وحشت و نکبت رایش سوم (5)
برگردان میم حجری برگردان میم حجری

 

برتولت برشت
نوشته شده در تبعید (1935 ـ 1943)
با همکاری مارگاریت اشتفین

کسی در می زند
زن آشپز:
• این برادر من است.
• حتما لامپ رادیو را آورده است.

زن آشپز در آشپزخانه را باز می کند و برادرش که کارگری است، وارد می شود.

زن آشپز برادرش را معرفی می کند:

• برادر من!

سازمان امنیتی و شوفر:
• هایل هیتلر!

کارگر زیر لب چیزی شبیه به «هایل هیتلر» زمزمه می کند.

زن آشپز
:
• لامپ را آورده ای؟

زن آشپز با برادرش بیرون می روند.

سازمان امنیتی
:
• این دیگر کیست؟

شوفر:
• بیکار!

سازمان امنیتی:
• مرتب می آید اینجا؟

شوفر شانه هایش را بالا می اندازد.:
• من بندرت اینجا هستم.

سازمان امنیتی:
• چاقه به پاکی طلا است به معنی ملی کلمه!

شوفر:
• مطلقا!

سازمان امنیتی:
• اما برغم آن، برادر می تواند کاملا جور دیگر باشد.

شوفر:
• سوء ظن معینی دارید؟

سازمان امنیتی:
• من؟
• نه!
• من هرگز سوء ظن ندارم.
• می دانی، سوء ظن چیزی شبیه به یقین است!
• و یقین یعنی دست به کار شدن.

شوفر:
به زمزمه می گوید:
• ضربتی!

سازمان امنیتی:
تکیه داده و یکی از چشم هایش را بسته:
• چنین است!
• هایل هیتلرش را شنیدی؟

سازمان امنیتی ادای هایل هیتلر کارگر را در می آوردد:
• می تواند «هایل هیتلر» نامیده شود، ولی حتما نباشد نامیده شود.
• من از برادره خوشم می آید!

سازمان امنیتی با صدای طنین افکنی می خندد.
زن آشپز با کارگر برمی گردند.
زن آشپز چیزی برای خوردن جلوی برادرش می گذارد.

زن آشپز:

• برادر من از رادیو خیلی سرش می شود.
• ضمنا ساعت ها می تواند به رادیو گوش دهد.
• اگر وقت می داشتم، من هم دلم می خواست رادیو بشنوم.

رو به کارگر کرده می پرسد:
• فرانتس، تو که از بابت وقت مشکلی نداری، مگر نه؟

سازمان امنیتی:
• واقعا؟
• شما رادیو دارید و به آن گوش نمی دهید؟

کارگر:
• هر از گاهی موسیقی می شنوم.

زن آشپز:
• برادرم از خرت و پرت تقریبا هیچ، رادیوئی را جمع و جور کرد و به راه انداخت.

سازمان امنیتی:
• مگر چند تا رادیو دارید؟

کارگر با نگاه هل من مبارزطلبانه جواب می دهد:
• چهار تا!

سازمان امنیتی:
• سلیقه ها مختلف اند.

رو به شوفر کرده می پرسد:
• مگر نه؟

شوفر:
• دمت گرم!
• البته که حق با تو ست!

کلفت با آبجو برمی گردد:
• خنک مثل یخ!

سازمان امنیتی دستش را مهربانانه روی دست کلفت می نهد:
• دختر، تو داری نفس نفس می زنی.
• لازم نبود که این چنین بدوی!
• من که می توانستم منتظر بمانم.

کلفت در لیوان سازمان امنیتی آبجو می ریزد:
• مهم نیست.

کلفت به کارگر دست می دهد:
• لامپ را آوردید؟
• بنشینید لطفا!
• شما دوباره اینهمه راه را دویده اید.

رو به سازمان امنیتی کرده می گوید:
• فرانتس در موئابیت سکونت دارد.

سازمان امنیتی:
• آبجو من کجا ست؟
• یک نفر آبجو مرا کش رفته است.

رو به شوفر کرده می پرسد:
• شما آبجو مرا سر کشیدید؟

شوفر:
• نه!
• بی شک نه!
• چطور به این فکر افتادید؟
• مگر آبجو تان را کسی کش رفته؟

کلفت:
• اما خود من برایت در لیوان ریختم؟

سازمان امنیتی رو به زن آشپز:

• شما آبجو مرا کش رفتید؟

و بلند بلند می خندد:
• راحت باشید.
• این ترفندی بود از کافه توفان!
• آبجو دیگران را بی سر و صدا سر کشیدن!
• آن سان که نه کسی ببیند و نه بشنود.

رو به کارگر:
• می خواستید، چیزی بگوئید؟

کارگر:
• کلک کهنه!

سازمان امنیتی:
• بهتر است نشان دهید!

از بطری آبجو به لیوان کارگر می ریزد.

کارگر:

• خوب!
• این آبجو است.

و لیوان را بلند می کند:
• حالا کلک قضیه!

کارگر با آرامش و لذت به خوردن آبجو می پردازد.

زن آشپز:

• این که کلک نشد!
• همه دیدند که تو آبجو را خوردی!

کارگر:
• که اینطور!
• پس کلک من ناموفق مانده!

شوفربلند بلند می خندد.

سازمان امنیتی رو به شوفر:

• شما ماجرا را خنده آور احساس کردید؟

کارگر:
• شما هم طور دیگر نمی توانید خورده باشید!
• مگر چطور خوردید؟

سازمان امنیتی:
• چطور می توانم نشان تان بدهم، وقتی که آبجو را تا آخرین جرعه خورده اید؟

کارگر:
• حق با شما ست.
• بدون آبجو نمی توانید، کلک را نشان دهید.
• کلک دیگری بلد نیستید؟
• شما که بیش از یک کلک باید بلد باشید؟

سازمان امنیتی:
• منظور از «شما» کیست؟

کارگر:
• منظورم شما جوان ها!

سازمان امنیتی:
• که اینطور!

کلفت:
• تئو، آقای لینکه شوخی کرد!

کارگر:
او ترجیح می دهد که موضوع را عوض کند
• شما که بدتان نمی آید!

زن آشپز:
• من آبجوی دیگری برای تان می آورم.

سازمان امنیتی:
• دیگر لازم نیست.
• کافی بود برای فرستادن غذا به معده!

زن آشپز:
• اقا تئو اهل مزاح اند.

سازمان امنیتی رو به کارگر:
• چرا نمی نشینید؟
• ما که آدمخور نیستیم!

کارگر می نشیند.
سازمان امنیتی:
• زنده ماندن و زنده گذاشتن.
• و هر از گاهی مزاحی!
• چرا که نه!
• ما فقط در مورد موضعگیری سختگیریم!

زن اشپز:
• باید هم سختگیر باشید!

کارگر:
• موضعگیری حالا از چه قرار است؟

سازمان امنیتی:
• موضعگیری حالا خوب است!
• نظر دیگری دارید؟

کارگر:
• نه!
• منظورم این است که کسی به دیگری نمی گوید که چه فکر می کند.

سازمان امنیتی:
• نمی گوید که چه فکر می کند.
• چرا؟
• به من می گویند.

کارگر:
• واقعا؟

سازمان امنیتی:
• البته کسی به اختیار خودش نمی گوید که چه فکر می کند.
• باید رفت و شنید.

کارگر:
• کجا باید رفت؟

سازمان امنیتی:
• مثلا آنجا که کپون می گیرند!
• ما هر روز صبح همانجائیم.

کارگر:
• حق با شما ست.
• آنجا حتما کسی پیدا می شود که غر بزند!

سازمان امنیتی:
• آره!

کارگر:
• اما فقط بار اول می توانید کسی را به تور باندازید.
• بعد می شناسندتان و سکوت می کنند.

ادامه دارد

October 16th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان