یادداشتی در بارۀ اظهار نظر یک دوست
سلیمان راوش سلیمان راوش

 

مرا با مُرید کاری نیست آنچه دارم با شیخ دارم «بخش دوم»

 

ایران ـ ایران‌شهر:

 باید گفت که بلخ ـ باختر در تاریخ ادبیات کشور ما، زمانی که حالات و احوال قبل از اسلام و سرگذشت شاهان و مردمان دوره‌های پیشدادیان، کیانیان، اسپه‌ها و… از سوی شعرا و نویسنده‌گان تصویر می‌شود، به نام «ایران» و یا «ایران‌شهر» یاد می‌گردد. در صفحات پیشین گفته شد که این نام نمادین است و مبنای اسطوره‌یی دارد. اساس این اسطوره بر می‌گردد به سلطنت فریدون که قلمرو سلطنت خویش را بین سه فرزند خویش؛ ایرج، تور و سلم تقسیم می‌دارد. چنان‌که در شاهنامة فردوسی بزرگ آمده است:

نهفته چو بیرون کشید از نهان

به سه بخش کرد آفریدون جهان

یکی روم و خاور دگر ترک و چین

سیم دشت گردان و ایران زمین

نخستین به سلم اندرون بنگرید

همه روم خاور مر او را سزید

بفرمود تا لشکری برگزید

گرازان سوی خاور اندر کشید

به تخت کیان اندر آورد پای

همی خواندندیش خاور خدای

دگر تور را داد توران زمین

ورا گرد سالار ترکان و چین

یکی لشکری نامزد کرد شاه

کشید آن گهی تور لشکر به راه

بیامد به تخت کیی بر نشست

کمر بر میان بست و بگشاد دست

از ایشان چو نوبت به ایرج رسید

مر او را پدر شاه ایران گزید1

فردوسی بزرگ در شاهنامه، اکثر شهرهای ایران را ضمن نامة پیران به گودرز کشواد چنین آشکار می‌گرداند:

از ایران به کوه اندر آید نخست

در غرچگان از بر و بوم بست

دگر تالقان شهر تا فاریاب

همیدون در بلخ تا اندراب

دگر پنجهیر و در بامیان

سر مرز ایران و جای کیان

دگر گوزگانان فرخنده جای

نهادست نامش جهان کدخدای

دگر مولیان تا در بدخشان

همین است از این پادشاهی نشان

فروتر دگر دشت آموی و زم

که با شهر ختلان بر آید برم

چه شگنان و ترمذ و ویسه‌گرد

بخارا و شهری که هستش به گرد

همیدون برو تا در سغد نیز

نجوید کس که شد رستم گرد سوز

سپارم بدو کشور نیمروز

ز کوه ز هامون بخوانم سپاه

سوی باختر بر گشایم راه

به پردازم این تا در هندوان

نداریم تاریک ازین پس روان

زکشمیر و زکابل و قندهار

شما را بود آن همه زین شمار 2

در معجم‌البلدان یاقوت حموی از قول بلاذری نوشته شده است که:

« ... که ایران‌شهر همان نیشابور، قهستان، طبسین، هرات، پوشنگ، بادغیس و طوس که طابران نام دارد، می‌باشد.»3

 در حاشیة کتاب معجم البلدان یاقوت ،جناب علینقی منزوی یادداشت دارد که هر چند مبین بزرگ‌نمایی میان‌خالی وی به شمار میآید، ولی از خلال آن می‌توان پی برد که ایران همان جاهای یادشده در شاهنامه می‌باشد، نه فارس( ایران امروزی).

 مترجم چنین می‌نویسد: « ما کشور خود را به روزگار خودمان بخش‌بندی کردیم، هم‌چنان که قصاب گوشت را بخش کند. ما روم را تا به مغرب آفتاب به سلم پهلوان دادیم و ترکستان را به طوج (توس) بخشودیم و فارس را با نعمت‌هایش برای ایران نهادیم.»4

اما به هر حال منبع و ماخذ معبترتر از شاهنامه نیست. در مورد این که ایران عبارت بوده از بلخ ـ باختر، علاوه بر شاهنامه، در رویدادهای گوناگون این واقعیت تکرار می‌شود که بلخ پایتخت ایران بوده و شاهان پیشدادی و کیان و اسپه در بلخ بوده اند. چنان که در جای دیگری از شاهنامه می‌خوانیم که وقتی گشتاسب به مهمانی زال به زابلستان می‌رود، در بلخ پدرش لهراسب را تنها می‌گذارد و مردم بسیار و لشکریان با گشتاسب حرکت می‌دارند. سالار چین که قصد حمله به ایران یعنی بلخ را دارد، به او خبر می‌دهد که لشکر و مردمان با گشتاسب، شاه بلخ به مهمانی زال به زابلستان رفته و در بلخ تنها لهراسب پدرش و هفتصد تن دیگر باقی مانده است. در این گزارش ملاحظه می گردد که از بلخ کشور ایران و از مردمانش ایرانیان نام برده می شود:

خود از بلخ زی زابلستان کشید

بیابان گذارید و سیحون بدید

به زاول نشستست مهمان زال

برین روزگاران برآمد دو سال

به بلخ اندرون است لهراسب شاه

نماندست از ایرانیان و سپاه 5

 در جای دیگری از زبان سالارچین که قصد حمله به ایران (بلخ) را دارد، به کسان خود می‌گوید که کی می‌تواند به ایران (بلخ) رود:

 

کدام است مردی پژوهنده راز

که پیماید این ژرف راه دراز

نراند به راه ایچ بی ره رود

ز ایران هراسان و آگه رود

یکی جادوی بود نامش ستوه

گزارنده راه و نهفته پژوه

منم گفت آهسته و نام‌جوی

چه باید ترا هرچ باید بگوی

شه چینش گفتا به ایران خرام

نگهبان آتش ببین تا کدام

پژوهندة راز پیمود راه

به بلخ گزین که بُد گاه شاه 6

و یا در جای دیگر که ارجاسب شاه چین به کهرم سپه سالار خود می گوید که :

بدو گفت بگزین ز لشکر سوار

ز ترکان شایسته مردی هزار

از ایدر برو تازیان تا به بلخ

که از بلخ شد روز ما تار و تلخ

نگر تا کرا یابی از دشمنان

از آتش‌پرستان و آهرمنان

سرانشان ببر خانه‌هاشان بسوز

بریشان شب آور به‌ رخشنده روز

از ایوان گشتاسب باید که دود

زبانه بر آرد به چرخ کبود

اگر بند بر پای اسفندیار

بیابی سر آور برو روزگار

هم آن‌گه سرش را ز تن باز کن

وزین روی گیتی پر آواز کن

همه شهر ایران بکام تو گشت

تو تیغی و دشمن نیام تو گشت7

ملاحظه می‌شود که ایران در تاریخ ادبیات کشور ما همان بلخ (بخدی)است یا به عبارت دیگر باختر.

در جای دیگر شاهنامه، حضرت فردوسی بسیار با قاطعیت، بلخ را ایران می‌گوید که جایی برای هیچ‌گونه شک و تردید باقی نمی‌گذارد، و این وقتی است که ارجاسب، در نبود گشتاسب به بلخ (ایران) حمله می‌کند و لهراسب پدر گشتاسب را ‌کشته و دختران وی را با خود می‌برد و شهر را ویران می‌سازد. اما، همسر گشتاسب از میانه فرار می‌نماید، تا احوال بلخ و حملة ارجاسب را به گشتاسب که در سیستان است، برساند. در این جاست  که فردوسی بزرگ می‌گوید: «از ایران ره سیستان بر گرفت» قسمتی از این داستان که ادعای ما را تایید می‌دارد، چنین است:

زنی بود گشتاسب را هوشمند

خردمند و ز بد زبانش ببند

ز آخر چمان باره‌یی برنشست

به کردار ترکان میان را ببست

از ایران ره سیستان بر گرفت

از آن کارها مانده اندر شگفت

نخفتی به منزل چو بر داشتی

دو روزه به یک روزه بگذاشتی

چنین تا به نزدیک گشتاسب شد

به آگاهیِ درد لهراسب شد

بدو گفت چندین چرا ماندی

خود از بلخ بامی چرا راندی

سپاه ز ترکان بیامد به بلخ

که شد مردم بلخ را روز تلخ

همه بلخ پر غارت و کشتن است

از ایدر ترا روی بر گشتن است

بدو گفت گشتاسب کاین غم چراست

به یک تاختن درد و ماتم چراست

چومن با سپاه اندر آیم ز جای

همه کشور چین ندارند پای

چنین پاسخ آورد کاین خود مگوی

که کار بزرگ آمده‌ست ات بر اوی

شاهنشاه لهراسب را پیش بلخ

بکشتند و شد بلخ را روز تلخ

همان دختران را ببردند اسیر

چنین کار دشوار آسان مگیر

اگر نیستی جز شکست همای

خردمند را دل نرفتی ز جای

وز آن‌جا به نوشاذر اندر شدند

رد و هیربد را به‌هم بر زدند

ز خونشان فروزنده آذر ببرد

چنین کار را خوار نتوان شمرد

دگر دختر شاه به آفرید

که باد هوا هرگز او را ندید

به‌خواری او زار برداشتند

بر او باره و تاج نگذاشتند

چو بشنید گشتاسب شد بر ز درد

ز مژگان ببارید خوناب زرد

بزرگان ایرانیان را بخواند

شینده سخن پیش ایشان براند

که یک تن سر از گل نشورید پاک

 نویسنده نامه را خواند شاه

بیانداخت تاج و بپردخت گاه

سواران پراگنده بهر سوی

فرستاد نامه بهر پهلوی

مدارید باک از بلند و مغاک

ببردند نامه به هر کشوری

کجا بود در پادشاهی سری

چو آگاه گشتند یک سر سپاه

برفتند با گرز و رومی کلاه

همه یک‌سره پیش شاه آمدند

بر آن نامور بارگاه آمدند

 چو گشتاسب دید آن سپه بر درش

سواران جنگاور از کشورش

درم داد و زسیستان بر گرفت

سوی بلخ بامی ره اندر گرفت8

با این ملاحظه دیگر جای شک و تردید باقی نمی‌ماند که در تاریخ ادبیات ما، بلخ ـ باختر را ایران نامیده اند.

حتا، زمانی که نام باختر یا بلخ به خراسان تبدیل می‌گردد، و در تواریخ عرب و عجم آن را خراسان ثبت می‌کنند، با آن‌هم در ادبیات گاهی که لازم می‌آید و می‌خواهند که شکوه شاهنشاهی خراسانیان را به تصویر بکشند، هم‌چنان آن را ایران یاد می‌کنند. چنان که عنصری بلخی، ملک الشعرای دربار غزنویان، سلطان محمود را خسرو ایران می‌گوید. در قصیده‌یی که حسن میمندی، وزیر سلطان را می‌ستاید و او را کدخدای خسرو لقب می‌دهد، چنین آمده است:

ای شکسته زلف یار از بس که تو دستان کنی

دست دستِ تُست اگر با ساحران پیمان کنی

دل نگهدار ای تن از دردش که دل باید تو را

تا ثنای کد خدای خـسرو ایران کنی

یا رودکی سمرقندی، وقتی ابوجعفر یکی از وزرای نوح سامانی بلخی را می‌ستاید، او را افتخار ایران می‌گوید:

ز آن می خُشبوی ساغری بستاند

یاد کند روی شهریار سجستان

خود بخورد نوش و اولیاش همیدون

گوید هریک چو می بگیرد شادان

شادی بو جعفر احمد بن محمد

آن مه آزاده‌گان و مفخر ایران

چنان که می‌دانیم سامانیان مردمان بلخ بودند و در زمان سلف و خلف ایشان قلمرو آن‌ها را نیز خراسان می‌نامیدند. در مسالک و ممالک اصطخری، قلمرو خراسان چنین ذکر گردیده است: «... و شرقی خراسان نواحی سیستان و دیار هندوستان باشد، به حکم آن که ما غور و دیار خلج و حدود کابل همه از شمار هندوستان نهادیم. و غربی خراسان بیابان غزنی و نواحی گرگان نهادیم. و شمالی خراسان ماوراءالنهر و بهری از بلاد ترکستان و ختل و جنوبی خراسان بیان پارس و قومس. و شهر های خراسان کی بر عمال جمع کنند و آن را نام برند و باز گویند چهار شهرست: نشابور و مرو و هرات و بلخ و دیگر کوره ها هست چون قوهستان ( قهستان) و طوس و نسا و باورد و سرخس و اسفراین و بوشنگ و بادغیس و گنج و رستاق و مرو رود گوزگانان(جوزجان) و غرجستان (هزارجات ـ م) و بامیان و تخارستان و زم و آمل »9

ما در بحث خراسان، بررسی مفصلی راجع به کشور ما که خراسان نامیده می‌شد، خواهیم داشت. شهرهای بخارا و سمرقند در پهلوی مرو هرات و نیشابور و بلخ از جمله شهرهای عمدة خراسان به شمار می‌آمد؛ چنان‌که در زمان سامانیان پایتخت خراسان، شهر بخارا بوده است.

 و ابو شکور بلخی، نوح بن نصر، شاه سامانی را که در بخارا بوده است، شاه ایران خطاب می‌کند:

خداوند ما نوح فرخ نژاد

که بر شهر ایران بگسترد داد

 فرخی سیستانی، در مدیحه‌یی، سلطان محمود غزنوی را سلطان ملک ایران و مردمان کشورش را ملت ایران می‌نامد:

چه روز افزون و عالی دولتست این دولت سلطان

که روز افزون بدو گشته‌ست ملک و ملت ایران

چنین مثال‌هایی را که همه اسناد تاریخی به شمار می‌آید، می‌توان در تاریخ ادبیات خویش- اگر که می‌داشتیم و خود می‌نوشتیم- دریافت. در ادبیات کشور، باختر ـ بلخ و خراسان را به نام ایران یاد می‌کردند و این ایران جدای از کشور فارس بوده است. فارس، یعنی ایران امروزی جزو قلمرو ایران نبوده؛ مگر در برخی از روزگار که فارس یکی از ولایت‌های باختر یا خراسان به شمار می‌رفته است. ملاحظه می‌شود که تمام وقایع شاهنامه، در دو سوی دریا آمو واقع گردیده است. کمتر می‌توان از فارس(ایران امروزی) در آن نشان و یا آیتی چند سراغ نمود.

ایران‌شهر:

 در پهلوی آن، در تاریخ ادبیات خویش عنوان ایران‌شهر را نیز می‌توان سراغ نمود که این کلمه مترادف ایران است. این قلم، بنابر فقر غربت نتوانسته به منابع و ماخذی که غنی است، دست یابد. ولی در کتاب اوستا، اثر مرحوم داکتر عبدالاحمدجاوید، شعری از ابونواس ذکر گردیده که کلمة ایران‌شهر را در آن می‌یابیم:

والمهرجان المدار

لوقته الکرار

و انوکروز الکبار

وچشن کاهنبار

وآبسال الوهار

و خره ایرانشار 10

یاقوت حموی در معجم البلدان در ذکر و تفصیل اقلیم‌ها می‌گوید:

 « ابوریحان بیرونی گوید:}ایرانیان دورادور ایرانشهر را به هفت اقلیم به گشخر(=کشور) تقسیم کرده، به دور هر یک خطی می‌کشند. باری ایشان هنیران ( = انیران) را به شش کشور و همة جهان آباد را به هفت کشور تقسیم کرده اند. ریشة این بخشبندی آنست که زراتشت رهبر ملت ایشان در بارة زمین گفته بود: وی آن را به هفت بخش یاد شده تقسیم نموده است. در میان آنها ایرانشهر است که ما در آن زیست می‌کنیم و به گرد آن شش کشور است.» 11

چنان که می‌دانیم حضرت زردشت پیغمبر، در بلخ می‌زیسته است  که در این صورت، بلخ را ایران‌شهر گفته اند. خود ابوریحان هم در خراسان می‌زیسته است.

هم‌چنان در تاریخ ادبیات و فلسفه می‌خوانیم که برخی از شخصیت‌های علم و فلسفه، اسم خود را منسوب به ایران‌شهر نموده و ایران‌شهری تخلص کرده اند که از یکی از آن رادمردان را ناصر خسرو یمگانی خراسانی، در کتاب زادالمسافرین خویش نام برده، می‌نویسد: «اصحاب هیولی چون ایرانشهری و محمد زکریای رازی و جز از ایشان گفته اند که هیولی جوهری قدیم است...» 12

آگاه هستیم که زادگاه زکریای رازی را ری گفته اند، ولی عمری در خدمت سامانیان بلخی بود و با فلاسفه و علمای بلخ و بخارا، بحث و جدلی داشته است. بنابراین، بعید به نظر نمی‌آید که این شخصیت ارجمند و فیلسوف که با ذکریای رازی هم‌کیش و هم‌عقیده بوده، از بلخ و یا از بخارا و در یک کلمه، از خراسان نبوده باشد. گذشته از آن این انتساب نام، خود گویای آن است که در یک مقطع خاصی از تاریخ، کشور ما را ایران‌شهر می‌نامیدند.

اما پس از گذشت قرونی که کشور ما، در لباس زراندود این نام‌ها، صاحب ننگ، شکوه و عظمت وشهرت خویش بوده است؛ زمانی فرا می رسد که این کشور تن شکوهمند خویش را با نور خورشید می‌آراید و خویشتن را سزوار نام خورشید و به سان خورشید جلوه می‌دهد و بر خویشتن، نام با فر و شکوه خُراسان را می گذارد.

[ بلی دوستان ما قصد نداریم که بیایم و سعی کنیم که نام کشور خود را ایران بگذاریم, و این نام را از پارس بگیریم، این غیر ممکن است. اما باید از واقعیت های تاریخی نسلهای امروز و فردای ما آگاه باشند. تا اگر مارمولک به اسم قاضی زاده در سایت جاویدان و کابل پرس می نویسد که:( ...می خواهم بگویم که این چیز عجیبی نبوده و نیست. چیز عجیب، تحریف گری دیده درآیانه ناسیونالیست های افغان است. کشوری که اساس اش بر جعل و تزویر شالوده گذاری شده باید برای تراشیدن هویت دروغین برای خود دست به این گونه اقدامات شرم آور بزند.
کار این ناسیونالیست های بی هویت افغان! شبیه این است که پاکستان یا بنگلادیش بیاید و با هندوستانی ها بر سر نام کشورشان ب نزاع و جدال برخیزد.) و عدۀ از هموطنان بی خبر از تاریخ برای این مارمولک کف میزند، مشتی کوبندۀ باشد بر دهان این چنین ها.]

 

 

یادداشتی دربارۀ اظهار نظر یک دوست

 

هرچند که نوشته و گفته ام، مرا با مرید کار نیست، اما این‌جا قصد دارم؛ به بهانۀ اشارات نبشتۀ آقای رادمنش که خواهشی داشته اند، مطالب مختصری را بیان کنم.

مانند آقای رادمنش- که باید خیلی جوان باشند- عدة زیادی از هم‌وطنان ما در سایت‌های جاودان و کابل پرس، به اصطلاح خودشان اظهار نظرهایی را درباره دو نوشتۀ این قلم، زیر عناوین «زوال خرد در زادگاه خرد» و «مرا با مرید کاری نیست، آن چه دارم با شیخ دارم» داشته اند که این اظهار نظرها، به ویژه در سایت کابل پرس به رسوایی فاجعه‌آمیز انجامیده است.

به هر حال؛ در سایت بسیار وزین کوفی، آقایی به اسم رادمنش نبشته‌یی را به تاریخ 31 حمل 1391  زیر عنوان «فارسی افغانستان ، فارسی ايران و فارسی تاجيکستان» تحریر کرده، می‌نویسد:«جناب آقای راوش! لطفاً در مقالة بعدی‌تان توضيح فرماييد که به کدام دليل، از تعبيرات عرفان اسلامی در نوشته‌های خويش استفاده می‌کنيد؛ در همان حال که دين اسلام را برای جامعة ما مضر و زهرآگين، تشخيص داده ايد. شيخ و مريد، مصطلحات اسلامی است و شمس تبريزی از سر سپرده‌گان تصوف اسلامی و مراد جلال الدين بلخی بوده است؛ مگر غير از اين است؟»

نخست این که اگر توجه می‌کردید، این مصطلحات مورد علاقۀ شما را من به تمسخر گرفته ام که با مرید اصلاً کاری ندارم و اگر شیخی بیاید در مخالفت با او بحث خواهیم کرد.

دو دیگر؛ عرفان از تعبیرات مربوط به اسلام نیست، ما در تاریخ، عرفان یهودی، عیسایی، هندی، برهمنی، بودایی و … داریم. خود واژۀ عربی عرفان از زندیق یا زندیگ، در پارسی میانه، از زبان اوستایی «بخدی» به معنای آگاه شدن و از ریشة زن به معنای دانستن و اصل آن یعنی عارف و آگاه گرفته شده است. واژۀ زندیق، معادل واژۀ یونانی گنوستیگ می‌باشد، گنوس در یونانی، یعنی دانستن یا به عربی عرفان است.

و نیزکلمۀ عرفان با واژۀ know انگلیسی و jnana  سانسكریت در یک معنا آمده است. لطفاً جناب عالی، به این آدرس مراجعه نمایند. این قلم، در کتاب سه واکنش تگاوران تیز پوی خرد در خراسان  بحث مفصلی را در بارۀ عرفان و تصوف نوشته ام.

http://www.nuroddin.de/artikel%20von%20soleman%20rawash/s.rawash-%20takawaran/rawash-%20takawaran.pdf

از صفحۀ90 به بعد که این طور آغاز می شود: « وقتی از عرفان خراسانی سخن می‌رود؛ منظور از تکامل عرفان به مثابة دانش، خرد ، فلسفه و همة علوم عقلی است .عرفان خراسانی، بیان عقلی معنویت است. عرفان بُعد فرهنگی جامعة عارف و تصوف بُعد اجتماعی آن است. عرفان خراسانی بازتاب ستیزش‌گرانة عقل در برابر دین در صنعت کلام به وسیلة هنر بیان است...» باقی‌اش را خود تان بخوانید، چون سایت‌ها تحمل نشر آن را ندارند.

سه‌دیگر؛ شما برای تحریک دیگران، باز هم از حربۀ دین استفاده نمودید. این همان حربه‌یی‌ست که اکثر نظر دهنده‌گان نیز چون از ارایۀ منطق و دلیل عاجز ماندند، از آن استفاده برده اند. اما  پاسخ شما و همۀ دیگران را فردوسی بزرگ، بسیار نیکو داده است؛ در جایی که می‌فرماید:

زیان کسان از پی سود خویش

بجویند و دین اندر آرند پیش

و با همین حربه است که تاریخ ما چهارده قرن بدین‌سو تا هنوز خونین است.

چهارم؛ شما فرمودید که «بلخ ممکن است روزی، روزگاری، مهد تمدن بشری بوده باشد، اما امروزه، آب و نان باشنده‌گانش را به سختی تامين مي‌کند. فقر و مسکنت از در و ديوارش فرو مي‌ريزد و شهروندان آن در هراس تهاجم طالبان، شب‌ها دچار کابوس مي‌شوند.» این‌هم، همان پرسش است که دیگران نیز مطرخ نموده اند

به نظر شما آن‌هایی که فقیر و نادار اند، باید که علو همت معنوی خویش را نیز به یغما بدهند؟ یعنی به نظر شما فقیر و نادار حق ندارد، از معنویت خویش دفاع نماید؛ از تاریخ خود دفاع نماید؛ از شرفِ نام و ننگ سرزمین خود دفاع نماید؟ علاوه بر این؛ امروز این بلخ و هرات و ننگرهار اند-که با وجود جنگ و ویرانی‌هایی را که پارس‌ها و پاکستانی‌ها رهبری می‌کنند- که از هر لحاظ با آن‌ها همسری می‌کنند. یک مرتبه، به اطراف خویش به مثابۀ یک شهروند- اگر از افغانستان و در افغانستان هستید- نگاه کنید. امروز، این بیچاره‌گان کشور ایران است که می‌آیند و در کابل کارگری می‌کنند.

 اگر منظورتان، چاه‌های نفت ایران و داشتن نیروگاه اتمی است. ما هم اگر می‌گذاشتیم که انگلیس‌ها بیایند و چاه نفت ما را استخراج کنند؛ چنان‌که پارس‌ها در زمان رضاشا به این کار رضایت دادند؛ صاحب چاه‌های نفت بودیم و نیروگاه اتمی می‌ساختیم. باید گفت که پس از پایان فتنه‌گری‌های جهانی، این کار هم شدنی است، اما به همت مردم‌مان. فقط زمان لازم است، تا این مردم آگاه شوند.

پنجم؛ نوشتید: « زبان فارسی يکی از ۴ زبان کلاسيک جهان است و شايد عنقريب در زمرة هفتمين زبان رسمی ملل متحد ،نيز عرض وجود کند.»

مرحبا! این مایة افتخار است که شاخۀ جدا شده از زبان مادری، پارسی دری ما جهانی می‌شود. این بر می‌گردد به پشت کار و تلاش و فهم مردمان پارس که واقعاً قابل تقدیر است. اما وای به حال شما!

جای دیگر می‌نویسید:

«جناب عالی، خود را دانشمند و گاه مرکز کشف و ابداع و مخالفان فکری‌تان را «بی‌خرد» ارزيابی مي‌فرماييد! اما بزرگترين عيب‌تان اين است که کشف و شهودتان، از آن شخص شخيص شما نيست؛ اين‌ها نتايج و فرآورده‌های ذهنی و قلمی شجاع الدين شفا، علی دشتی و عبدالحسین زرين‌کوب و ... است. شما بر سفرة ايرانی‌ها نشسته ايد، لقمه اندوزی و تازه خوری می‌کنيد و پس از آن، از جای‌تان بر خاسته؛ صاحب دستر خوان را دشنام مي‌دهيد و می‌پنداريد « اين منم طاووس عليين شده! آقای راوش! چارديواری منزل، پول مفت سوسيال و زنجيری که بر پای افگنده ايد ؛ عجالتاً پناهگاه مطمئنی است.»

آقای رادمنش! شما فقیرانه می‌نویسید: یعنی توانمندی مطالعه و بررسی را ندارید. اگر شما زحمت خواندن یا حداقل دیدن آثار مرا می‌کشیدید، ادعا نمی‌کردید و نام از شفا و دشتی نمی‌بردید و نیز اگر از سفرۀ داشته‌های پارسیان استفاده می‌کنم؛ ناشی از این است که سه چهار پشت من و تو غریبانه زیسته اند و سعی نکرده اند، به نسل‌های بعدی خویش کاری بکنند. مانند امروزی های ما که فقط منتظر اند، کسان دیگری بیایند و مزد بدهند. من این مطلب را در نبشتۀ زیر عنوان «جامعه را باید نقد نمود» تشریح کرده ام. شما به آن نوشته، در همان نشانی بالا مراجعه نمایید و یا مفصل تر به نوشتۀ «ادبیات و مسخ اندیشه در سیماها» باز هم در همان نشانی و یا سایت‌های دیگر، سری بزنید و بخوانید. از جانب دیگر؛ مراجعه و یا استفاده از کارکردهای دیگران، به هیچ‌وجه معنای آن را نمی‌دهد که اگر کسی به بهای کار خویش، شما را بی‌هویت و بی‌شخصیت بسازد، در برابرش سکوت کنید و دیگر این که شما معنای تالیف و تحقیق را می‌دانید که چیست و چه‌گونه است؟

راستی، شما از کجا دانستید که پول سوسیال می‌گیرم؛ نشود در کدام دانشگاه استاد باشم یا کارگر ساختمانی. حتا اگر پول سوسیال هم بگیرم، ناشی از بدبختی‌هایی‌ست که شما با جهاد خویش بالای ملت بیچارۀ افغانستان وارد کردید.

در پایان نوشته اید:

« حرف آخر اين که در هيچ کجای ميهن‌مان، آنان که به فارسی سخن مي‌رانند، خويشتن را «دری زبان» نمی‌انگارند. فارسی، به حدی در دل و دماغ همه حک است که اگر کاغذهای رسمی را از دست کرزی، رييس دولت دست نشانده بستانيد؛ از کاربرد لفظ دری، ناخودآگاه ابا مي‌ورزد و فارسی مي‌گويد. به بيانات شفاهی ساير دولت‌مردان مراجعه شود.»

دل و دماغ‌تان روشن باد! من نیز ایرادی ندارم، آن‌چه است، بالای نام است. اگر با نام هم مخالف هستید، شما می‌توانید به جای رادمنش، خود را احمدی نژاد بنامید. زیرا طبق منطق شما هر دو یک زبان، یک دین، مشترکات تاریخی و جغرافیایی بسیار دارید و دل و دماغ‌تان هم روشنتر از بیان ایشان است و شکل و شمایل‌تان نیز شاید آن قدر فرق نداشته باشد. پس چرا نام‌تان را احمدی نژاد نمی‌گذارید؟ توجه کنید، چه می‌خواهم بگویم. حرف بالای نام است.

 به هر روی؛ امیدوارم زیر نام شما، پاسخ بیشترین مریدها و شیخ‌ها ارایه شده باشد.

 

پینوشتها:

1ـ شاهنامه فردوسی ، متن کامل چاپ مسکو ، ص 214

2شاهنامه فردوسی ، چاب قطره

3یاقوت حموی، یاقوت بن عبدالله،  معجم البلدان، ترجمهء داکتر علینقی منزوی، تهران سازمان میراث های فرهنگی کشور، ج 1 ص 370،

4 ـ همانجا ، کتاب پیشین

5ـ شاهنامه فردوسی ، متن کامل ، ص 674

6ـ شاهنامه فردوسی ، ص 674

ـ7ـ همانجا

8ـ شاهنامه ، ص، 677

9ـ کتاب پیشین، اصطخری ،مسالک و ممالک ، ص 202 ـ 203

10 ـ کتب پیشین عبدالاحمدجاوید، اوستا ،ص 17،

11ـ  کتاب پیشین یاقوت حموی، معجم البلدان، ج1، بخش نخست3 ،ص 24 ـ 25

12ـ  حکیم ناصر خسرو قبادیانی، زادالمسافرین تصیح و تحشیه محمد بذل الرحمن،تهران انتشارات اساطیر 1383، ص 73


April 22nd, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان