بیژن باران بیژن باران

چه ساده بود در تو آمدن-

با چشم بسته گریه بود، گریه.

چه سخت بود ترا ترک کردن

با چشم باز و بغض در گلو.

 

ترا از دور نظاره می کنم، اکنون

با چشمانی خیس و تار

با جوانی از دست رفته، دور از تو-

مرور خاطرات ویران خود.

 

در غربت تبعید

کسی نیست تا در یادها سهیم شود.

درخت خاطرات در زمستان بیگانه یخ زده،

شاخه هایش در سربی هوا منجمد؛

ولی ریشه هایش در گرمی خاک وطن اند.

 

وطن، کودکی من در تو بجا  مانده؛

کوچه و دوستان لاغر باهوش

خانه های آجری، انجیر پیر کنار حوض-

روزهای گرم تابستان نظاره می کرد بر خود-

پشت به آَسمان آّبی بیکران.

گنبد سبز فرتوت رطب توت

در حاشیه حومه زوار را با کام شیرین

روانه شهر می کرد؛

ساری بر درخت بجا؛ کلاغی در افق پیش رو.

 

با دوری از تو خاطراتم خشگ شدند.

آنها در تکرار روزهای تو رشد نکردند.

من می روم با فکر تو.

من می مانم با ذکر تو.

ولی کسی نیست شریک گپم شود.

041910

http://bejanbaran.blogfa.com/

aalborzray@yahoo.com


August 31st, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان