چهار راه ها
نگارش : قدیر جهانبین           نگارش : قدیر جهانبین

 

باران میبارد- آدمها- چهره ها- اشیآ و همه ی فضآ زیر ریزش باران محو و بیرنگ به نظر میرسد- گویی همه چیز اشباحی اند که سرگردان و بی هدف از هر جهت در حرکت اند.

من در چهار راهی زیر ریزش باران به تنه ی کهنسال درختی تکیه داده ام تا انبوه شاخه ها و برگهای آن از باران امانم دهد.

در چهار راهی آدمها در حرکت اند- با چهره های تر و باران زده- شانه های خمیده و سرهای به جلو خم شده- عده ی با دست پاچه های پطلون و یا تنبانشان را گرفته و بالا نگهداشته اند تا از چتکه های گل - لای و آب کثیف سرک گل آلود در امان باشند.

به نظرم میرسد که این آدمها هر کدام هدف دارند که اینطور تند تند گام برمیدارند و عراده جات را مینگرم که هر کدام هارن کنان بالای همدیگر از هر طرف بی قانون و مقررات میخواهند از همددیگر پیشی گیرند تا زودتر به مقصد برسند- چرا اینها اینقدر عجله دارند؟

در افکارم جدال در میگیرد که:

آیا زندگی شتاب و دویدن است؟ هدف چیست؟ مقصد کجاست؟ چرا من عجله ی ندارم و اینجا بی هدف- تهی و خالی به تنه  درختی که دست تقدیرآنرا از حوادث زمان و روزگار در امان نگهداشته است- تکیه داده ام و به چهار راه نگاه میکنم.

به فکر فرو میروم- راه های این چهار راهی به کجا میروند؟ چرا عده ی از اینطرف و عده ی از آنطرف میروند- آیا هر کسی هدفی- راهی و آرمانی دارد؟ در ذهنم به جستجو میپردازم که جوابی بیابم و در دهلیز طویل افکارم به چنین پاسخ دست میابم- .هر انسان خود به تنهایی دنیایست و در آن دنیای که زندگی میکند- همه ی خوب و بد ها- آرمانها- آرزوها و اهدافش در همان دنیایش است- در همان دنیای درون خودش است که عاشق میشود- عشق میورزد- نفرت میکند- اندوه زده وغمگین میشود- به شادی و خوشبختی میرسد- مایوس ودلگیر میشود- گاهی شکست خورده ودرمانده و زمانی هم خود را نیرو مند وپیروز احساس میکند.                                                                              

به چهار راه مینگرم و آدمهای که آنجا در حرکت اند- آدمهای فربه و ثروتمند که در موترهای لوکس آخرین مدل با غرور و تکبر نشسته اند و از پشت جام شیشه ی موتر هایشان با تبخر ونخوت به ادمهای که با خستگی پای هایشان را روی اسفلت گل آلود جاده میکشند- نگاه میکنند- در دنیای این آدمها چه میگذرد؟ چه هدفی دارند؟

به آنهای که پیاده زیر باران با لباس های تر و موهای آب چکان روان اند و با هر گام شان آب سیاه گل آلود به پر و پاجه هایشان میپرد- مینگرم- عده ی ازاین آدمها با چشمهای مرطوب باران زده به آن آدمهای که در موتر های آخرین مدل نشسته اند و  به تندی میرانند و میگذرند و گل و آب کثیف را به سرو روی آنان میپاشند- با حسرت-غبطه و نفرت نگاه میکنند نگاه درد ناک و غمناک.

میندیشم:

این آدمها و آن ادمها هر کدام دنیای- هدفی و آرمانی دارند و نیز تفاوتهای.

ناگهان نظرم را در کنار چهار راه کودکان پا برهنه با پیراهن ها پینه بسته به خود میکشاند- عده ی از این اطفال با چوب های نازک که در دست دارند با هم مستی و شوخی مینمایند و گل و لوش را به روی همدیگر میپراگنند وازباریدن باران بر چهره – موها و تنشان لذت میبرند و بعضی شان دست به سوی این و آن رهگذر دراز میکنند  ویگان رهگذر  بر کف آنها پولی میگذارد و میرود.

وقتی به دقت و کنجکاوانه  به همه جیز این چهار راه – در زیر این باران بیوقت و نابهنگام تابستانی که حتا پیر مردان که نزدیک به صد سال عمر دارند سر تکان میدهند و میگویند:

در عمرشان ندیده اند که در کابل- تابستان اینطور باران ببارد- نگاه میکنم و به فکر عمیق فرو میروم و با خود میگویم:

این چهار راه مرکز رفت و آمد اضداد است- اضداد که از کنار هم میگذرند و هزاران سال هم است که این رفت و آمد متفاوت شان هم چنان ادامه دارد- ناگهان به نظرم میرسد که همه ی جهان مرکز رفت و آمد اضداد است و از این چهار راه ها سرکها قد میکشند- امتداد میابند وشهرو شهرها را میسازند- دراین شهرها خانه ها بنآ شده اند و در این خانه ها آدمها زندگی میکنند- آدمهای خوب وبد- آدمهای مهربان و زشت- آدمهای با فضیلت و نیک و آدمهای پر از ریآ و دغا و هر کدام از این آدمها دنیا و قصه های دارند – زندگی آنها پر از حوادث خوب وبد- زشت و زیبا- خوشی و غم- عشق و نفرت و هزاران هزار داستان و قصه است.

من تکیه بر تنه ی کهنسال درختی داده ام که خسته- امااستوار در کنار چهار راه ایستاده است و شاید سالهای زیادیست که بر این چهارراه نگاه میکند. این درخت با این قامت استوار و برگ و بار انبوه که مرا از ریزش باران پناه داده است- چه حوادث را در این چهار راه دیده است؟

به آدمها- چهره ها و چهار راه نگاه میکنم و با افکار بغض کرده میندیشم:

کابل این شهر فلک زده که پر از ویرانه ها بسیار است- چرا همیشه با غم- بیم و امید زندگی کرده است؟ چرا آدمهای که در این چهار راه و چهار راه های دیگر سر گردان اند و با عجله اینطرف وآنطرف میروند و شتاب دارند که زودتر به خانه ها و ویرانه هایشان برسند- نتوانسته اند دراین سالهای جنگ فرسایشی به امید و آسایشی دست یابند؟ چرا اینها میجنگند- با خود- با دیگران- با دوست- با دشمن- باهمه چیز و با همه کس- چرا؟

باران میبارد- ریزش باران تندتر شده است- دلم میخواهد منهم مانند آن کودکان و نوجوانان زیر باران بدوم- فریاد بزنم و شوروشیدایی و مستی کنم- اما مینگرم که نمیتوانم با آنان همراه باشم.

در ذهنم به جستجو میپردازم که چرا چنین و چنان شد و باز هم به تضاد ها و تناقصات این شهر مینگرم به تعمیر ها و سالون های مجلل که میگویند در آن محافل و عروسی های چند هزار نفری برگزار میگردد- به شکم های گرسنه و بی نوایان دلشکسته و اطفال پا برهنه فکر میکنم- به خیل سرگردانان و جوانان بیکار- مایوس و نا امید که همیشه این پرسش بر زبان دارند- فردا چه خواهد شد؟

از غصه دلم پر میشود و جانم لبالب از غم میگردد که چرا اینقدر تفاوت؟

به زنان و مردان میندیشم که توان سیر کردن شکم گرسنه ی خود را ندارند اما بنا بر اعتقادات موهوم و خرافی به توالد اطفال گرسنه و بیمار دیگر میپردازند و میگویند:

< آنکه دندانش دهد نانش دهد> و همین است که خیل سرگردانان- گدایان و پا برهنه گان خرد سال خیابانها- کوچه ها وپس کوچه های شهر را پر کرده است.

آنروز بارانی- در زیر باران و در زیر چتر برگ و بار کهنسال درختی که بر تنه اش تکیه داده بودم به بسیار چیزها اندیشیدم و در دهلیز طویل افکارم به درهای بسته و باز- زوایای تاریک و روشن گام گذاشتم- ولی فرجام به آنجایی رسیدم که تا وقتی ما به این راهی که میرویم سخت چسپیده ایم و تغییری را نمیپذیریم- همه راه ها به بنبست میرسند.

فریادی دردناکی از درونم برخاست که:

دراین سرزمین نفرین شده ای طلسم زده خوشبختی چه دور است و راه ها چه کور و مردم هم با چشمهای بسته در همین راه های کور سرگردان اند.

آنروز به این چیزها و بسیار چیزهای دیگر اندیشیدم و در کوچه های دور افتاده ی افکارم با بغض و حسرت گریستم که ما چرا نمیتوانیم راهی را که به خوشبختی میرسد بیابیم و در چهار راه ها سرگردانیم؟


September 2nd, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان