گم کرده
مسعود حداد مسعود حداد

من وفا را در جهان بی وفا گم کرده ام

درآسـمان بیکران ماه لــقا گـم کرده ام

مه رخم درخود ببـینـد صـورت زیبای خویش

وای بحال من که چون صورتنما گم کرده ام

ناله وافغان من درسینه محسور گشته است

اینچنین است روزگارم، سوز وآه گم کرده ام

کــینه وبغــض وریا اندر محــیطـم کاشـــتند

در جستجوی دوستی،عشق وصفا گم کرده ام

غلامش را ازادا محروم ساخت آن محوشم

در وجــود نازنیــن، ناز وادا گــم کــرده ام

در قمـار زندگانی هرچه داشــتم باخــتم

غلام بی سرپرستم، چونکه شاه گم کرده ام

سالهااسـت بی سـبب اندر ستیزم با خــدا

درپی کسـب رضایش  راه دعـا گم کرده ام

گربگـویم آن صـنم را چون خـدای من تـویی

  بی جهت نیست تا بگویم، من خدا گم کرده ام

نیست حداد را مجال باز یافت آن، که چون

 میوه های این زمین رادرسما گم کرده ام

22 جولای 2012

 


July 28th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان