وارسته مردی از دیار ظهیر فاریابی
ع.فاریابی ع.فاریابی

  
چند قبل ، بر حسب اتفاق  در دفتر  خاطرات یکی از دوستان عزیزم  یاداشتی  خاطره برانگیزی را دیدم.
آن، دو پاچه شعر عارف "همدم "بود در حاشیۀ آن صفحه تصویر  آن شاعر توانا و سخنور چیره دست  نیز  الصاق شده بود .همدم آن اشعار را  با قلم خود  به رنگ سبز نوشته بود  و آن تصویر را
به دوست عزیزم هدیه کرده بود.
آن اشعار  و بویژه تصویر عارف همدم  خاطرات  گذشته های دور را  که در ذهنم  تقریبا رنگ باخته بودند ،دوباره زنده کرد عارف همدم در آن تصویر  مانند سالهای که در لیسۀ ابو عبید جوزجانی
در شهر میمنه استاد  دری بود،شاداب و نورانی بود.
ریش کوتاه و سیاه برای او چهرۀ ملکوتی میبخشید و لبخند صمیمانه حشمت و بزرگواری  آن فرهیخته مرد را  کامل میکرد.آن تصویر خاطرات دورۀ  مکتب آن زمان را در ذهنم مجسم کرد که او با همان لبخند  در برابر صنف می استاد  و با همان لطافت رفتار
و صلاصت سخن شاگردان را می آموختاند.من در آن زمان که تازه جوان بی تجربه و خاصتا با مقیاس محدود آگاهی در بارۀ  کنونش ها و واکنوش ها در عرصۀ فرهنگ و ادب بودم  در وجود همدم ادیب وارسته  و شاعر خارق العاده را مشاهده میکردم
در لحن کلام و شیوۀ بیان او  بلاغت غیر قابل وصف متبارز بود.
متعاقبا از میان شاگردان عارف همدم  شماری زیادی شاعران و نویسندان ظهور کردند که  سهم عارف همدم  در تربیت و پرورش  آن استعداد ها با گونه ای غیر قابل تردیدی  نهفته بود.
برای من مشکل است که  جنبه های  مختلف شخصیت عارف همدم را  توصیف نمایم .ضمنا ،باید متذکر شوم که هدف بنده  درین نبشته  نیز چنان نیست . من صرفا میخواهم که آنچه را که با خواندن اشعار عارف همدم  و دیدن تصویر او به یادم آمد ابزار نمایم .
آنچه که برعلاوۀ دورۀ مکتب در میمنه ولایت فاریاب بیادم آمد  این بود که  عارف همدم  بعد از چند سال تدریس درآنجا عازم کابل گردید .او در آنجا  در دانشکدۀ زبان و ادبیات  دانشگاه کابل  شامل شد .هدف او این بود که تحصیلات خودرا  در سطح عالی  تکمیل کند
و تا بتواند  خدمت بهتری به مردم خود عرضه نماید.خوشبختانه ،من چند بار در کابل نیز اورا دیدم  و گنج حضور او بهره مند شدم  بعدا زندگی مرا براه دیگری برد  و من از نعمت  حضور او  محروم شدم .
بقول دوست عزیزم  همدم  در پایان تحصیل دانشگاه خویش   در دانشگاه کابل  به صفت استاد در دارالمعلمین کابل تقرر حاصل کرده بود .
وهم زمان منحیث گوینده  با رادیو و تیلویزیو ن افغانستان همکاری داشت.
در آن سالها بو د که  آن دوست من  با همدم ملاقات کرده بود  و آنچه را که من در دفتر خاطرات اودیدم  از او بیاد گار گرفته بود
بالاخره چیزی دیگریکه بیادم آمد مرگ نا به هنگام و فاجعه بار همدم بود .خبر آن مرگ در آن سالها  تمام وجودم را  عمیقا تکان داده بود  و برای چندین سال  ذهنم را اذیت میکرد .
بادیدن تصویر همدم آن احساس ملالت بر انگیز  و درد آلود  دوباره در من پدیدار شد  همراه باآن  آن پرسشی که  من بعداز مرگ همدم پیوسته از خود  و از دیگران می پرسیدم  بیادم آمد
آن پرسش این بود که  آیا شخص ادیبی  و شاعر وارستۀ چون همدم  قابل کشتن بود ؟ من هنوز به آن پرشس خود  پاسخ دریافت نکرده ام ضمنا ، موضع آزار دهنده ای دیگری نیز بیادم آمد .آن اینکه آ نانیکه  صدها  چون همدم را  کشته  و یا
موجب قتل آنها شده اند  در حال حاضر  لباس همدم را به تن کرده  و از همه بلند تر  در باره ای فرهنگ و ادب جار می زنند . چیزی دیگریکه بیادم آمد  سخنان خود همدم بود
که او همواره بر آن تاکید میکرد  - "کشتن  انسان برهر نام وبه هر عنوان گناه بزرگ و جنایت غیر قابل بخشیدنی است".با برگشت تمام آن خاطره ها اندوه و ملالت  نا شی از مرگ آن شاعر فرهیخته و سخنور  وارسته  که سالها مرا آزار میداد  دو باره برمن  مستولی گردید
. ای کاش ،آن صفحۀ دفتر خاطرات دوست ام را نمی خواندم .

 

دوپارچه شعر از   عارف  همدم

ارسالی : ع . فاریابی

شعله ی  سبز

نسیم از بطن گلهای  سپید کوه می آید برون و میدود در دشت
و برق جانگداز ی می شتابد در دل ابر سیاه دور
کویر تشنه از سیلاب اشک آسمان  سر شار میگردد
شحر خورشید می تابد
و تو ای  شعله ی سبز چراغ روشن  امید
چو نیلوفر درون آبگیر نیلرنگ زنده گی  باخنده های بکر میرویی
ومن همچون پرستویی که آتش پرور عشق است
پرو بال شرر آگنده را بر آب می سایم
ولی در پرتو سرخ غروب شامگاهی سرد
یکی چوپان تنها از نشیب دره می خواند :
پرستو عاشق نیلوفر است !

کابل - قلعه ی فتح الله -

 سال 1355 ماه حمل
 
عارف  " همدم  "


به تو 
ودر شبهای بی اختر
که رنگ آسمان  از تیره گی  ماننده ی دود است 
دلم بیتو ، ز تنهایی
چومرغ وحشی جنگل
اسیر ناله های گریه آلود است
توای  مهتاب نور افشان  شب ، ای پر تو جاوید
چنین بیگانه از شب های من مگریز
که در دامان این ظلمت نمی بینم سرانجامی  !
سحر ،چون زورقی سیمین
شکسته در دل امواج توفانزای شب
در بحر بی پایان
وآن پیغامدار صبح ، آن خورشید روشنگر
سراز آنسوی کوهستان سنگینی بر نمی دارد
مگر من از تب فریاد دل آتش به قلب آسمان تیره خواهم زد
و دنیا را زنور سرخ کوکب های شعری ناب
به سان صبح  روشن رنگ خواهم داد
و آندم از کران سبز تابیدن
ترا فریاد خواهم زد !


کابل -قلعه ی فتح الله

سال-1358-ماه سنبله

عارف  "  همدم  "


 


January 2nd, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان