمی گذارد بخوابد. ابراهیم دیگر یاد سارا را چون رویایی شیرین می پندارد، پس از دو مسکن آرامش بخش، فوری به خواب می رود.
فصل دوم: پروانه/ راضیه - «کاشکی همه اش خواب باشد»(ص 204) این فصل به شب درازی تا صبح در سلول، و یا به پس از دستگیری دختر جوان و حبس او در پیله تنگ و سیاهی که راضیه سرانجام از دل آن همچون پروانه ای بال خواهد گشود، تعلق دارد. راضیه با زن جوانی به اسم اقدس و پسربچه اش یاور هم سلول شده است. هر دو زن کابل خورده اند و هر دویشان پایشان ورم کرده و زخمی شده است. هر دو در عین درد کشیدن، سعی می کنند بخوابند. یاور در بازی کودکانه اش با سیمی که بر تن سوسک مرده می زند، بازتاب بازی کشنده بازجو - زندانی است. آیا او هم چون سوسکی زیر ضربات کابل و یا زیر پا، له خواهد شد؟ در پایان فصل کوتاه، از تک گویی راضیه متوجه می شویم که باردار است. آیا او هم مانند مادرش موفق خواهد شد، پیش از مرگ، فرزند خود را به دنیا بیاورد و از خود به یادگار بگذارد؟
با فرا رسیدن صبح و بازجویی که عقب راضیه آمده و دیدار تصادفی پروانه با منصور، یکی از دوستان اسماعیل، هنگامی که پروانه از پله فرو می غلتد و حجابش پس می رود و بازجویی که مهدی نام دارد منصور را با ضرب و شتم به پایین می برد تا او را آدم کند به پایان می رسد. (196- 212) فصلش کوتاه است و خیلی خوب نوشته شده؛ مگر نه این که نویسنده همه زمینه ها را برای رسیدن به این لحظات، در فصل اول پی ریزی کرده است؟
فصل سوم: منصور/ نصیر- (242-243)
«اینجا کسی روی در نمی نویسد:«داخل شوید! خود را به دار کشیده ام!»»(صفحه 213)
این فصل به مشروح خودکشی یک زندانی در سلولش، تشریح سلول و لوازم و دیوارنوشته های سلول و چگونگی خودکشی زندانی و تعمقی بر مسئله خودکشی از دیدگاه مذهبی و حس گناه پیش از مرگ و عذاب انسان گناهکار پیش و پس از مرگ اختصاص دارد. مگر برای زندانی، «مرگ»، آزادی از بند و رهایی از زندان نیست؟ این بخش با فرو رفتن در بحث خودکشی به طور کلی و عام، و با افراط در غور بر مسئله خودکشی به طور عام و فلسفه بافی ملال آور می شود و به حاشیه می رود. در این بخش، بهتر بود معلومات داده شده از زبان راوی دانای کل نمی بود، این معلومات می توانست از زبان پزشک بهداری پس از خودکشی منصور باشد بیان شود تا نویسنده از دام مقاله نویسی نجات یابد و در چهارچوب داستان خود متمرکز بماند.
با آمدن مهدی بازجو، بخشی دیگر از داستان، از طریق نمایاندن دوگانگی شخصیت یا چهره منصور یا نصیر گسترش می یابد. نصیر (به قول مهدی بنابه خواست همسرش ملیح که نصیر را مانند برادر خود می دانسته- بعد متوجه می شویم که ملیح و نصیر از کودکی با هم بزرگ شده اند، اولین تجربه جنسی بوده و عاشق هم شده اند) و مهدی بازجو نصیر را با دستگیری از مرگ نجات داده است! یعنی با زندانی کردن او، او را در زندان نگه داشته و از حلقه دوستان و فعالیت سیاسی دور کرده است (213-245) مگر نه این که فکر می کردند با دستگیری فرد و زندانی کردنش، نجاتش داده اند؟ و او را از محاربه با خدا باز داشته اند؟
در صفحات پایانی این بخش، از زبان نصیر است، جوان سالمی که آرزوهای والایی برای انسان داشت ولی بعد توسط بازجویی که عشق او، ملیح را به همسری درآورده، تبدیل به تواب تیرخلاص زن شده. او همه عاطفه و شور زندگی را از دست داده و به موجودی بی هدف و بی عاطفه و یک برده ایدئولوژیک تبدیل شده است.
سرانجام چگونگی خودکشی او و فراهم آوردن وسایل خودکشی را از زبان نصیر می شنویم. در صفحات 236-238 از زبان مهدی بازجو چگونگی آموزش ایدئولوژیک زندانی را برای استحاله زندانی اسیر به برده ای بی اراده، می شنویم. از زبان راوی-بازجو متوجه می شویم که منصور یا نصیر در زندان تبدیل به تواب شده و تا مرحله تواب تیر خلاص زن تنزل یا ارتقا مقام پیدا کرده بوده و قرار بوده چند ماه بعد آزاد شود. داستان وقتی از زبان مهدی بازجو روایت می شود، باز زبان پاکیزه بی دلیلی دارد چون نویسنده باقی را به دریافت خواننده می سپارد. احتمال به کار نبردن دشنام های بازجو از سوی نویسنده، می تواند پرهیز از افتادن به دام زبان لمپنی رایج باشد؛ اما لازم است نوشته شود آن «کلمات دشواری» که جوانی را به سوی مرگ و بی هویتی سوق داده، چه هستند؟ و چرا و چگونه فردی زیر بار « شکنجه زبانی» خرد می شود؟ و چگونه زبان دشوار و ناپاکیزه دشنام و ناسزا، می تواند نوعی شکنجه روانی باشد برای شنونده و متهم؟
این فصل با شعر «مرگ» که بعد از خودکشی نصیر به دست بازجویش مهدی می افتد و آخرش توسط بازجو خوانده می شود به پایان خود نزدیک می شود. گرچه مرگ پایان کبوتر نیست. مگر نه اینکه پرنده ها، شکننده و مردنی اند؟ و مگر نه این که از پرنده، فقط پروازش به یاد می ماند؟ آیا خاطره و یاد سارا و پروانه و نصیر و منصور و اسماعیل و ندا و ترانه و اشکان و سهراب و دیگران چون شعری در ذهن جمعی خواهد ماند؟
تکنیک روایی داستان در این بخش، گاه به صورت نقل خاطره و بازگشت به گذشته از زبان راویان مختلف است. گاه وبیگاه نیز تک مضراب هایی در پانویس ها از هیچکاک و ارشمیدس و گلدمن و لوکاچ و لطایف و حکایاتی از متون کهن و یا شبیه همان حکایات طنز؛ با ماجرا فاصله گذاری می کند. به قول آلبر کامو (در نمایشنامه کالیگولا): مرگ بهتر است از انسانی اینگونه ذلیل و خوارشده! مرگ بهتر از اینگونه (بی هویت و تهی شده) زیستن است!
فصل چهارم: راضیه / پروانه –در این فصل شخصیت پروانه گسترش می یابد و در پیله سلول باز می شود و او سعی می کند با آزادی بال بگشاید. (246-259) دلهره و دل پیچه پیش از بازجویی راضیه را رها نمی کند، او هنوز امیدوار است که زیر بازجویی نشکند و برایش راه نجاتی باشد. انگار در تخلیه نهایی و اضطراری پیش از بازجویی، پروانه، راضیه را مانند مدفوعی، در چاهک توالت، از وجود خود دفع کرده باشد و به پروانه درونش مجال بال کشیدن داده باشد، او آنقدر سرشار از نیرو و امید است که به قصد فرار از اتاق بازجویی خارج می شود.
در این بخش از طریق بازگشت به گذشته به هنگام خواندن پرسش های بازجویی، ماجرای آشنایی او با اسماعیل و مینا و فضای پر هرج و مرج درون کلاسهای دبیرستان به دلیل تضادها و اختلافات و بحث های سیاسی نشان داده می شود. عشق و حسادت و جوانی در میان مبارزان هم هست و همگی را به دام می کشد. مینا با خانواده اش به خارج از کشور می رود و هجوم دیگران به گریز از مرزها، که این راه حل، به ذهن پروانه هم می رسد، اما اسماعیل مایل نیست و می ماند و پروانه هم با او. اما اینجا پروانه از بدشانسی، هنگام خروج از اتاق به دام بازجو مهدی می افتد و به زیرزمین و به زیر شکنجه می رود؛ در جایی که نصیر هم که او را شناخته، زیر شکنجه است.
فصل پنجم: ابراهیم – (260-281) در این فصل مانند دیروز، ابراهیم با صدای زنگی از خواب بیدار می شود که این بار زنگ تلفن است و سردار خبری از راضیه به خان دایی می دهد؛ حاکی بر این که به زودی تکلیفش روشن می شود! مگر نه اینکه برای آن نسل کشی عظیم و برای حذف جوانان شورشی، مانند سرکوب پس از انتخابات خرداد 88، رژیم بازجوهای تعلیم یافته و کارکشته را به کار گمارده بود، کسانی که حتا به خواهر و مادر خویش نیز رحم نمی کردند؟ کسانی همه را سر می دواندند؛ پس چه؟ آیا به حرفشان اعتمادی هست؟
راستی آن سپاه اسلامی - نظامی شخصی پوش بی نامی که پس از انقلاب، خود را نماینده برقراری قانون الهی و مردمی می دانست و به بهانه های واهی، و بدون مجوز قانونی، به خانه های مردم شبیخون می زد، زیر نظر کدام سازمان ضدجاسوسی مخوف تعلیم دیده بود که چنین نسل کشی می کردند؟ خاطرتان نیست؟ یا یادتان رفته؟
به مجرد شنیدن چنین خبری، همه خوشحال می شوند و پایانی خوش برای خود و راضیه می طلبند. نان خامه ای و شیرینی برای همه، سه چرخه برای بچه، اتومبیل برای اکبر، زیارت مکه برای دایه و خرواری تعارف و خرافات و دعا خوانی و نذر. ابراهیم به مهری زنگ می زند و از او می خواهد که با هم به خارج بروند. این پیشنهاد برایشان حکم پیشنهاد ازدواج را دارد. سرانجام پس از سالها، ابراهیم رضایت می دهد مهری را به جای سارا بگذارد و با او زندگی کند. هنوز هیچ نشده، همه قضیه را تمام شده می دانند. در بخش دوم این کمدی پایان خوش و«هپی اند»، زنگ در را می زنند و راضیه (به قول خودشان) با پاهای تعزیر شده {لغت درستش نه «تازیانه خورده» است و نه «شلاق خورده» بلکه «کابل خورده» است} و ورم کرده به همراه دو زن پاسدار و بازجو مهدی و دو پاسدار قبلی وارد می شوند.
آنها آمده اند تا از طریق تماس تلفنی راضیه با اسماعیل، اسماعیل را به دام بیندازند. به دستور آنها، همه پرسوناژها از ترس، مثل بره های رام، از آنها اطاعت می کنند. سرانجام اسماعیل تلفن می زند و با پروانه قرار دیدار می گذارد.
در این فصل، نحوه رفتار سپاه سرکوب را می بینیم که گوش به حرف هیچکس نمی دهد. این افراد بی نام یا با اسم مستعار، از همه بازخواست می کنند و از مردم، اطاعت محض می طلبند. نوعی حکومت نظامی ابداع شده، ترکیبی از ظاهری با اسلام سیاسی و باطنی فاشیستی استالینیستی!
پس از انقلاب اسلامی، حکومت به قدرت رسیده ملایان، به پشتوانه سپاه سرکوب و لمپن هایش، به حذف مخالفان و سپس دگراندیشان پرداختند و دولت و سپاه به نام اسلام و الله، کل قدرت و کنترل خصوصی ترین بخش زندگی شهروندان را در دست گرفت. سرکوب ضربتی و تعداد دستگیری ها و زندانیان و اعدامها و قربانیان سرکوب گسترده سال شصت، هنوز نامعلوم است.
بیاییم و پس از سی و چند سال پس از انقلاب، سرانجام بپرسیم: این سپاهیان سرکوب کی بودند؟ چه شدند؟ الان چه می کنند؟ در کل، از ابتدای این رژیم نامردمی و خودکامه، چند نفر به کام مرگ رفته اند؟ چرا که سرکوب گسترده ای که با عذر «شرایط جنگی» و به بهانه «جنگ با عراق» در طی هشت سال جنگ بیهوده و فرسایشی جریان داشت با کشتار نهایی درون زندانها در تابستان 67 به پایان رسید و کشتار تابستان 67 نقطه پایانی بود برای پاکسازی گسترده ایران از نیروهای جوان و شورشی طی ده سال گذشته توسط جمهوری اس. اس. اسلامی حاکم!
رمان «هیچکس» از این دستگیری ها و بازجویی ها و شکنجه ها و شکارهای سپاه سرکوب حرف می زند و رازهایی از آن سالهای سیاه را برای خواننده افشا می کند و گرهی از گره های کور تاریخ مافیایی جمهوری اس. اس. اسلامی ملایان می گشاید.
فصل ششم: راضیه/ پروانه،(282-286) در این فصل راضیه/ پروانه با دو زن پاسدار در لباس شخصی و در مانتو در صف سینمای موعود در انتظارهستند تا اسماعیل بیاید، پاسدارهای دیگر دور و بر کشیک می دهند. تک گویی درونی پروانه گویای بارداری اوست. با آن همه عشق و شوق، پروانه وقتی اسماعیل را می بیند که دارد از دور می آید، معلوم نیست چرا پروانه برایش دست تکان می دهد؟ چرا تظاهر به ندیدنش نمی کند تا جفتش را نجات بدهد؟ آیا همیشه لازم است اسماعیلی مثل گوسفند در برابر چشم جمع، به مسلخ برود و قربانی شود، تا یکی دیگر نجات پیدا کند؟ کدامیک انسان است؟ این فصل، پروانه با نقشه رفتن از کشور و به دنیا آوردن فرزندش در فضایی دیگر و از سوی دیگر حس گناه و بی هویتی از جانب او، برای زنده ماندن، و نماندن در کنار جفتش که مایل به ترک کشور نبوده است و با این پرسش نهایی پروانه از خود:« اگر این قربانیان «انسان» بودند، بدون آنها، از ما چه می ماند؟»، با مطرح کردن پرسشی در مورد هویت پایان می گیرد.
«اگر اسماعیل انسان است من چیستم؟ بدون پروانه از من چه می ماند؟ هیچ، هیچکس.» ص286
فصل هفتم و آخرین پس از مراسم از زیر قران عبور دادن راضیه قبل از ترک خانه توسط دایه، ابراهیم بی تاب است و چون محل قرار را می داند برای نجات جان اسماعیل سریع خود را به سینما می رساند. او به گدایان پول می دهد تا برایش دعا کنند. همان عملکرد سنتی و عامیانه! ابراهیم با یادآوری خاطرات و بازگشت به گذشته، کودکی راضیه و سینما و سرانجام لحظات آخر راضیه در خانه را به یاد می آورد.
ابراهیم در محل قرار، از دور همه را می بیند اما خود را آشکار نمی کند و در درگاهی منتظر می ایستد. از نگاه راضیه، جهتی که اسماعیل خواهد آمد، پیداست؛ ابراهیم نگاه او را تعقیب می کند. می بیند: اسماعیل با گلی در دست، مانند عاشقی دارد به مسلخ می آید. ابراهیم می خواهد او را صدا بزند و نجات دهد اما سکوت می کند. می بیند او را که دوان دوان گریخت و شلیک گلوله ها. تصویر جوان قربانی در برابر چشمان ابراهیم، ما را به یاد گوسفند قربانی در دکان قصابی (در فصل اول) می اندازد. آیا مراسم قربانی کردن اسماعیل و نذر گوسفند در برابر خشم الهی اجرا نشده است؟
ابراهیم پزشک با دیدن اسماعیل ذبح شده، دلش آشوب می شود. تصویر منعکس شده او میان استفراغ خویش و جملات آخرش پیش از پایان کتاب تصویریست نمادین، نقشی فراموش نشدنی از روزگار سیاهی که در آن بسر می بریم. آیا این سیاهی تهوع آمیز را پایانی هم هست؟
سرانجام کتاب را در میان صدای پرتاب فشفشه و ترقه بازی بچه های کوچه، پیش از مراسم 14 ژوییه (روز تسخیر زندان باستیل به همت مردم و جشن ملی فرانسویان)، به پایان می رسانم و گیج و منگ کتاب «هیچکس» را می بندم. آیا ما ایرانیان نیز، روزی، روز تسخیر اوین و زندانهای دیگر را جشن خواهیم گرفت؟ آیا کتاب شکنجه رژیم بسته شده است؟ آیا سرانجام پروانه مهران زنگنه توانست بال بگشاید و از آن مهلکه جان سالم به در ببرد؟ آیا پس از سی و دو سال، و بیش از سه دهه (عمر یک نسل! عمر ندا)، آیا گور اسماعیل، اکنون نام و نشانی دارد؟ آیا مرگ اسماعیل و نصیر بیهوده بوده است؟
***
چرا هیچکس؟ منظور از «هیچکس» چیست؟ پس ابراهیم کیست؟ راضیه کیست؟ پروانه کیست؟ اسماعیل که بود؟ نصیر و منصور و دیگران که بودند؟
ابراهیم می گوید: اهمیتی ندارد چه نامی دارد. آسمان جل ها احتیاج به نام ندارند. وقت را بی جهت تلف نکن. (صفحه 27)
نام ها خیلی مهم نیستند چرا که از محرومان و آس و پاس ها هرگز نامی به جا نمی ماند. آنها با ماجرایشان از گمنامی خارج می شوند و در ذهن ما رنگ می گیرند. در همین صفحه نویسنده در زیرنویس، این بحث قدیمی چپ انقلابی ایران را مطرح می کند؛ آسمان جل ها اگر زندگیشان برای کسی فایده ای ندارد ولی مرگ «ماهی سیاه کوچک»، برای بقیه فایده دارد. نویسنده در جلد ابراهیم یا دکتر، خیل کشته شدگان جنگ تحمیلی ایران -عراق را می بیند و باز به یاد بی نامی این کشته شدگان تاریخ می افتد. رمان «هیچکس» از مرگ بیهوده جوانان حرف می زند. رمان «هیچکس» از نوجوانانی حرف می زند که برای آرمانشان، زیر شکنجه خرد شدند یا جان باختند.
مرزهای ادبیات زندان و ادبیات درباره زندان در سالهای پس از انقلاب بی اندازه مخدوش شده است، معیارهای حزبی و ادبیات ارشادی و عقیدتی چنان مرزها را مخدوش کرده است که فضا از آثار و تولیدات حزبی انباشته شده است. چه چیزی، فرق بین یک گزارش یک زندانی و یا دفتر خاطرات و روزشمار زندانی تا یک اثر ادبی درباره زندان را مشخص می کند؟ مرزهایش کجاست؟ و در میان این فضای مغشوش، تا چه حد نویسندگان حرفه ای به «ادبیات زندان» پرداخته اند؟ در این آشفته بازار، تا چه حد زندانیان سابق، خاطرات و گزارشی از دوران اسارت خود را با ادبیات به اشتباه گرفته اند؟ حبس نوشته ها و یا شبه حبس نوشته ها (سوای ننه من غریبم بازی ها و لاف غربت از جانب برخی از چهره ها برای گرفتن امکانات تبعید و شبیه سازی)، تا چه حد ارزش تاریخی دارد؟ سرانجام کدامیک از این حبسیات(به روال حبسیات مسعود سعدسلمان) یا «زندان - نامه ها»، ارزش ادبی دارد؟ هدف از این نوشته، مطرح کردن پرسش هایی اساسی در مورد «ادبیات رایج زندان» از سوی زندانیان است.
در فضایی پر از تواب و و مملو از چپروان استالینیست، پرداختن به ادبیات زندان به عملی انتحاری شبیه است، چرا که در عالم ایرانیان و فضای سیاسی ایرانی رایج، هر کس و یا بهتر بگویم هر باند حرف اول و آخر را می زند و جایی برای بررسی ادبی باقی نمی ماند و اگر کاری صورت بگیرد یک بررسی شبه ادبی با اهدافی حزبی و یا باندی است. باند یا حزب، ادبیات را وسیله ای می داند برای رسیدن به اهداف خویش.
نویسنده «هیچکس» پیش از این چه آثاری را ارائه داده است؟ آموزش ادبی نویسنده تا چه حد و چگونه و در کجا بوده است؟ چه مدت صرف نوشتن این رمان شده است؟ و بسیار پرسش های غافل گیر کننده دیگر برای کشف رازهای «هیچکس» می توان نمود.
رمان های نامدار فارسی و پرسوناژهایشان، هرگز نامهای خاص و مشهوری را بر خود نداشته اند، از «بوف کور» که هیچ یک از شخصیت هایش نامی ندارند، از «چشمهایش» که با وجود واقعگرایی در زمان و مکان و چهره رمان تاریخی به خود گرفتن، همه شخصیتهایش اسم مستعاری بیش نیستند و در این روزها که از آن چشمان از یادنرفتنی، از علوی و آدمیانش، از نقاش و فرنگیس و نویسنده شان، همگی در خاک خفته اند. فقط یاد و تصویر آن دو چشم باز است که به خاطر مانده است؛ چشمانی که تصویری از زمانه اش نیز بود؛ گرچه قاتلان نقاش کش و فرنگیس کش و رجاله های دوران عمر درازی داشته اند و دارند. حالا برویم سراغ رمان «هیچکس» که یاد همه کس است، هم یاد من است و هم یاد تو است و هم یاد جوانی له شده همگی مان زیر یورش شبانه پاسدارها به خانه هامان در سال سیاه اعلام جنگ مسلحانه گروه ها با حکومت الهی.
راستی آن دو موجود مهاجم و بی نامی که صبح زود، وقتی جوزف کا، در بستر آرمیده به سراغش می آیند کیستند؟ چرا جوزف کا متهم می شود؟ چرا محکوم می شود؟ به کدامین گناه؟ و چرا سرانجام به حکم الهی معدوم می شود؟ و این جوزف ک. یا یوسف کنعانی دوران خویش، با پاپوش کدامین برادر در چاه و یا با توطئه کدامین رفیق در دام و در دهان گرگ و سرانجام در حلقه مرگ افتاده است؟ و بالاخره یوسف قربانی چه شد؟ او کیست؟ یکی مثل من و یا تو؟ کسی مانند همه کس؟ نویسنده، با نوشته داستانی خود، خواننده را دعوت به خود یابی و همذات پنداری با شخصیت های خویش می کند و از این روست که هنگام خواندن رمان، لحظه های زیادی در ما زنده می شود؟ چرا دارد خاطرات در گور خفته ام نبش قبر می شود؟ چرا یاد سال های سیاهی که در زادگاه زیستم، ذره ذره دارد در ذهن خمودم بیدار می شود؟
دوستی که کتاب را به من معرفی کرد، دوستی است با اندیشه و عقاید سیاسی مشخص، او کتاب را در رده کتابهای خاطرات زندان خوانده بود و سخت از سبک نویسنده مشعوف شده بود؛ و من که این رمان را خواندم دیدم هم این است و هم آن. هم سبک نوینی دارد و هم راوی لحظه ای از سرگذشت زندانیان بسیاری است. از زندانی مرد نوشته است و از دختر نوجوان زیر هجده سال که به دست پاسداران افتاد و به نحوی مرموز جان باخت. دارد سرگذشتی را نقل می کند و هم نقشی واقعگرا از زمانه تهوع آورش آشکار می دهد. بلوف نیست، درد دارد و در نهایت بی ادعایی، دارد از درد سخن می گوید.
پروانه ما؛ دخترکی از اقوام مادری ام، فقط پانزده سال داشت و در اولین روزهای اعلام مبارزه نظامی با رژیم یعنی در خرداد 1360 زیر پل سیدخندان دستگیر شد. بیست و چهار ساعت بعد پروانه مرده بود. از چگونگی محاکمه و اعدامش بی خبریم. از دستگیری تا مرگ، بر او چه گذشته است؟ گفتند هیچ حرف نزده. گفتند حتا نامش را هم نگفته. گفتند اعدام شده و گفتند زیر اعدام مشتش را به علامت پیروزی بالا برده که باورکردنش برای من مشکل است! این امر به افسانه های انقلابی و قهرمان سازی و الگو سازی سیاسی مانند است! در آن هنگام و در جوخه اعدام، چه کسی می توانست بدون چشمبند باشد که او را دیده باشد و بیاید بیرون از زندان تعریف کند؟ و مگر دستان پروانه را موقع اعدام باز گذاشته بودند که بتواند مشت گره کرده اش را به علامت پیروزی بالا ببرد؟ بر پروانه چه گذشته؟ آیا چون غنیمتی جنگی، آن نوجوان پانزده ساله را پیش از اعدام به عقد بازجو یا شکنجه گر خویش درآورده اند تا بکر به بهشت نرود؟ یا پس از تجاوزی وحشیانه مثل زیبا کاظمی یا دکتر زهرا زیر شکنجه کشته شده؟ چه وقت این رازها برملا خواهد شد؟
سی و چند سال پس از انقلاب اسلامی و با گذشت سی و دو سال از سرکوب گسترده و پاکسازی کشور از نیروهای جوان و شورشی، آیا می توانیم بگوییم و بنویسیم که در سال شصت چه کشتار فجیعی شد؟ آیا زمانش رسیده که سکوت خانواده ها بشکند؟ خانواده هایی که جوانان خود را دادند و بعد رفتند و پول تیر اعدام را از آنها مطالبه کردند؟ آیا هنوز وقتش نشده؟ آیا شو و نمایش دادگاه های «حقوق بشر اسلامی» توسط حاج خانمها و کمپانی های حامی، مرگ آنها از یاد خواهد شست؟ رمان «هیچکس» پرسش های زیادی از این قبیل را در ذهنم زنده کرد.
«هیچکس»، رمان نادر و ماندگاریست . رمان به شکل راوی اول شخص مفرد از زبان شاهد ماجرا و با دستگیری دختر آغاز می شود؛ شاهد به متهم جوان بسیار نزدیک است. راوی بی نام، همزاد ابراهیم، یا سایه ابراهیم، زنده و نامریی است و او شاهد همه چیز است. از تصادف بین راه گرفته تا وقایع جنبی و بی اهمیت زندگی روزمره. شاهدی با نگاهی دقیق و موشکاف، که همه چیز را می بیند تا از زمانه سیاهش نقشی از یادنرفتنی به یادگار ترسیم کند. نگاه راوی - شاهد، گاه از درون فرد است و گاه او را از بیرون می بیند و این دوگانگی نگاه، دو گانگی هویت افراد هم هست. لیز خوردن نرم راوی از این شخصیت به آن؛ سرسره مدام خود را از بیرون و در حال دستگیر شدن و یا در حال شکنجه دیدن، داستان را پر تحرک اما پیچیده می کند. رمان «هیچکس» را باید با حواس جمع و باتمرکز خواند، تا مسایل مختلفی که مطرح می کند را دریافت.
چرا هیچکس؟ چرا بی نام؟ راستی هویت ما در چیست؟ ما که هستیم؟ همان نامی که ما با آن در شناسنامه ای به ثبت رسیده ایم؟ و یا نامی که از خود به یادگار می گذاریم؟ و مگر ما با آنچه از خود رقم زده ایم به یاد دیگران نمی مانیم؟ راوی مجهول فقط با ابراهیم و یا پدر متهم دیالوگی دارد و ابراهیم را عقیده این است که «باید فقط پدر بود». ابراهیم، بر خلاف ابراهیم نبی، پزشک است و سوگند خورده است جان انسان را، بیمار را، تحت هر شرایطی نجات دهد. ابراهیم پزشک، ابراهیم نبی نیست که با دست خود برود و به عنوان نشانی از بندگی و سرسپردگی، فرزندش را، همچون گوسفندی در پیشگاه خداوند قربانی کند. ابراهیم پزشک برای نجات جان فرزندش، خود را به هر دری خواهد زد. از دادگستری گرفته تا دادستانی. از بیمارستان تا زندان. از گرفتن وکیل تا رشوه و پارتی. از دست به دامان خان دایی اسلامی بازاری پشت حجره نشین شدن. از نذر تا دلال. ابراهیم پدری است مثل همه پدران. او می خواهد فرزندش را نجات بدهد و به هیچ وجه خیال ندارد که سرسپردگی خود را در پیشگاه مقام الهی ثابت کند. او مثل همه، در فضایی که تا بیایی ثابت کنی هیچکس نیستی، سرت را بریده اند و گذاشته اند کف دستت، می خواهد جان فرزندش را نجات بدهد.
نویسنده مرتب با حذف خود و جا عوض کردن و از این قالب به آن قالب فرو رفتن و جلد عوض کردن، که به عوض کردن زاویه دوربین می ماند سعی داشته است از جهانی که در آن زیسته ایم، تصویری جامع و یا چند بعدی به جا بگذارد. واقعگرایی عظیم و درونی نویسنده، هراز گاه ما را به همذات پنداری با شخصیت هایش فرا می خواند. در شرایطی که طبق شیوه حکومت غاصب اسلامی، همه بنده گناهکارند، مگر این که بیگناهی خود را ثابت کنند؛ بر (بشر) انسان چه خواهد گذشت؟
و آیا راضیه، زنی با نام اسلامی در شناسنامه ای، همین دختر جوان است؟ و یا پروانه؟ نامی که خودش برگزیده و دفتر شعرهایش را با آن امضاء کرده است. مگر نه این که دفتر اشعار پروانه، شعرهایی از شکوفه ای مردد در لحظه شکفتن نیست؟ و مگر نه این که «پروانه»، دختر دبیرستانی، شکوفه ایست پرپر شده به لحظه شکفتن؟
ما کیستیم؟ جوانی بیگناه؟ و یا فردی بر اثر سوء تفاهم به اشتباه در دام مفتشان دیکتاتوری دینی افتاده؟ یا پدری هستیم دل نگران به دنبال یافتن پارتی یا دادن رشوه برای خارج کردن میوه عمرش از این مهلکه مرگبار؟ فردی لو رفته زیر شکنجه؟ یا جوانی هستیم به بن بست رسیده و نومید، در آستانه خودکشی؟ دو گانگی، نگاهی از درون و نگاهی از برون، دمی نویسنده را راحت نمی گذارد و مدام مشغله فکری اوست و از این رو رمان نوین «هیچکس» را، در رده «رمان تفکر» قرار می دهد. سرانجام ابراهیم کیست؟ همان پدری که فرزندش، میوه عمرش، یگانه حاصل و بازمانده عشق جوانیش، دردانه اش، دختر یکی یک دانه اش و اسماعیلش را ناچار است مانند ابراهیم نبی، به شکلی باستانی به دست خود، در راه حکومت دینی، و در پیشگاه جانشینان خداوند قربانی کند؟
... گویا حس کرده است که یکی مثل خود او آنجاست، (خود او اما کیست؟ یکی مثل همه، در نگاه اول هیچکس، ...( صفحه 100) مگر از دیدگاه فاشیسم، ملت و دیگران، «هیچکس» به حساب نمی آیند؟ یعنی برای دیکتاتوری الهی همه هیچ اند؟ -هیچ! این مأموران حکومت الهی، آیا برای ما و هویت ما اهمیتی قائل هستند؟ راستی رئیس جمهور جدید روحانی، چرا دو اسمی است؟ چرا اسمش فریدون است اما حسن صدایش می کنند؟
راستش رو بگم، هیچکی توی این اداره کاره ای نیست، یعنی هر کسی هیچکاره و همه کاره است؛ کمی پایین تر صفحه 100
راستی چه چیز هویت آدمها را مشخص می کند؟ نامش؟ یا مبارزه اش؟ و آرمانش؟ چه چیزی هویت ملت ایران را مشخص می کند؟ مبارزه مردمانش برای رسیدن به آرمان های والای خود؟ آیا همین بی نامهای مفقود و معدوم، همین شهدای بی نامی که تا پای جان، هویت خود را حفظ کردند، هویت حقیقی ملت ایران نیستند؟
از بی اهمیتی آدمها و نامها که بگذریم به دفتر اشعار پروانه می رسیم که از همان ابتدا و در صفحات اول کتاب خود را مطرح کرده است و احتمالاً شعر «مرگ» یکی از سروده های پروانه، مرگی بیانگر فریاد اعتراض انسانی زنده که در کنارمان حضور داشت و نفس می کشید و بود و حالا دیگر نیست؛ مرگش، نقطه پایانی می شود بر این دفتر منتشر نشده.
«مرگ»
نه به خاطر عشق می میرم
نه به خاطر خدا می میرم
می میرم
به خاطر خودم
به خاطر انسانی که می بایست باشم و نیستم
نه به خاطر آفتاب می میرم
نه به خاطر شهری که در آن زندگی می کنم
نه به خاطر رازی
حرفی
خاطره ای
نه به خاطر تو.
می میرم
به خاطر یک نه
می میرم
به خاطر یک فریاد
فقط یک فریاد
نه!
فریاد کسی که بودم و دیگر نیستم
صفحات 242-243
شعر پروانه، شعری بی ادعا و صریح، شعری بی سانسور، شعر بی ریای جوانی قربانی، و شعری پیش از مرگ یا وصیت نامه زندانی است. شعر پروانه، شعر حزبی نیست تا بخاطرایدئولوژی باشد. شعر او، شعر فریاد است و شعر اعتراض. در حکومت دیکتاتوری دینی، هدف شاعر، اعتراف صریحش به بی اعتقادیش به خداست و شعرش، شعر «دفاع از آزادی بیان».
هدف شاعر، همانست که در قرون وسطا بود، انسان بی خدا از سوی کلیسا به مرگ محکوم بود؛ شاعر از همان ابتدا می داند که مرگ را پذیرفته است و انتخاب او، تلاشی هشیارانه و آگاهانه است. شعری برای معنا بخشیدن به زندگی! گمان می برم اگر نویسنده به تشریح جزئیات جریانات مختلف و اعتقادات مختلف اپوزیسیون (در عین متضاد بودن و قبول نداشتن اعتقادات دیگر و رفتار و منش بیشتر گروه های اپوزیسیون سیاسی ایران) نپرداخته است برای رعایت برابری حقوقی بین آنها بوده است.
رمان «هیچکس» از زاویه های بسیاری قابل بررسی است. از زاویه دید دوگانگی روان ایرانی، یا به قول آقای داریوش شایگان «شیزوفرنی فرهنگی». پاره شده و شقه شده بین تجدد و سنت. ابراهیم، پزشکی که در غرب درس خوانده و شیفته شکسپیر و هاملت اوست؛ می خواهد نام فرزندش را «اوفیلیا» بگذارد، اما به احترام خانواده سنتی و مذهبی همسرش، نامی مذهبی برای دخترش انتخاب می کند و به همه مراسم سنتی عوام تن در می دهد. این خودسانسوری از چه روست؟
اوفیلیای من کدام شیطان ترا با خود برد؟ (صفحه 69)
دوگانگی فرهنگی برای کسی که پدرش پزشک است اما مادر و مادرش، همگی مذهبی هستند در این است که از دل اوفیلیایی که خواستند به زور سنت از او راضیه ای بسازند، پروانه ای شاعر و یک فعال انقلابی بیرون می زند که تا برای آزادی و در نتیجه استقلال هویت خود تلاش کند و مهم تر از همه، آزادی عقیده و بیان!
از ابتدای رمان تا آخرش، هر کجا رادیویی هست صدای تلاوت قرآن و روضه و آموزش عقیدتی می آید. در تمام صفحاتی که در زندان و یا پادگان-زندان می گذرد؛ این صدا غالب است و در پس زمینه رمان نشسته است. این تلاوت قرآن و روضه ها را کم شنیده ایم؟ آیا روزی این سوگ عظیمی که جمهوری اس. اس. اسلامی، برای مردم ایران به ارمغان آورد پایان خواهد یافت؟
رمان «هیچکس» مرثیه ایست برای همه کسانی که تلاش کردند از ته دل، فریادی بکشند و به سلطه و گسترش فاشیسم «نع!» بگویند و آزادی خود و ملت را طلب کنند؛ شکوفه هایی هنوز غنچه نشده، هنوز به میوه ننشسته، هنوز به بار ننشسته، همچون فریادی رها نشده، چون بغضی در گلو شکست. حسرتی عمیق که در ته دل فرو نشست. مرثیه همان شهدای بی نام یا «هیچکس»هایی که برای همیشه، حلق آویز شدند. صدای اعتراض«نع!»هایی که خفه شدند؛ بی آن که نام و نشانی از آنان باقی بماند.
پیش از این از مهران زنگنه چیزی نخوانده بودم، اما داستان کوتاه «شاهزاده و سیاه» تسلط او را به دیالوگ نویسی و خلق لحظات دراماتیک و تئاتری به خوبی نشان می دهد. تسلط بر ادبیات کهن فارسی و نقل قول از حکایات کهن در زیرنویس ها و خلق حکایاتی مشابه با زبان کهن، توانایی نویسنده را در خلق زبان و به کار بردن زبان مردم کوچه و اعصار مختلف نشان می دهد. عناصری در داستان به عربی است و همراه با آیات که نشاندهنده آشنایی نویسنده با قرآن و همچنین آشنایی با زبان آخوندی است.
گستردگی دامنه لغات نویسنده، یکی از علائم ادبیات تبعید یا زبان مهاجرت است. چرا که نویسنده همیشه . در آن واحد، دو یا چند زبانه است و برای بیان مطلب خود به میدانی فراتر از یک زبان نیازمند است. نویسنده مهاجر گاه به زبان مادری خود می نویسد در حالی که در زندگی واقعی به زبانی کشور میزبان حرف می زند و گاه به زبان دوم می اندیشد و یا خواب می بیند. نویسنده مهاجر ذهنش محل تلاقی زبانهای گوناگون و غالباً دو گانه است. پدیده دوگانگی زبان در رمان «هیچکس» به صورت ادغام زبان مادری (زبان فارسی) و زبان غالب (زبان ملایان) درآمده است. نویسنده از فرهنگ التقاطی غالب بر محیطش حرف می زند و عمداً یا سهواً، خود نیز نثری التقاطی را به کار می گیرد. کار و هدف نویسنده مهاجر اعتلای زبان فارسی نیست بلکه هدفش بیان دوگانگی یا چندگانگی فرهنگها و زبانهاست.
رمان «هیچکس» به ادبیات بی سانسور تبعید تعلق دارد چرا که بودن در تبعید به نویسنده مجال اندیشیدن و یادآوری و تنظیم و تشریح لحظات را داده است و جز این تاکنون هیچ ایرانی نتوانسته است این گونه رها و با فراغ خاطر و دور از سانسور دولتی، به نوشتن اتفاقات سیاسی و به جنبه هایی از زندگی زندانیان سیاسی بپردازد. نویسندگان داخل ایران، آنان که هنوز دغدغه چاپ در داخل کشور را دارند، نمی توانند این گونه عنان فکر را بی محابا رها کنند تا «ادبیات زندان» بنویسند و بعید می نمود اگر نویسنده «هیچکس» در داخل ایران می بود.
این قوم جان باخته: این پروانه ها و راضیه ها و این مرگ را به جان خریده ها، و این نصیرها و منصورها، و غم این پدران بی فرزند شده، برای میوه های عمرشان، برای «نازک آرای تن ساقه گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب» مرا به یاد شعر نیما می اندازند. گرچه به قول نیمای شاعر، شب دراز است و صبح دور به نظر می رسد اما در این هنگام، یاد این «خفتگان خاوران» را از یاد نبریم و گرامی داریم.
تابستان 1392- ژوییه 2013 پاریس