• حاتم طائی از بیایانی می گذشت.
• افتاده ای را دید.
• از اسب پیاده شد تا کمکش کند.
• مرد افتاده ناگهان برخاست، به سوئی پرتش کرد و سوار اسبش شد و می خواست به تاخت از او دور شود، که حاتم گفت:
• «من حاتم طائی هستم و این اسب را به تو بخشیدم، ولی پیش از این که بروی از تو تمنائی دارم.»
• دزد اسب پرسید:
• «چه تمنائی؟»
• حاتم گفت:
• «از این ماجرا با کسی صحبت نکن!»
• دزد پرسید:
• «می ترسی مردم بدلیل فریب خوردنت، ریشخندت کنند؟»
• حاتم گفت:
• «نه، ترسم از آن است، که مردم این ماجرا را بشنوند و به دستگیری از افتاده ها و درمانده ها برنخیزند!»
• افتاده ای را دید.
• از اسب پیاده شد تا کمکش کند.
• مرد افتاده ناگهان برخاست، به سوئی پرتش کرد و سوار اسبش شد و می خواست به تاخت از او دور شود، که حاتم گفت:
• «من حاتم طائی هستم و این اسب را به تو بخشیدم، ولی پیش از این که بروی از تو تمنائی دارم.»
• دزد اسب پرسید:
• «چه تمنائی؟»
• حاتم گفت:
• «از این ماجرا با کسی صحبت نکن!»
• دزد پرسید:
• «می ترسی مردم بدلیل فریب خوردنت، ریشخندت کنند؟»
• حاتم گفت:
• «نه، ترسم از آن است، که مردم این ماجرا را بشنوند و به دستگیری از افتاده ها و درمانده ها برنخیزند!»
پایان