پیری
بیژن باران بیژن باران

در این تبعید ابدی با خاطرات ویران بدنبال توام این میهن تاریخی

 

پیران ما کودکی مایند-

نیاز به مهر و نگهداری دارند.

در پیری پدر و مادر شبیه همند؛

هر دو شبیه کودکی ما.

آنها بهانه می گیرند؛

کنجکاوند

گرسنه می شوند.

با دهان خشگ

یک چای گرم آنها را خوشحال می کند.

پوست پدر به خارش می افتد

کلافه اش می کند.

با مالش روغن زیتون

آرام می شود.

 

وقتی که او بمن بی دندان

حریره بادام

با شوق و شکیبایی

قاشق قاشق میداد

 

وقتی که راه رفتن را

با تی تی شادمانی

بمن می آموخت.

 

وقتی که مرا بیرون می برد

تا وسعت جهان را بمن نشان دهد.

او عشق، وقت، غذا، پوشاک را از من دریغ نکرد.

 

پیران ما نیاز به تیمار ما دارند

آنها نوازش  و پرستش را

بما روا داشتند.

 

ما کودکان آنان بودیم.

امروز آنها کودکان مایند.

گوش و چشم آنها فرسوده؛

حافظه دورشان خوب؛

ولی یادشان نیست عینک را کجا گذاشته اند.

آنها نیاز به مصاحبت دارند

تا صدای کودکی ما

در حافظه شان زنگ بزند.

 

آه پدر عصا را برایت آوردم

تا باهم برویم بیرون.

 

پدر تو گذشته منی

در برابر من.

من گذشته تو ام

در برابر تو.

 

آنروزها رفتند

که تو آینده من بودی

و من گذشته تو.

من خود را تو میدیدم در فردا.

تو مرا خود می دیدی در دیروز.

 

با گذر سالها

جوانی تو فرسوده شد

کمرت خمیده، صورتت چروک

دستانت لرزان

اکنون نیاز به مهر و صفا داری

چون دیروز من

با مهر و صفای بی دریغ تو.

*

ترا بغل کردم.

ترا بوسیدم.

دستت گرفتم تا راه بروی.

با شوق قاشق غذا در دهانت گذاشتم.

گوشم بصدای تو

مرا از خواب بتو می رساند.

ترا در حیاط برای هواخوری

در پارک برای دیدن

پرندگان، بوته های سبز،

تغییر فصول در جهان

می بردم؛ مرکز ذهنم تو بودی.

*

آه نمیدانم مفصل فوق

از فرزند است

یا از پدر.


November 23rd, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان