کاشکی
مسعود حداد مسعود حداد

کاشکی می آمدی در خانه ام
باز میکــردی زپا زولانـه ام
می نشستی در کنارم مثل گل
می نگــفتی من زتو بیگــانه ام
ازوجــود شـمع رخسـاران تــو
گـرم میشـــد سردی کاشــانه ام
گر بپرسـید درکـنارتوکی است
در جواب می گفتمش دُردانه ام
کاشکی روحت به جانم می دمید

ای که چــشمت ساغـر وپیمانه ام
تو زمی مستی و من از حُسن تو
هوشیاری، من هــنوز دیـوانه ام
فرق مست ودیوانگی درچه است
تو به خود و من زخود بیگانه ام
زندگی خودجان به جانان دادن است
میدهــم جان در رهــت جــانانه ام

6 سپتامبر

 


September 15th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان